شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

صدای گنگ مرا از سراب می شنوید - احسان افشاری

صدای گنگ مرا از سراب می شنوید

ستاره خواب کنید آفتاب می شوید

از این دقیقه فقط آب و تاب می شنوید

شنیدم آنچه شنیدم جواب می شنوید

   

به این شقایق در اضطراب گوش کنید

به این پرنده ی در اعتصاب گوش کنید

موظفید به حرف حساب گوش کنید !

به نطق آخرم عالی جناب گوش کنید

 

خدای عهدشکن عشق بود، حالا نه

ترانه ی فدغن عشق بود، حالا نه

همیشه روی سخن عشق بود، حالا نه

سلاح آخر من عشق بود، حالا نه

 

هزار تیرخطا از کمان گریخته است

همان که گفت کنارم بمان گریخته است

شهاب وحشی ام از آسمان گریخته است

چگونه از تو بگویم زبان گریخته است

 

قلم گرفتم و دردا قلم نمیگیرد

که آتش من و هیزم به هم نمیگیرد

کسی نشان حضور از عدم نمی گیرد

خوشم که مرگ مرا دست کم نمی گیرد

 

نخواه دشنه ی تن تشنه را غلاف کنم

نخواه بردگی عین و شین و قاف کنم

قلم به دست گرفتم که اعتراف کنم

حساب آینه را با غبار صاف کنم

 

همین شما که پذیرای شعر من بودید

مگر نه آنکه به وقتش لب و دهن بودید

به تیشه ایی نرسیدید و کوهکن بودید

و توشه ی هم اگر بود راهزن بودید

 

صدف ندیده به گوهر رسیده ایید عجب

چراغ کشته به مجمر رسیده اید عجب

به خط هفتم ساغر رسیده ایید عجب

دو خط نخوانده به منبر رسیده ایید عجب

 

هلاک مخمصه ام دست بندتان پس کو؟

درخت های زمستان پسندتان پس کو؟

سرجنازه ی شعر آب قندتان پس کو؟

چهارپاره شدم نیشخندتان پس کو؟

 

کلید مخمصه را در قفس گذاشته ایید

کلاه شعبده از پیش و پس گذاشته ایید

کجا فرار کنم خار و خس گذاشته ایید

مگر برای دویدن نفس گذاشته ایید؟

 

آهای شعر ! رفیقان راهزن داری

برهنه ای و در اندوه رخت کن داری

غریبی و سر هر کوچه انجمن داری

چقدر هم که به هر دسته سینه زن داری

 

پی مزار تو با التهاب می آیند

خدا قبول کند با نقاب می آیند

فرشته اند و به قصد عذاب می آیند

به وقت تیشه زدن با گلاب می آیند

 

کتاب معجره را کنج غار پنهان کن

هر چه آن چه داشتی از روزگار پنهان کن

ستاره از شب دنباله دار پنهان کن

فقط نفس بکش اما بخار پنهان کن

 

وصیتی کنم انگور را تمام نکن

اگر شراب نیانداختی حرام مکن

شراب شعر منم از غریبه وام مکن

مرا مقایسه با شاعران خام مکن

 

که در مقایسه از دودمان خیامم

نه گوش به به و چه چه نه چشم انعامم

بگوش عالم و آدم رسید پیغامم

حریف گوشه ی میخانه های بدنامم

 

مباد سیلی محکم کم کنند شعرم را

شعارهای دمادم کنند شعرم را

مباد قبله ی عالم کنند شعرم را

به روز واقعه پرچم کنند شعرم را

 

 

متاع شعر و شرف سرسری فروخته ای

ولی به حجره ی بی مشتری فروخته ای

تو را به من چه که در دری فروخته ایی

مبارک است به خوکان پری فروخته ای

 

 

حرام ِ باد شدی ؟ خاک در دهانت باد !

