شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

با کاروان مصری چندین شکر نباشد - سعدی


با کاروان مصری چندین شکر نباشد

در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد

این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید

وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد

گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم

با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد

ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان

هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد

هر آدمی که بینی از سر عشق خالی

در پایه جمادست او جانور نباشد

الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را

ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد

هوشم نماند با کس اندیشه‌ام تویی بس

جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد

بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را

از ذوق اندرونش پروای در نباشد

تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من

شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد

دل می‌برد به دعوی فریاد شوق سعدی

الا بهیمه‌ای را کز دل خبر نباشد

تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد

طامات مدعی را چندین اثر نباشد


سعدی


سلول بی مرز - روزبه بمانی


غربت یه دیواره بین تو و دستام

یک فاجعست وقتی تنها تو رو می خوام

 

غربت یه تعبیره از خواب یک غفلت

تصویری از یک کوچ در آخرین قسمت

 

وقتی ازم دوری از سایه می ترسم

حتی من اینجا از همسایه می ترسم

 

غربت برای من مثل یه تعلیقه

یک راه طولانی روی لب تیغه

 

این حس آزادی اینجا نمیرزه

زندون بی دیوار سلول بی مرزه

 

این حس آزادی اینجا نمیرزه

زندون بی دیوار سلول بی مرزه

 

وقتی ازم دوری شب نقطه چین میشه

دیوار این خونه دیوار چین میشه

 

وقتی ازم دوری از زندگی سیرم

دنیا رو با قلبت اندازه می گیرم

 

این حس آزادی اینجا نمیرزه

زندون بی دیوار سلول بی مرزه

 

غربت یه دیواره بین تو و دستام

یک فاجعست وقتی تنها تو رو می خوام

 

غربت یه تعبیره از خواب یک غفلت

تصویری از یک کوچ در آخرین قسمت

 

وقتی ازم دوری از سایه می ترسم

حتی من اینجا از همسایه می ترسم

 

غربت برای من مثل یه تعلیقه

یک راه طولانی روی لب تیغه

 

این حس آزادی اینجا نمیرزه

زندون بی دیوار سلول بی مرزه

 

این حس آزادی اینجا نمیرزه

زندون بی دیوار سلول بی مرزه

 

روزبه بمانی


دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را - سعدی


دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند

این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست

کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را

 

سعدی

 

آیا اجازه هست که گاهی ببو سمت؟ - سوسن درفش


آیا اجازه هست که گاهی ببو سمت؟

یک لحظه ! با کشیدن آهی ببوسمت

ای نیمه نهان من از دور هم شده...

امشب که قرص کامل ماهی ببوسمت ؟




 سوسن درفش



دیگران - سجاد سامانی

با من تنها غریبی،آشنای دیگران

کاش من هم لحظه ای بودم به جای دیگران

 

از همان روزی که دستان مرا کردی رها ،

برگ پاییزم که می افتم به پای دیگران

 

در نگاه مردم دنیا اسیری ساده ام

در خیال خام خود فرمانروای دیگران

 

عاشقی یکسان اگر با کفر باشد کافرم،

یا خدایم فرق دارد با خدای دیگران

 

زخم های کهنه ام تنها نه از لطف تو است ،

دسترنج روزگار است و دعای دیگران   !

 

سجاد سامانی

 

نظر خدای بینان طلب هوا نباشد - سعدی


نظر خدای بینان طلب هوا نباشد

سفر نیازمندان قدم خطا نباشد

همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را

نظری معاف دارند و دوم روا نباشد

به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی

نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد

اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری

به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد

به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت

نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد

تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی

مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد

اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی

چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد

اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم

که میان دوستان این همه ماجرا نباشد

نه حریف مهربانست حریف سست پیمان

که به روز تیرباران سپر بلا نباشد

تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن

تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد

تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد

که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد

دگری همین حکایت بکند که من ولیکن

چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد


 سعدی


قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی - کاظم بهمنی


قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی   !

 

مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی

 

من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

 

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی!

 

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!

 

چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی!

 

دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی

 

کاظم بهمنی


حال یک مسافر - سوسن درفش


مثل حال یک مسافر ! در مسیر دیگری

بازهم جامانده ام چون کفش روی پادری

سرنوشتم شکل آهن پاره ها معلوم نیست

چون قطار کهنه ای در ایستگاه آخری !

تو همان شرمی که روی گونه هایم سرخ شد

دست وپا گم میکنم از رنگ ورویم می پری

لمس دستان تو تعبیر قشنگ عاشقی است

ای نگین دل نشان روی تن انگشتری

آی سوزنبان !مسیر عشق را تعویض کن

ما دوتا خط موازی ،در غمی سرتاسری !

پای سرد این قطار از روی ما رد میشود

درد دارد بوسه ام آیا به جانت می خری ؟

گرچه در خواب خوشی هرروز می بینم تو را

تو شبیه عشق وایمانی ،یقینی ،باوری !



سوسن درفش



شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش - هاتف اصفهانی


شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش

کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش

دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این

اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش

خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم

خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش

بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن

میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش

به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره

خوشا رندان که در میخانه‌ها دارند کاری خوش

دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف

که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش

 

هاتف اصفهانی


قصه از طعم دهان تو شنیدن دارد - اصغر معاذی


قصه از طعم دهان تو شنیدن دارد

خواب ، در بستر چشمان تو دیدن دارد


وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم

دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد


تاک ، از بوی تنت ، مست به خود می پیچد

سیب در دامنت احساس رسیدن دارد


بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست

طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد


کودکی چشم به در دوخته ام ... تنگ غروب

دل من شوق در آغوش پریدن دارد


"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست

از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...

 


اصغر معاذی