شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

دیوانه - حامد ابراهیم پور

کاری نمی شود کرد

کاری نمی شود کرد

شاید بهتر بود

سایه ی دستهایت را قرض می گرفتم

تا شبها

از تاریکی ترسم نگیرد

امّا

کاری نمی شود کرد

سرم درد دارد

سینه ام درد دارد

سایه ام درد دارد

تو را ترک کرده ام

ترک کردن همیشه درد دارد

بگذار

دلم را دور بیندازم

بوی عشق تو را می دهد !

¨

حاجیه خانم را

به اتاق راه نداده ام

در اتاق های پایین

خانه تکانی می کند

می گویند

در خانه تکانی باید

بعضی چیز ها را دور انداخت

من می خواهم امروز

بسیاری چیز ها را دور بیندازم

این کتاب نه !

این دستکش های سپید هم نه !

ـ آخرین روز آنها را جا گذاشتی ـ

امّا بگذار

دستهایم را دور بیندازم

بوی سینه های تو را می دهند !

¨

چشم های پنجره را

 بسته ام

با روزنامه های باطله ی پدر

با تکّه های دفترم

تمام روزنه ها را بسته ام

تا باد

بوی تو را

برایم نیاورد

روز آخر

کنار آن دیوارها

مرا بوسیدی !

حالا شبها از آنجا

صدای پرنده های دریایی می آید !

من کلافه می شوم

چیزی در چشم هایم سرخ می شود !

مست می کند!

چرخ می زند !

خودش را محکم می کوبد

به گوشه های سرم !

تمام قرص های مادرم را

خورده ام

شبها در اتاقم

صدای پرنده های دریایی می آید !

¨

  پدر می گوید :

به شکار برو !

وقتی سر گنجشکی را

با دستهایت بکنی

پسر بزرگی می شوی!

حاجیه خانم امّا

دوست دارد به مشهد بروم

شاید زیارت کار خودش را بکند !

دیوانه ای را می گویند در کوچه ی مان

سی سال پیش

آقا او را شفا داد !

امّا من

هر وقت او را می بینم

چیزی در چشم هایش

برق می زند !

سرخ می شود !

مست می کند!

  خودش را محکم می کوبد

به گوشه های سرش

فکر می کنم

شبها

در خانه ی او هم

صدای پرنده های دریایی می آید !

¨

   روز آخر

گوشه ی لباست

به نهال پرتغال پدر گیر کرد

بیچاره دیوانه شده است !

هر صبح با کلاغها

بحث های فلسفی می کند !

و بچه پروانه ها

دورش می رقصند

و برایش ادا در می آورند

می خندد

و برای شته ها

شاملو می خواند !

می گویند

دیوانه شده است

   امّا من

دیوانه نیستم

این را دکتری دیروز

با چشمکی به پدر گفت !

فقط

بعضی روزها که مست نیستم

در آبگیر کوچکم

با مگس ها بازی می کنم

آنها را نمی خورم !

پدر می گوید

هنوز پسر بزرگی نشده ای

امّا من

چند تار از موهایم

سپید شده اند

و بعضی روزها

قلبم چرت می زند

امّا پدر می گوید

هنوز بزرگ نشده ای ...

¨

دیشب

پرنده ای دیوانه به اتاقم آمد

پدر

از پشت شیشه داد می زد :

سرش را بکن !

سرش را بکن !

امّا من

بالهایش را

خشک کردم

کنار پنجره

سیگار کشیدیم !

و برای ستاره ها

اسم گذاشتیم !

صبح که بیدار شدم

چشم هایم را

با خودش برده بود !

بعدها شنیدم

نیمی شان را خورده

بقیه را بالا آورده

روی مورچه ها  !

مورچه ها طعم مرا دوست دارند

دیروز دهانم را خوردند !

ـ آن را دور انداخته بودم

طعم بوسه های تو را می داد ! ـ

حاجیه خانم می گوید

خانمی شده ای برای خودت

با آن روپوش سپید

و کفش های پاشنه دار

امّا من

نمی دانم

چرا هیچ وقت

 پسر بزرگی نمی شوم  !

¨¨

  دستهایم را

نمی دانم  کجا انداخته ام

این شعررا

برایم دور بیندازید

بوی عبور او را میدهد...

 

حامد ابراهیم پور