دهان دریده ترین شب نگاهبانت باد

کلاغ صبح مه آلود نوحه خوانت باد

مرا به سنگ زدی ؟ ! شیشه نوش جانت باد

 

مرا سیاه نکن آدم زغال فروش

مرا چکار به این کوچه های فال فروش؟

مرا چکار به این قوم قیل و قال فروش؟

گرفته حالم از این شهر ضدحال فروش

 

از این اجاق رها مانده دود سهم من است

یکی نبود جهان کبود سهم من است

و کوه نعره زد اینک : صعود سهم من است

به قله رفتم و دیدم، فرود سهم من است

 

اگر چه دور و برم جز خطر نمی بینم

علاج واقعه را در سفر نمی بینم

به جز غبار قدم پشت سر نمی بینم

و هیچ عاقبتی در هنر نمی بینم

 

من ایستاده شکستم اقامه بهتر از این؟

قلم شدم که بخوانید نامه بهتر از این؟

یکی برید و یکی دوخت جامه بهتر از این؟

رسیدم و نرسیدم ادامه بهتر از این؟

 

به لطف شعر دل از دلبران ندزدیم

از این بساط سگی استخوان ندزدیدم

اگر نداشتم از دیگران ندزدیدم

من از حیاط کسی نردبان ندزدید

 

قسم به جان درختان تبر نساخته ام

برای بتکده ای دردسر نساخته ام

که با فروش قلم سیم و زر نساخته ام

برای هیچ کسی هم که شر نساخته ام

 

همیشه پشت سخن آیه ی سکوت منم

هزار چهره ی پوشیده در قنوت منم

زبان سوخته ی جنگل بلوط منم

و پشت جاذبه ها سیب در سقوط منم

 

و بازمانده ی دنیای درد ما بودیم

کسی که دید و فراموش کرد ما بودیم

صدای حنجره ی سرخ درد ما بودیم

سکوت بین دو فنجان سرد ما بودیم

 

کفاف حسرت ما را زمین نخواهد داد

زمانه هم که به جز نقطه چین نخواهد داد

کسی به مشق درست آفرین نخواهد داد

جواب اشک به جز آستین نخواهد داد

 

احسان افشاری

 


ای باد سفر کرده به طوفان نرسیدی - احسان افشاری


ای باد سفر کرده به طوفان نرسیدی

از کوچه گذشتی به خیابان نرسیدی

 

منعم نکن از پیرهن پاره زلیخا

تو مثل من از چاه به زندان نرسیدی!

 

من حرمت میخانه شکستم تو ولی حیف

لب بردی و تا نیمه ی لیوان نرسیدی

 

ای ابر مکدر شده انصاف نگهدار

من چتر گرفتم ... تو به باران نرسیدی

 

محشر شد و اندوه تو انبوه ترم کرد

دیدم که تو با مرگ به پایان نرسیدی

 

احسان افشاری


دو در یک - احسان افشاری و علیرضا آذر


دو در یک

 

دکلمه دو در یک (کار مشترک احسان افشاری و علیرضا آذر)

 

 

احسان افشاری:

 

من ریزه کاری های بارانم

در سرنوشتی خیس می مانم

دیگر درونم یخ نمی بندی

بهمن ترین ماهِ زمستانم

رفتی که من یخچالِ قطبی را

در آتش دوزخ برقصانم

رفتی که جای شال در سرما

چشم از گناهانت بپوشانم

 

اِی چشم های قهوه قاجاری

بیرون بزن از قعرِ فنجانم

از آستینم نفت می ریزد

کبریت روشن کن،بسوزانم

از کوچه های چرک می آیم

در باز کن،سردرگریبانم

در باز کن،شاید که بشناسی

نت های دولّا،چنگِ هذیانم

 

یک بی کجا درمانده از هر جا

سیلی خورِ ژن های خودکامه

صندوقِ پُستِ پَستِ بی نامه

یک واقعا در جهل علامه

یک واقعاتر شکلِ بی شکلی

دندانه های سینِ احسانم

دندانه ام در قفل جا مانده

هر جوری می خواهی بچرخانم

سنگم که در پای تو افتادم

هر جا که می خواهی بغلتانم

پشتِ سرت تابوتِ قایق هاست

سر برنگردان روحِ عریانم

خودکارِ جوهر مُرده ام یا نه

چون صندلی از چارپایانم

می خواهی آدم باش یا حوّا

کاری ندارم، من که حیوانم

 

