شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت - هوشنگ ابتهاج

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت 

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت 

 شکیب درد خموشانه ام 

 دوباره شکست 

 دوباره خرمن خاکسترم 

 زبانه گرفت...


 هوشنگ ابتهاج 


این مطرب از کجاست؟ - هوشنگ‌ ابتهاج ‌

این مطرب از کجاست؟

که از نغمه های او

بر خانه ی دلم

سیلِ درد ریخت..

این زخمه دستِ کیست

که بر تار می زند؟؟

تار ِ دلم گسیخت..!!


هوشنگ‌ ابتهاج ‌

تاسیان - هوشنگ ابتهاج


خانه دل تنگ غروبی خفه بود

 مثل امروز که تنگ است دلم

 پدرم گفت چراغ

 و شب از شب پر شد

 من به خود گفتم یک روز گذشت

 مادرم آه کشید

 زود بر خواهد گشت

ابری هست به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

 که گمان داشت که هست این همه درد

 در کمین دل آن کودک خرد ؟

 آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم

 معنی هرگز را

 تو چرا بازنگشتی دیگر ؟

 آه ای واژه شوم

 خو نکرده ست دلم با تو هنوز

 من پس از این همه سال

 چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم آه


هوشنگ ابتهاج



چه فکر می کنی؟ - هوشنگ ابتهاج


چه فکر می کنی؟

که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟

در این خراب ریخته

که رنگ عافیت ازو گریخته

 به بن رسیده راه بسته ای ست زندگی ؟

 چه سهمنک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد

هوا بد است

 تو با کدام باد می روی؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

 دل تو وا نمی شود

تو از هزاره های دور آمدی

 در این درازنای خون فشان

به هر قدم نشان نقش پای توست

 در این درشتنک دیولاخ

ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفای توست

به گوش بیستون هنوز

صدئای تیشه های توست

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود

 چهدارها که از تو گذشت سربلند

 زهی سکوه فامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه من

 هنوز آن بلنددور

 آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

 کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

 سزد اگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

 رو نهی بدان فراز

 چه فکر می کنی ؟

جهان چو آبگینه شکسته ای ست

که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت

جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ

زمان بی کرانه را

تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج

به سان رود

 که در نشیب دره سر به سنگ می زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش


هوشنگ ابتهاج

سایه


با این دل ماتم زده آواز چه سازم - هوشنگ ابتهاج


با این دل ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم

 

در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز

با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

 

گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات

با این همه افسونگری و ناز چه سازم

 

خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود

از پرده در افتد اگر این راز چه سازم

 

گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز

با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم

 

تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست

از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم

 

ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود

دور از تو من دل شده آواز چه سازم

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

 

آه آینه -هوشنگ ابتهاج



او را ز گیسوان بلندش شناختند

 ای خک این همان تن پک است ؟

 انسان همین خلاصه خک است ؟

وقتی که شانه می زد

 انبوه گیسوان بلندش را

تا دوردست اینه می راند

 اندیشه خیال پسندش را

او با سلام صبح

خندان گلی ز اینه می چید

دستی به گیسوانش می برد

شب را کنار می زد

 خورشید را در اینه می دید

اندیشه بر آمدن روز

بارانی از ستاره فرو می ریخت

در آسمان چشم جوانش

آنگاه آن تبسم شیرین

در می گشود بر رخ اینه

از باغ آفتابی جانش

 دزدان کور اینه افوس

 آن چشم مهربان را

 از آستان صبح ربودند

 آه ای بهار سوخته

 خکستر جوانی

تصویر پر کشیده ایینه تهی

با یاد گیسوان بلندت

 ایینه در غبار سحر آه می کشد

مرغان باغ بیهوده خواندند

هنگام گل نبود


هوشنگ ابتهاج


چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی - هوشنگ ابتهاج


چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

 

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

 

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات

که بر مراد دل بی قرار من باشی

 

تو را به آینه داران چه التفات بود

چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی

 

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

 

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

 

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

 

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست

چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

 

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو - هوشنگ ابتهاج


ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو

در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو

 

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست

نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو

 

جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است

آن آشنای ره که بُوَد پرده دار کو

 

ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را

آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو

 

ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت

آن پیک ره شناس حکایت گزار کو

 

چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما

آن خوش ترانه چنگیِ شب زنده دار کو

 

ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود

افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو

 

یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی

چشمی کنار پنجره ی انتظار کو

 

خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت

ای سایه ! های های لب جویبار کن

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست - هوشنگ ابتهاج


مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

 

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

 

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

 

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال

که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

 

تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

 

ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار

که خاک راه تو را عین توتیا دانست

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت - هوشنگ ابتهاج


شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

 

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

 

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

 

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

 

امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

 

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

 

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

 

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

 

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

روی تو گلی ز بوستانی دگرست - هوشنگ ابتهاج


روی تو گلی ز بوستانی دگرست

لعل لبت از گوهر کانی دگرست

 

دل دادن عارفان چنین سهل مگیر

با حسن دلاویز تو آنی دگرست

 

ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار

کاین عشق من و تو داستانی دگرست

 

 

چو نی نفس تو در من افتاد و مرا

هر دم ز دل خسته فغانی دگرست

 

تیر غم دنیا به دل ما نرسد

زخم دل عاشق از کمانی دگرست

 

این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت

گنج غم عشق را نشانی دگرست

 

از قول و غزل سایه چه خواهی دانست

خاموش که عشق را زبانی دگرست

 

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

شاعر - هوشنگ ابتهاج

شبی

 کدام شب ؟

 شبی

شبی ستاره ای دهان گشود

چه گفت ؟

نگفت از لبش چکید

 سخن چکید ؟

 سخن نه اشک

 ستاره میگریست

ستاره کدام کهکشان ؟

ستاره ای که کهکشان نداشت

سپیده دم که خک

در انتظار روز خرم است

 ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد

 نهفته در نگاه شبنم است


هوشنگ ابتهاج

سایه

صد ره به رخ تو در گشودم من - هوشنگ ابتهاج


صد ره به رخ تو در گشودم من

بر تو دل خویش را نمودم من

 

جان مایه ی آن امید لرزان را

چندان که تو کاستی، فزودم من

 

می سوختم و مرا نمی دیدی

امروز نگاه کن که دودم من

 

تا من بودم نیامدی، افسوس!

وانگه که تو آمدی، نبودم من

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند - هوشنگ ابتهاج


درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

 

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

 

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

 

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

 

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!

 

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!

 

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند.

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر؟ - هوشنگ ابتهاج


به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر؟

که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر

 

به پای شعله رقصیدند وخوش دامن کشان رفتند

کسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاکستر

 

تو پنداری هزاران نی در آتش کرده اند اینجا

چه خوش پر سوز می نالد، زهی آواز خاکستر!

 

سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی

کنون در رستخیز عشق بین پرواز خاکستر!

 

هنوز این کنده را رویای رنگین بهاران است

خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر

 

من و پروانه را دیگر به شرح و قصه حاجت نیست

حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر!

 

هنوزم خواب نوشین جوانی سرگران دارد

خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر

 

چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم

 

که بانگی بر نیاید از دهان باز خاکستر

 

 

هوشنگ ابتهاج