شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

حالا که فاتح نیستی - احسان افشاری

حالا که فاتح نیستی...کوهو پُر از باروت کن

دریا همین نزدیکیاست...خاکسترم رو فوت کن

 

با چشم‌های مه زده...هر روز خوابم می‌کنی

من کوهِ یخ بودم ولی...داری مذابم می‌کنی

 

دلخوش به چیزی نیستم...این برزخو زیبا نکن

با مشت می‌کوبم به در...بشناسم اما  وا نکن

 

با ابرها می‌خوابم و...از ابر بارونی‌ترم

فریادهای آخرت...می‌پیچه هر شب تو سرم

 

دریای من با دستِ تو...خاکسترِ اندوه شد

اِنقدر سنگ انداختی...تا رفته رفته کوه شد

 

دوزخ‌تر از آغوشِ تو...جایی برای من نبود

یک عمر موندم پای تو...پاداشِ من رفتن نبود

 

احسان افشاری