یک مُژه در پلکم فرود آمد

یک میله از زندانِ من کم شد

تا کِش بیاید ساعتِ رفتن

پل زیر پای رفتنم خم شد

بعد از تو هر آینه ای دیدم

دیوار در ذهنم مجسم شد

از دودمانِ سِدر و کافوری

با خنده از من دست می شوری

 

من سهمی از دنیا نمی خواهم

می خواستم،حالا نمی خواهم

این لاله ی بدبخت را بردار

بر سنگِ قبرِ دیگری بگذار

تنهایی ام را شیر خواهم داد

اوضاع را تغییر خواهم داد

اندامی از اندوه می سازم

با قوزِ پشتم کوه می سازم

 

باید که جلّادِ خودم باشم

تفریقِ اعدادِ خودم باشم

آن روزها پیراهنم بودی

یک روزِ کامل بر تنم بودی

از کوچه ام هرگاه می رفتی

با سایه ی من راه می رفتی

اِی کاش در پایت نمی افتاد

این بغض های لختِ مادرزاد

 

اِی کاش باران سیر می بارید

از دامنت انجیر می بارید

در امتداد این شبِ نفتی

سقطِ جنونم کردی و رفتی

در واژه های زرد می میرم

در بعد از ظهری سرد می میرم

باید کماکان مُرد اما زیست

جز زندگی در مرگ راهی نیست

 

باید کماکان زیست اما مُرد

با نیشخندی بغضِ خود را خورد

انسان فقط فوّاره ای تنهاست

فوّاره ها تُف های سربالاست

من روزنی در جلدِ دیوارم

دیوارِ حتما رو به آوارم

آوار یعنی دوستت دارم

 

آوار کن بر من نبودت را

باروت نه،با فوت ویرانم

از لای آجرها نگاهم کن

پروانه ای در مشتِ طوفانم

طوفان درختان را نخواهد برد

از ابرِ باران زا نترسانم

بو می کِشم تنهاییِ خود را

در باجه ی زردِ خیابانم

 

هر عابری را کوزه می بینم

زیر لبم خیام می خوانم

این شهر بعد از تو چه خواهد کرد

با پرسه های دورِ میدانم

یک لحظه بنشین برفِ لاکردار

دارم برایت شعر می خوانم

 

علیرضا آذر:

 

خوب است و عمری خوب می ماند

مردی که روی از عشق می گیرد

دنیا اگر بد بود و بد تا کرد

یک مردِ عاشق،خوب می میرد

از بس بدی دیدم به خود گفتم

باید کمی بد را بلد باشم

من شیرِ پاک از مادرم خوردم

دنیا مجابم کرد بد باشم

 

دنیا مجابم کرد بد باشم

من بهترین گاوِ زمین بودم

الان اگر مخلوقِ ملعونم

محبوبِ ربّ العالمین بودم

سگ مستِ دندان تیزِ چشمانش

از لانه بیرون زد شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو

کاری که زن با روزگارم کرد

 

هر کار می کردم سرانجامش

من وصله ای ناجورتر بودم

یک لکّه ننگِ دائمی اما

فرزندِ عشقِ بی پدر بودم

دریای آدم زیرِ سر داری

دنیای تنها را نمی بینی

بر عرشه با امواج سرگرمی

پارو زدن ها را نمی بینی

 

اِی استوایی زن،تنت آتش

سرمای دنیا را نمی فهمی

برف از نگاهت پولَکی خیس است

درماندگی ها را نمی فهمی

درماندگی یعنی تو اینجایی

من هم همین جایم ولی دورم

تو اختیارِ زندگی داری

من زندگی را سخت مجبورم

 

