شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست - ناصر حامدی

من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیمه سر و دربدری نیست

بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست

بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست

 

ناصر حامدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.