شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بی‌ آنکه تو را ببینم - شمس لنگرودی


بی‌ آنکه تو را ببینم

در تو رها می‌شوم

و در کف دریا چشم می‌گشایم

رودم

و به غرق شدن در تو معتادم!

 

شمس لنگرودی





چشمانی کو که تو را ببینم - شمس لنگرودی


چشمانی کو که تو را ببینم

دهانی که تو را بخوانم

گوشی که تو را بشنوم

بارانم

می بارم

کورمال، کورمال

در کنارت.

 

شمس لنگرودی

دلتنگی - شمس لنگرودی


دلتنگی

          خوشه ی انگور سیاه است

لگد کوبش کن

لگد کوبش کن

بگذار سر بسته بماند

مستت می کند

                این اندوه.   


    

شمس لنگرودی


این شعرها که بوی سکوت می دهند - شمس لنگرودی


این شعرها که بوی سکوت می دهند

از غیبت لب های توست

کلمات

مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی

از معنا خالی شدند

و در انتظار مورچه هایند

توشه بار زمستانی شان را

 

در حفره ی تاریک خالی کنند-

اندوهی که سرازیر می شود

در سینه ی خاموش من.

 

شمس لنگرودی


بر دکه ی روزنامه فروشی - شمس لنگرودی


بر دکه ی روزنامه فروشی

باران

به شکل الفبا می بارد

دوست دارم

چند حرف و شاخه گلی در منقار بگیرم

و منتظرت بمانم

باران عصر

موزون و مقفا

می بارد

می بارد

می بارد

و تو

دیر کرده یی

گل ها

مثل پرندگان به دام افتاده در کف من می لرزند

 

تو نخواهی آمد

و شعر

داستان پرنده یی است

که پرواز را دوست دارد و

بالی ندارد

 

شمس لنگرودی


سوت بزنید - شمس لنگرودی


سوت بزنید

همان که سر از سنگر بیرون می‌کشد

دوست ماست

همان که شما او را می‌کشید.

 

ای عکس‌های من به چه درد می‌خورید

از ما کدام یک عاشق‌تر است

او که به خاطر یک سوت مرده است

یا من که به خاطر او می‌میرم.

 

ای عکس‌های تمام قد

شما از من یادگارید

یا من یادگار شمایم

دارم پیر می‌شوم

دارم پیر می‌شوم

رفیق مرا از روی زمین بردارید

                                                                عکس‌های من!‌


شمس لنگرودی


مه نمی گذارد که ببینمت - شمس لنگرودی


مه نمی گذارد که ببینمت

 

 تو آب شده یی در اندوه اسب ها

دلتنگی دره ها قطرات شبنم،مه

نمی گذارد که ببینمت.

شانه به سر، تاجش را به زمین می گذاردکه تو شهبانوی کوهستان ها شوی

کفشدوزک ها خال های سیاهشان را

برای گردنبند تو در باران رها می کنند

قوچ ها برای تو با درخت صنوبر می جنگند

مه نمی گذارد که ببینمت.

تو هستی و نیستی خالق امروز من!

تو هستی و نیستی و سر انگشت هایم پهلو می گیرند بر صفحه کاغذ

و گواه می آورند سوره های سپید را از دریای مه.  

 

 

شمس لنگرودی


چون سیب رسیده ای, - شمس‌ لنگرودی ‌

چون سیب رسیده ای,

رها شده در رویا..

با رود می روم

کاش

شاخه ای که از آب می گیرم

دست تو باشد...

 

شمس‌ لنگرودی ‌

حاصل بوسه های تو - شمس لنگرودی

حاصل بوسه های تو 

اکنون منم 

شعری

که از شکوفه های بهاری سنگین است

و سر به سجده بر آب فرود آورده 

دعا می خواند.


شمس لنگرودی

بیست و ششم آبان - شمس لنگرودی


ساعت

دوازده و بیست و پنج دقیقه ی نیمروز

بیست و ششم آبان .