درماندگی یعنی که فهمیدم

وقتی کنارم روسری داری

یک تارِ مو از گیسوانت را

در رختخوابِ دیگری داری

آخر چرا با عشق سر کردی

محدوده را محدودتر کردی

از جانِ لاجانت چه می خواهی

از خطِ پایانت چه می خواهی

 

این دردِ انسان بودنت بس نیست؟

سر در گریبان بودنت بس نیست؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت

این آب تنها کوسه ماهی داشت

گیرم تو را بر تَن سَری باشد

یا عُرضه ی نان آوری باشد

گیرم تو را بر سر کلاهی هست

این ناله را سودای آهی هست

 

تا چرخِ سرگردان بچرخانی

با قدِ خم دکّان بچرخانی

پیری اگر رویی جوان داری

زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود،آبت نبود اِی مرد

با زخمِ ناسورت چه خواهی کرد

پیرم،دلم هم سنِ رویم نیست

یک عمر در فرسودگی کم نیست

 

تندی نکن اِی عشقِ کافر کیش

خیزابِ غم،گردابه ی تشویش

من آیه های دفترت بودم

عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز می بینی؟

دیوانگان را ریز می بینی؟

عشق آن اگر باشد که می گویند

دل های صاف و ساده می خواهد

 

عشق آن اگر باشد که من دیدم

انسانِ فوق العاده می خواهد

سنی ندارد عاشقی کردن

فرقی ندارد کودکی،پیری

هر وقت زانو را بغل کردی

یعنی تو هم با عشق درگیری

حوّای من آدم شدم وقتی

باغِ تنت را بر زمین دیدم

 

هِی مشت مشت از گندمت خوردم

هِی سیب سیب از پیکرت چیدم

سرما اگر سخت است قلبی را

آتش بزن درگیرِ داغش باش

ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد

سرگرمِ نان و قلب و آتش باش

این مُرده ای را که پِی اش بودی

شاید همین دور و برت باشد

 

این تکه قلبِ شعله بر گردن

شاید علیِ آذرت باشد

او رفت و با خود برد شهرم را

تهران پس از او توده ای خالیست

آن شهرِ رویاهای دور از دست

حالا فقط یک مشت بقالیست

او رفت و با خود برد یادم را

من مانده ام با بی کسی هایم

 

خب دستِ کم گلدانِ عطری هست

قربانِ دستِ اطلسی هایم

او رفت و با خود برد خوابم را

دنیا پس از او قرص و بیداریست

دکتر بفهمد یا نفهمد باز

عشق التهابِ خویش آزاریست

جدی بگیرید آسمانم را

من ابتدای کُندِ بارانم

 

لنگر بیندازید کشتی ها

آرامشی ماقبلِ طوفانم

من ماجرای برف و بارانم

شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را

جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می آیم

باور کنید آتش فشانم را

 

می خواستم از عاشقی چیزی

با دستِ خود بستند دهانم را

من مردِ شب هایت نخواهم شد

از بسترت کم کن جهانم را

رفتم بنوشم اشکِ خود را باز

مردم شکستند استکانم را

تا دفترم از اشک می میرد

کُبرای من تصمیم می گیرد

 

تصمیم می گیرد که برخیزد

پایین و بالا را به هم ریزد

دارا بیفتد پای ساراها

سارا به هم ریزد الفبا را

سین را،الف را،را و سارا را

درهم بپیچانند دارا را

دارا نداری را نمی فهمد

ساعت شماری را نمی فهمد

 

دارا نمی فهمد که نان از عشق

سارا نمی فهمد،امان از عشق

سارای سالِ اولی مَرد است

دستانِ زبر و تاولی مَرد است

این پا که سارا مال یک زن نیست

سارا که مالِ مَرد بودن نیست

شالِ سپیدِ روی دوشَت کو؟

گیلاس های پشتِ گوشَت کو؟

 

