شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

صدای تو را دوست دارم - اسماعیل خوئی


صدای تو را دوست دارم

صدای تو، از آن و از جاودان می‌سراید

صدای تو از لاله‌زاران که در یاد

می‌آید

صدای تو را،

رنگ و بوی صدای تو را، دوست دارم.

جهان در صدای تو آبی ‌ست

و زیر و بم هر چه از اصفهان

در صدای تو آبی ست.

و هر سنت از دیرگاهان و هر بدعت از ناگهان در صدای تو آبی ست.


اسماعیل خوئی



بی تو نیارم زیستن، ای جانِ جانِ جانِ من - اسماعیل خوئی


بی تو نیارم زیستن، ای جانِ جانِ جانِ من

هردم به قربانت رَوَد این جانِ جان­افشانِ من

 

قَهرَت تَبَه دارد مرا، مِهرَت نگه دارد مرا

بنگر که هم دریا تویی، هم نیز کشتیبانِ من

 

راز بقای من تویی، مرگ و فنای من تویی

یعنی خدای من تویی: هم کفر، هم ایمانِ من

 

از تو مرا بارآوری، نیز از تو بی برگ و بری

سازنده و ویرانگری: بارانی و توفانِ من

 

بی تو سرابُستان همه گردد سرابِستان مرا

با تو سرابِستان همه گردد سرابُستانِ من

 

بی تو زمستان می شود هر چارفصلِ سال ها

با تو بهاران می شود پاییز و تابستانِ من

 

دارد شمیمِ فرودین بادِ خوشِ دامانِ تو

ای با نَفَس هایت عجین اردیبهشتِ جانِ من

 

بی خان و مانی  خوش ترم، تا بی تو بر سر می برم

تا بی تو باشم، گو مَبا ،مَه خانِ من مَه مان من

 

هم خانه بودن با مرا زندانِ خود می یافتی

زندانِ خود بشکستی و کردی جهان زندان من

 

جانم فدای جانِ تو، زیبایی­ی شادانِ تو

من نیستم جز آن تو، گیرم نباشی زآنِ من

 

 

اسماعیل خوئی


فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم - اسماعیل خوئی


فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم

همان دل است هنوزم که بود روزِ نخستم

 

کشیدم آنچه بشاید، نجُستم آنچه نباید

فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم

 

ز ما پذیرش و حاشا؛ جهانیان به تماشا

تو دام چینى و چابک؛ من آهوى تو که چُستم

 

من از نبرد نپیچم؛ ولى به چنگِ تو هیچم

چنان که در کفِ گُرد آفریده زاده ى رستم

 

من و به کارِ تو سُستى؟! زهى خطا، به دُرُستى

همین به عهد شکستن کشیده کار، که سُستم

 

منم که دیده و دل پاک دارم از همه بدها

که دستِ دیده و دل از جهان به عشقِ تو شُستم

 

تو را دو دیده ى دلجو، بُوَد ز تیره ى آهو

چنین که رامِ تو آمد گریزپا دلِ چُستم

 

کهن ز نو نشناسم؛ مویز و مو نشناسم

چنین که شادم و غمگین؛ چنین که مَستم و مُستم

 

بپوش چشم، به آزادگى، ز بى برى ى من

که، سرو اگر شدم، از ریشه هاى عشق تو رُستم

 

دُرُست ده مى ى نابم؛ خراب کن به شرابم

گمان مدار خرابم، که من خراب دُرُستم

 

اسماعیل خوئی


فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم - اسماعیل خوئی


فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم

همان دل است هنوزم که بود روزِ نخستم

 

کشیدم آنچه بشاید، نجُستم آنچه نباید

فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم

 

ز ما پذیرش و حاشا؛ جهانیان به تماشا

تو دام چینى و چابک؛ من آهوى تو که چُستم

 

من از نبرد نپیچم؛ ولى به چنگِ تو هیچم

چنان که در کفِ گُرد آفریده زاده ى رستم

 

من و به کارِ تو سُستى؟! زهى خطا، به دُرُستى

همین به عهد شکستن کشیده کار، که سُستم

 

منم که دیده و دل پاک دارم از همه بدها

که دستِ دیده و دل از جهان به عشقِ تو شُستم

 

تو را دو دیده ى دلجو، بُوَد ز تیره ى آهو

چنین که رامِ تو آمد گریزپا دلِ چُستم

 

کهن ز نو نشناسم؛ مویز و مو نشناسم

چنین که شادم و غمگین؛ چنین که مَستم و مُستم

 

بپوش چشم، به آزادگى، ز بى برى ى من

که، سرو اگر شدم، از ریشه هاى عشق تو رُستم

 

دُرُست ده مى ى نابم؛ خراب کن به شرابم

گمان مدار خرابم، که من خراب دُرُستم

 

اسماعیل خوئی