شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد - فرخی یزدی


دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد

بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد

 

ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه

چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد

 

در این محیط غم افزا گمان مدار که هست

کسی کز آتش جور و جفا نمی سوزد

 

ز دود آه ستمدیدگان سوخته دل

به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد

 

بگو به کارگر و عیب کارفرما بین

هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد

 

غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز

برای ما دل این ناخدا نمی سوزد

 

ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش

چراغ عمر من بینوا نمی سوزد

 

فرخی یزدی