با چشم و ابرویت چه ها کردی؟

با خرمنِ مویت چه ها کردی؟

دارا چه شد سارایمان گم شد؟

سارا و سینَش حرفِ مردم شد؟

تنها سپاس از عشق خودکار است

دنیا به شاعرها بدهکار است

دستانِ عشق از مثنوی کوتاه

چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه

 

با جبر اگر در مثنوی باشی

لطفی ندارد مولوی باشی

استادِ مولانا که خورشید است

هفت آسمان را هیچ می دیده ست

ما هم دهان را هیچ می گیریم

زخمِ زبان را هیچ می گیریم

دارم جهان را دور می ریزم

من قوم و خویشِ شمسِ تبریزم

 

نانت نبود،آبت نبود اِی مرد

ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد

 



شعر و صدای بخش اول: احسان افشاری            

شعر و صدای بخش دوم: علیرضا آذر

 

دانلود دکلمه



 

صدای گنگ مرا از سراب می شنوید - احسان افشاری


صدای گنگ مرا از سراب می شنوید

ستاره خواب کنید آفتاب می شوید

از این دقیقه فقط آب و تاب می شنوید

شنیدم آنچه شنیدم جواب می شنوید

 

به این شقایق در اضطراب گوش کنید

به این پرنده ی در اعتصاب گوش کنید

موظفید به حرف حساب گوش کنید!

به نطق آخرم عالی جناب گوش کنید

 

خدای عهدشکن عشق بود، حالا نه

ترانه ی فدغن عشق بود، حالا نه

همیشه روی سخن عشق بود، حالا نه

سلاح آخر من عشق بود، حالا نه

 

هزار تیرخطا از کمان گریخته است

همان که گفت کنارم بمان گریخته است

شهاب وحشی ام از آسمان گریخته است

چگونه از تو بگویم زبان گریخته است

 

قلم گرفتم و دردا قلم نمیگیرد

که آتش من و هیزم به هم نمیگیرد

کسی نشان حضور از عدم نمی گیرد

خوشم که مرگ مرا دست کم نمی گیرد

 

نخواه دشنه ی تن تشنه را غلاف کنم

نخواه بردگی عین و شین و قاف کنم

قلم به دست گرفتم که اعتراف کنم

حساب آینه را با غبار صاف کنم

 

همین شما که پذیرای شعر من بودید

مگر نه آنکه به وقتش لب و دهن بودید

به تیشه ایی نرسیدید و کوهکن بودید

و توشه ی هم اگر بود راهزن بودید

 

صدف ندیده به گوهر رسیده ایید عجب

چراغ کشته به مجمر رسیده اید عجب

به خط هفتم ساغر رسیده ایید عجب

دو خط نخوانده به منبر رسیده ایید عجب

 

هلاک مخمصه ام دست بندتان پس کو؟

درخت های زمستان پسندتان پس کو؟

سرجنازه ی شعر آب قندتان پس کو؟

چهارپاره شدم نیشخندتان پس کو؟

 

کلید مخمصه را در قفس گذاشته ایید

کلاه شعبده از پیش و پس گذاشته ایید

کجا فرار کنم خار و خس گذاشته ایید

مگر برای دویدن نفس گذاشته ایید؟

 

آهای شعر ! رفیقان راهزن داری

برهنه ای و در اندوه رخت کن داری

غریبی و سر هر کوچه انجمن داری

چقدر هم که به هر دسته سینه زن داری

 

پی مزار تو با التهاب می آیند

خدا قبول کند با نقاب می آیند

فرشته اند و به قصد عذاب می آیند

به وقت تیشه زدن با گلاب می آیند

 

کتاب معجره را کنج غار پنهان کن

هر چه آن چه داشتی از روزگار پنهان کن

ستاره از شب دنباله دار پنهان کن

فقط نفس بکش اما بخار پنهان کن

 

وصیتی کنم انگور را تمام نکن

اگر شراب نیانداختی حرام مکن

شراب شعر منم از غریبه وام مکن

مرا مقایسه با شاعران خام مکن

 

