شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

پگاه


با اینکه تا پگاه

پاسی نمانده بود

ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب

آب نرم نرمک می بافت گیسوان

آرام می چمید و زمزمه می کرد

در زیر بیدهای پریشان

ساز قلم به دست گرفتم

آرام زخمه کشیدم

بر پرده نژند ، پریشیده روان

بر تارهای گم شده احساس

من می زدم و آب زمزمه می کرد ، های ... های

در گرمگاه کار

حس کردم آه ... چیزی مرا به سوی درون پیش می کشد

بی حوصله چو جیوه فرار ، مرگ وار

بهتر بگویم : چیزی بسان خواب

من را فسون نموده و با خویش می برد

چیزی چنان زمان

دیری نرفت و رفت

ساز قلم رها شد از دستم

و پلک های خسته روی دیده بال کشیدند

صوت و کلام و شکل

تبخیر گشته پریدند

بیدار و خواب دیدم

دیدم نشسته است زیر حباب مه

سرکش تر از غرور

غمگین تر از غبار

دلکش تر از بهار

در روبروی من ، گویی به انتظار

من مرد کارم

از پیش دام و دانه ریخته بودم

از خویش خویشتن گریخته

احساس و اندوهان را در سینه بیخته

و غربال را به میخ آویخته بودم

دستم فصیح گشت

شورم بلیغ

بر خشک کشتگاه لبانم ترنمی بارید

تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگیریمش

چیزی چو فش فش ماری

از بند بند مهره ی پشتم

بالا خزید ، در هم دوید

چنان ترک یاس بر ساغر امید

و ریخت در تار و پود وجودم

در هم شکست جام شکرخواب بامداد

پلکان خسته را چو گشودم

پرنده الهام شعر من

قهقه زنان پرید

تا دور ، دور دید

در آبی بلند

افعی زرد چنبره ای بست

و نیش آفتابی او

چون نیزه ای طلایی

در گود نی نی چشمان من شکست

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.