شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد - فاضل نظری


به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

 

فاضل نظری

دانلود دکلمه


اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری - فاضل نظری


اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

آورده است وعده‌ی پاییز دیگری


ویرانه های خانه من ایستاده اند

چشم انتظار حمله‌ی چنگیز دیگری


تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است

کی می رسد پیاله‌ی لبریز دیگری


آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک

باقی نمانده از تن من، چیز دیگری


تهران و تلخکامی من مانده است!کاش

تبریز دیگری و شکرریز دیگری


فاضل نظری



اگر چه شرم من از شاعرانگی باشد - فاضل نظری


اگر چه شرم من از شاعرانگی باشد

مخواه روزی من بی ترانگی باشد


نظر بلند عقابی که آسمان با اوست

چگونه در قفس مرغ خانگی باشد؟


عجیب نیست اگر سر به صخره می کوبم

که موج را عطش بی کرانگی باشد!


مرا که طاقت این چند روزِ دنیا نیست

چگونه حوصله ی جاودانگی باشد؟


به اصل خویش به صد شوق بازمی گردم

اگر قرار تو با من یگانگی باشد


 فاضل نظری


چشم مرا دید و دل سپرد به فالم - فاضل نظری


چشم مرا دید و دل سپرد به فالم

دست مرا خواند و گریه کرد به حالم


روز ازل هم گریست آن ملک مست...

نامه ی تقدیر را که بست به بالم


مثل اناری که از درخت بیفتد

در تب و تاب رسیدن به کمالم


هر رگ من رد یک ترک شده بر تن

منتظر یک اشاره است سفالم


هرکه جگر گوشه داشت خون به جگر شد

در جگرم آتش است ،از که بنالم ؟!


 فاضل نظری 

اقلیت 

هبوط



در شب باران به خاک ریخته گاهی - فاضل نظری


در شب باران به خاک ریخته گاهی

بوسه ی ابری که دل سپرده به ماهی

 

خط به خط سرنوشت من مژه ی توست

زندگی کوه بسته است به کاهی

 

زلف تو و عمر من ؟ چه راه درازی!

چشم تو و حال من ؟ چه روز سیاهی!

 

مسئله مرگ و زندگی نظر توست

می کُشی و زنده می کنی به نگاهی

 

حق من این زندگی نبود خدایا!

جان مرا زودتر بگیر، الهی ...


 

فاضل نظری



اگر کوهم! خراب از قصهء فرهاد خواهم شد - فاضل نظری

اگر کوهم! خراب از قصهء فرهاد خواهم شد

کنار نام اهل عشق، من هم یاد خواهم شد


دلیل از من مخواه، از سرنوشت پیله ها پیداست

که از زندان دنیا عاقبت آزاد خواهم شد


تمام عمر کوهم خواندی و آتشفشان بودم

سکوتم گرچه سر تا پا، شبی فریاد خواهم شد


مسیحای تو بر من گرچه دیگر جان نمی بخشند

اگر یکدم بیاید بر مزارم شاد خواهم شد


به خاک افکندی ام در خون و قول سوختن دادی

چه بهتر! بعد از این خاکستری در باد خواهم شد


فاضل نظری 


ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن - فاضل نظری


 

ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن

آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

 

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر

خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

 

در چشم دیگران منشین در کنار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

 

راز من است غنچه ی لب های سرخ تو

راز مرا برای کسی بازگو مکن

 

دیدار ما تصور یک بی نهایت است

با یکدگر دو آینه را رو به رو مکن

 

فاضل نظری




مپرس شادی من حاصل از کدام غم است - فاضل نظری


مپرس شادی من حاصل از کدام غم است

که پشت پرده ی عالم هزار زیر و بم است


زیان، اگر همه ی سود آدم از هستی ست

جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است


اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی 

که آنچه کاخ تو را خاک می کند، ستم است


خبر نداشتن از حال من بهانه ی توست

بهانه ی همه ظالمان شبیه هم است


کسی بدون تو باور نکرده است مرا

که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است


تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست

وگرنه فاصله ما هنوز یک قدم است


فاضل نظری 


آهنگ -فاضل نظری



از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

 

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

 

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

 

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

 

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند



فاضل نظری

خداحافظی - فاضل نظری



به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد


لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد


با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد


هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد


خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!



فاضل نظری

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم - فاضل نظری



شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است

آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده است

 

زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای

از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است

 

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است

 

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند

دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است

 

دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است

 

شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است


فاضل نظری

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت - فاضل نظری



گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت

تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

 

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست

می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت

 

این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

 

دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم

چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

 

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

 

گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

 

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین

در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

 

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع

ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت


فاضل نظری


نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته ام - فاضل نظری


نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته ام

یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام

 

پاسخ ساده ی من سخت تر از پرسش توست

عشق درسی ست که من نیز نیاموخته ام

 

رو سیاه محک عشق شدن نزدیک است

سکه ی «قلب» زیانی ست که نفروخته ام

 

برکه ای گفت به خود، ماه به من خیره شده ست

ماه خندید که من چشم به «خود» دوخته ام

 

شده ام ابر که با گریه فرو بنشانم

آتش صاعقه ای را که خود افروخته ام

 

 

فاضل نظری 


نسبت عشق به من نسبت جان است به تن - فاضل نظری


نسبت عشق به من نسبت جان است به تن

تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟

 

زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی

از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

 

بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست

این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

 

وای بر من که در این بازی بی سود و زیان

پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن

 

باز با گریه به آغوش تو بر می گردم

چون غریبی که خودش را برساند به وطن

 

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است

ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن

 

 

فاضل نظری


غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی - فاضل نظری


غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی

بامن به جمع مردم تنها خوش آمـدی


بین جماعتی که مرا سنگ می زنند 

می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی


راه نجات از شب گیسوی دوست نیست 

ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی


پایان ماجرای دل و عشق روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی


با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی


ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی


فاضل نظری