که در مقایسه از دودمان خیامم

نه گوش به به و چه چه نه چشم انعامم

بگوش عالم و آدم رسید پیغامم

حریف گوشه ی میخانه های بدنامم

 

مباد سیلی محکم کم کنند شعرم را

شعارهای دمادم کنند شعرم را

مباد قبله ی عالم کنند شعرم را

به روز واقعه پرچم کنند شعرم را

 

مطاع شعر و شرف سرسری فروخته ای

ولی به حجره ی بی مشتری فروخته ای

تو را به من چه که در دری فروخته ایی

مبارک است به خوکان پری فروخته ای

 

حرام ِ باد شدی ؟ خاک در دهانت باد !

دهان دریده ترین شب نگاهبانت باد

کلاغ صبح مه آلود نوحه خوانت باد

مرا به سنگ زدی ؟ ! شیشه نوش جانت باد

 

مرا سیاه نکن آدم زغال فروش

مرا چکار به این کوچه های فال فروش؟

مرا چکار به این قوم قیل و قال فروش؟

گرفته حالم از این شهر ضدحال فروش

 

از این اجاق رها مانده دود سهم من است

یکی نبود جهان کبود سهم من است

و کوه نعره زد اینک : صعود سهم من است

به قله رفتم و دیدم، فرود سهم من است

 

اگر چه دور و برم جز خطر نمی بینم

علاج واقعه را در سفر نمی بینم

به جز غبار قدم پشت سر نمی بینم

و هیچ عاقبتی در هنر نمی بینم

 

من ایستاده شکستم اقامه بهتر از این؟

قلم شدم که بخوانید نامه بهتر از این؟

یکی برید و یکی دوخت جامه بهتر از این؟

رسیدم و نرسیدم ادامه بهتر از این؟

 

به لطف شعر دل از دلبران ندزدیم

از این بساط سگی استخوان ندزدیدم

اگر نداشتم از دیگران ندزدیدم

من از حیاط کسی نردبان ندزدید

 

قسم به جان درختان تبر نساخته ام

برای بتکده ای دردسر نساخته ام

که با فروش قلم سیم و زر نساخته ام

برای هیچ کسی هم که شر نساخته ام

 

همیشه پشت سخن آیه ی سکوت منم

هزار چهره ی پوشیده در قنوت منم

زبان سوخته ی جنگل بلوط منم

و پشت جاذبه ها سیب در سقوط منم

 

و بازمانده ی دنیای درد ما بودیم

کسی که دید و فراموش کرد ما بودیم

صدای حنجره ی سرخ درد ما بودیم

سکوت بین دو فنجان سرد ما بودیم

 

کفاف حسرت ما را زمین نخواهد داد

زمانه هم که به جز نقطه چین نخواهد داد

کسی به مشق درست آفرین نخواهد داد

جواب اشک به جز آستین نخواهد داد

 

احسان افشاری


حالا که فاتح نیستی - احسان افشاری

حالا که فاتح نیستی...کوهو پُر از باروت کن

دریا همین نزدیکیاست...خاکسترم رو فوت کن

 

با چشم‌های مه زده...هر روز خوابم می‌کنی

من کوهِ یخ بودم ولی...داری مذابم می‌کنی

 

دلخوش به چیزی نیستم...این برزخو زیبا نکن

با مشت می‌کوبم به در...بشناسم اما  وا نکن

 

با ابرها می‌خوابم و...از ابر بارونی‌ترم

فریادهای آخرت...می‌پیچه هر شب تو سرم

 

دریای من با دستِ تو...خاکسترِ اندوه شد

اِنقدر سنگ انداختی...تا رفته رفته کوه شد

 

دوزخ‌تر از آغوشِ تو...جایی برای من نبود

یک عمر موندم پای تو...پاداشِ من رفتن نبود

 

احسان افشاری

 

 

 


بخوان که عقده این عاشقانه سر برسد - احسان افشاری

بخوان که عقده این عاشقانه سر برسد

بخوان که مرگ دوتا کوچه دیرتر برسد

 

