شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم - اسماعیل خوئی


فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم

همان دل است هنوزم که بود روزِ نخستم

 

کشیدم آنچه بشاید، نجُستم آنچه نباید

فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم

 

ز ما پذیرش و حاشا؛ جهانیان به تماشا

تو دام چینى و چابک؛ من آهوى تو که چُستم

 

من از نبرد نپیچم؛ ولى به چنگِ تو هیچم

چنان که در کفِ گُرد آفریده زاده ى رستم

 

من و به کارِ تو سُستى؟! زهى خطا، به دُرُستى

همین به عهد شکستن کشیده کار، که سُستم

 

منم که دیده و دل پاک دارم از همه بدها

که دستِ دیده و دل از جهان به عشقِ تو شُستم

 

تو را دو دیده ى دلجو، بُوَد ز تیره ى آهو

چنین که رامِ تو آمد گریزپا دلِ چُستم

 

کهن ز نو نشناسم؛ مویز و مو نشناسم

چنین که شادم و غمگین؛ چنین که مَستم و مُستم

 

بپوش چشم، به آزادگى، ز بى برى ى من

که، سرو اگر شدم، از ریشه هاى عشق تو رُستم

 

دُرُست ده مى ى نابم؛ خراب کن به شرابم

گمان مدار خرابم، که من خراب دُرُستم

 

اسماعیل خوئی


فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم - اسماعیل خوئی


فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم

همان دل است هنوزم که بود روزِ نخستم

 

کشیدم آنچه بشاید، نجُستم آنچه نباید

فراق از تو کشیدم، فراغت از تو نجُستم

 

ز ما پذیرش و حاشا؛ جهانیان به تماشا

تو دام چینى و چابک؛ من آهوى تو که چُستم

 

من از نبرد نپیچم؛ ولى به چنگِ تو هیچم

چنان که در کفِ گُرد آفریده زاده ى رستم

 

من و به کارِ تو سُستى؟! زهى خطا، به دُرُستى

همین به عهد شکستن کشیده کار، که سُستم

 

منم که دیده و دل پاک دارم از همه بدها

که دستِ دیده و دل از جهان به عشقِ تو شُستم

 

تو را دو دیده ى دلجو، بُوَد ز تیره ى آهو

چنین که رامِ تو آمد گریزپا دلِ چُستم

 

کهن ز نو نشناسم؛ مویز و مو نشناسم

چنین که شادم و غمگین؛ چنین که مَستم و مُستم

 

بپوش چشم، به آزادگى، ز بى برى ى من

که، سرو اگر شدم، از ریشه هاى عشق تو رُستم

 

دُرُست ده مى ى نابم؛ خراب کن به شرابم

گمان مدار خرابم، که من خراب دُرُستم

 

اسماعیل خوئی