 

آفریدگارا

بگذار

دهان تو را ببوسم

غبار ستاره ها را از پلک فرشتگانت بروبم

کف خانه ات را

با دمب بریده ی شیطان جارو کنم

متولد شدم

در مرز نازک نیستی

سگ های شما

از دهان فرشتگان دورو نجاتم دادند .

 

پروردگارا

نه درخت گیلاس ، نه شراب به

از سر اشتباهی

آتش را

به نطفه های فرشته یی آمیختی

و مرا آفریدی .

 

 اما تو به من نفس بخشیدی عشق من !

دهانم را تو گشودی

و بال مرا که نازک و پرپری بود

تو به پولادی از حریر

 مبدل کردی .

 

سپاسگزارم خدای من

خنده را

برای دهان او

او را

به خاطر من

و مرا

به نیت گم شدن آفریدی .

 

شمس لنگرودی



بر نمی گردند شعرها - شمس لنگرودی


بر نمی گردند شعرها

به خانه نمی روند

تا برگردی و دست تکان دهی

روبانهای سفید را در کف شعرها ببین

که چگونه در باران می لرزند

روبانهای سفید پیچیده بر گل سرخهای بی تاب را ببین

بر نمی گردند شعرها، پراکنده نمی شوند

به انتظار تو در بارانی ایستاده اند

و به لبخندی، به تکان دستی دلخوشند

هیچ چیز با تو شروع نشد

همه چیز با تو تمام می شود

کوهستانهایی که قیام کرده اند

تا آمدنت را پیش از همگان ببینند

اقیانوسها که کف بر لب می غرند و به جویبار تو راهی ندارند

باد و هوا که در اندیشه اند، چرا انسان نیستند که با تو سخن بگویند

و تو! سوسن خاموش

همه چیزت را در ظرفی گذاشته به من داده ای

تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم

هیچ چیز با تو شروع نشد

همه چیز با تو تمام می شود

جز نامم...

 

 

 شمس لنگرودی



نه نمی توانم فراموشت کنم - شمس لنگرودی


نه نمی توانم فراموشت کنم

زخمهای من بی حضور تو، از تسکین سرباز می زنند

بالهای من تکه تکه فرو می ریزند

بره های مسیح را می بینم، که به دنبالم می دوند

و نشان فولوت تو را می پرسند

نه نمی توانم فراموشت کنم

خیابانها بی حضور تو

راههای آشکار جهنمند

تو پرنده ای معصومی، که راهش را در باغ حیات زندانی گم کرده است

تک صورتی ازلی بر رخسار تمام پیامبرانی

باد تشنه تابستانی، که گندم زاران رسیده در قدوم تو خم می شوند

آشیانه ی رودی از برف، که از قله های بهار فرو می ریزد

نه نمی توانم، نمی خواهم که فراموشت کنم!

تپه های خشکیده از پله های تو بالا می آیند

تا به بوی نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان باز گردند

ماه هزار ساله، دست نوشته ی آخرش را برای تو می فرستد تا تصحیح اش کنی

نه نمی توانم فراموشت کنم

قزل آلای عصیانگری که به چشمه خود باز می رود

خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است.



شمس لنگرودی



چرا ننویسم زیباست زندگی - شمس لنگرودی


چرا ننویسم زیباست زندگی

وقتی دو کرکس را در عشق بازی شان دیده ام

چرا ننویسم زیبا نیست زندگی

وقتی تفنگ شکارچی

به صورتشان خیره بود.



شمس لنگرودی


آخر به چه درد می خورد - شمس لنگرودی


آخر به چه درد می خورد

آفتاب اسفند

این که جای پای تو را

آب کرده است

 

شمس لنگرودی


چرخ خیاطی! - شمس لنگرودی


چرخ خیاطی!

چرخ کن

ژنده پارۀ روزهایم را و سکوت را

چرخ کن

باران و کویر را در گل هائی که سکوت کرده اند

دهانم را چرخ کن

تا از خیاطم نگویم

چگونه پیراهن مان را نابینا نابینا چرخ می کند

چگونه پیراهن سردمان را می دوزد.

 

شمس لنگرودی