بخوان که شاید از این سالها عبور کنیم

بخوان که هرچه نخواندیم را مرور کنیم

 

بخوان که چله سرما به استخوان نرسد

بخوان که مرگ به اینجای داستان نرسد

**

من از غبار سفرهای دور می آیم

از امتداد شب بوف کور می آیم

 

منم که برزخ نفرین و آفرین بودم

شهاب گمشده ایی بر کف زمین بودم

 

هزارمرتبه از انهدام زن گفتم

از انعکاس همین ماه ِ در لجن گفتم

 

هزار مرتبه از شهر بی وفا گفتم

از انقراض گلی پشت رد پا گفتم

 

هزار و یک شب از آوار محتمل گفتم

و از دروغ خروسان بی محل گفتم

 

نشد روایت جبران هق هق ات باشم

و میزبان شریف دقایق ات باشم

 

ببین هنوز سرم گرم کار شاعری است

گواه شاعریم دست های جوهری است

 

به شب رسیده ام از بامداد بنویسم

به تازیانه ترین شکل باد بنویسم

 

برای گفتن تو شعر تازه آوردم

کفن بدوز عزیزم جناره آوردم

 

تمام پیرهنم نخ نمای طوفان است

همیشه حیف شدم از شما چه پنهان است

 

کدام شخصیتم ؟ آدم سیاه شده

کسی که یک تنه خرگوش هر کلاه شده

 

کدام شخصیتم ؟ عشق سالهای وبا

نگاه مات به تقویم آخرین رویا

 

کدام شخصیتم ؟ بوسه ایی نمک به حرام

وداع قابل حدس دو لب پس از دو سلام

 

ضمری غایب این شعر بی نقاب منم

و رقص سوزنی آخرین حباب منم

 

رسول قوم ستمکار خاطرات تویی

غروب آن طرف شیشه های مات تویی

 

تو کیستی که محال از تو شکل می بندد

سوال پشت سوال از تو شکل می بندد

 

تو کیستی که هوا را گرفته ایی از من

خودم که هیچ خدا را گرفته ایی از من

 

من و تو تلخ ترین جای داستان همیم

موازیان به ناچاری جهان همیم

 

فرود آمده از باغ های هذیانیم

من و تو حاصل گل بازی خدایانیم

 

از آن زمان که زمین گوی آتیشن می شد

از آن زمان که زمین واقعا زمین می شد

 

از آن زمان که الفبای درد شکل گرفت

سر شکستن بت ها نبرد شکل گرفت

 

از آن زمان که خدایان به خواب می رفتند

و قله ها به تماشای آب می رفتند

 

تو قبل و بعد تمام دقیقه ها بودی

و شرط آخر ابلیس با خدا بودی

 

تو در قواره ی تاریخ من نمی گنجی

چنان زنی که در ابعاد زن نمی گنجی

 

تو در کتیبه ی شهری عتیق هک شده ایی

از ابتدای ازل در سرم الک شده ایی

 

منجمان مغول پیش بینی ات کردند

و کاهنان حبش درس دینی ات کردند

 

ترانه خوان تو خنیاگران شیرازند

و راویان تبت ، بومیان اهوازند

 

حیات مسجد و میخانه نقش کاشی توست

و خاک کوزه گران خرج بت تراشی توست

 

تو آمدی که از آدم جنون درست کنی

به لطف ججممه ها سرستون درست کنی

 

تو آمدی که به دوران سنگ برگردم

به دوردست ترین بیگ بنگ برگردم

**

ولی نه اینهمه تعریف باطلی از توست

کدام آینه توصیف کاملی از توست

 

تو مثل هر زن دیگر ملال هم داری

برای گریه شدن احتمال هم داری

 

تو هم اسیر نخ و سوزنی عزیزدلم

شبیه هر زن دیگر زنی عزیزدلم

 

لباس شویی ات از پرده های مرده پر است

اتاق کوچکت از رخت سالخورده پر است

 

به بغض کردن بی های های معتقدی

و در غروب کسالت به چای معتقدی

 

به سربریدن بغضی فشرده سرگرمی

به آب دادن گل های مرده سرگرمی

 

به گردگیری قلب از غبار مشغولی

به رام کردن دنیای هار مشغولی

 

موظفی که در اندوه خود کلافه شوی

به خط تازه ی پیشانی ات اضافه شوی

 

سکوت باشی و از چهره ها فرار کنی

خودت پیاده شوی مرگ را سوار کنی

 

نفس نفس بزنی ریشه در زوال کنی

و پشت باغچه گنجشک مرده جال کنی

 

پریده رنگ ترین صورت جهان باشی

نفس بریده ترین جای داستان باشی

 

بایستی به طلبکاری از ضریح خودت

خودت صلیب خودت باشی و مسیح خودت

 

بایستی و غم روزمرگی باشی

مترسکی وسط متن زندگی باشی

 

کلید رابطه را پشت در گذاشته اییم

چه روزهای بدی پشت سر گذاشته اییم

 

به شوق منظره ایی پشت میله های ستم

چه سالها منو توپیله کرده اییم به هم

 

رفیق ، کم شدنم را به یاد داشته باش

شب قلم شدنم را به یاد داشته باش

 

که در عزای رهایی سیاه پوش شدم

پس از دو هفته گرفتار آب جوش شدم

 

ولی تو خوب شدی بال و پر در آوردی

شنیدم از شب گلخانه سر درآوردی

 

قرار بود که از باغ نامه بنویسی

چه کرد با من و تو دوک های نخ ریسی ؟

 

بریده اییم در این راه بی عبور از هم

چه کرد با منو تو ؟ سالهای دور از هم

 

برای غربت هم چوبه های دار شدیم

حدیث قاصدک و سیم خاردار شدیم

 

بگو که بغض ورم کرده را کجا ببرم

بخار این شب دم کرده را کجا ببرم

 

چگونه در بقلم باد را نگهدارم

هزار کاکلی شاد را نگهدارم

 

رهایی از شبح خانه زاد ممکن است

نجات پنجره از دست باد ممکن نیست

 

سرم خرابه ی آواز دوره گردان است

و مرگ ترجمه ی دیگر زمستان است

 

بخوان که عقده ی این عاشقانه سر برسد

بخوان که مرگ دو تا کوچه دیرتر برسد

 

بخوان که شاید از این سال ها عبور کنیم

بخوان که هر چه نخواندیم را مرور کنیم

 

بخوان که چله ی سرما به استخوان نرسد

بخوان که مرگ به اینجای داستان نرسد

 

امید آخر این باغ خودفروخته باش

به فکر جنگل پروانه های سوخته باش

 

از احتمال نفس های رستگار بگو

من از غبار نوشتم تو از بهار بگو

 

تلاش آخر دنیای در حریق بمان

به پای کوه نشستم تو در ستیغ بمان

 

من از عبار سفرهای دور می آیم

از امتداد شب بوف کور می آیم

 

تنم تباه شد از لحظه های سخت رفیق

دو برگ مانده به اتمام این درخت رفیق

 

بیا به روزنه ای پشت مرگ فکر کنیم

به میهمانی بعد از تگرگ فکر کنیم

 

 

احسان افشاری



از عشق همین خاطره می ماند و بس - احسان افشاری






از عشق همین خاطره می ماند و بس

گلدان لب پنجره می ماند و بس


از آن همه چای عصرگاهی با هم،

بر میز دو تا دایره می ماند و بس

 


احسان افشاری



تار گیسوی تو درمشت گره خورده ی باد - احسان افشاری


تار گیسوی تو درمشت گره خورده ی باد

خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد

 

من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا

بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد

 

داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری

آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد

 

هر چه فریاد زدم ، کوه جوابم می کرد

غار در کوه چه باشد ؟ : دهنی بی فریاد

 

داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم

که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد

 

بغض من گریه شد و راه تماشا را بست

از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد

 

احسان افشاری