شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست - فاضل نظری


تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست

و گر خطاست! مرا از خطا ابایی نیست


بیا که در شب گرداب زلف موّاجت

به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست


درون خاک، دلم می تپد، هنوز اینجا

به جز صدای قدم های تو صدایی نیست


نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون

که هر کجا خبری هست ادعایی نیست


دلیل عشق فراموش کردن دنیاست

و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست


سفر به مقصد سر در گمی رسید، چه خوب

که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست


فاضل نظری 

ما را کبوترانه وفادار کرده است - فاضل نظری


ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است


بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا

از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است


خوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است


تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است


چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است!



به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است - فاضل نظری


به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است

همان قدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است


قلندرها و درویشان و حق گویان و عیّاران!

من از راهی خبر دارم که ذکرش قل هوالله است


ندارم آرزویی جز « مقام » عشق ورزیدن

که از دل آخرین حبّی که بیرون می شود، جاه است


خدایا عشق ما را می کشد یا زنده می سازد

هوای وصل، هر دم چون نفس، جانبخش و جانکاه است


سکوتی سایه افکنده است همچون ابر بر صحرا

شب آرام است و نخلستان پر از تنهایی ماه است


کسی با چاه راز رنج خود را باز می گوید

چه تسبیحی است این؟! آه است، این آه است، این آه است


نمی خوانم خدایش گرچه از اوصاف او پیداست

که هم بر عیب ستّار است، هم بر غیب آگاه است


به سویش بس که مردم چون گدا دست طلب دارند

جوانمردان بسیاری گمان دارند او شاه است


به « سلطان جهان »، « شاه عرب » گفتند و عیب نیست

به هر تقدیر دست لفظ، از توصیف کوتاه است


فاضل نظری 


کتاب صراط المستقیم

اندوه - فاضل نظری






همراه بسیار است، اما همدمی نیست

مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست


 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست


کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست


 چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست


در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست


فاضل نظری

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم - فاضل نظری


من که در تُنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟


دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست

به زبان آورم آن را که تمنا دارم


چیستم؟! خاطره زخم فراموش شده

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم


با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟


چیزی از عمر نمانده است، ولی می خواهم

خانه ای را که فرو ریخته بر پا دارم


فاضل نظری

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟ - فاضل نظری


بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟

باز تکرار به بار آمده، می بینی که؟


سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت

عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟


آن که عمری به کمین بود، به دام افتاده

چشم آهو به شکار آمده، می بینی که؟


حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد

گل سرخی به مزار آمده، می بینی که


غنچه ای مژده ی پژمردن خود را آورد

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که؟


فاضل نظری

با آنکه بی دلیل رها می کنی مرا - فاضل نظری


با آنکه بی دلیل رها می کنی مرا

آنقدر عاشقم که نمی پرسمت چرا؟


در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست

رودی ز رود دیگر اگر می شود جدا


خون می خوریم در غم و حرفی نمی زنیم

ما عاشق توایم همین است ماجرا


خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت

گاهی به قدر صبر بلا می دهد خدا


حق با تو بود هر چه بکوشد نمی رسد

شیر نفس بریده به آهوی تیزپا


ای عشق! ای حقیقت باورنکردنی!

افسانه ای بساز خود از داستان ما



فاضل نظری 


کتاب حقیقت باورنکردنی

همین قدر از تو می دانم که بر خاکی نمی تازی - فاضل نظری


همین قدر از تو می دانم که بر خاکی نمی تازی

مگر بر پشته ای از کشته ها پرچم برافرازی


به ابرویت قسم وقتی غضب کردی یقین دارم

که می خواهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی


بزن چنگی به گندمزار گیسویت مگر قدری

زکات خون دل های فقیران را بپردازی


به شرط آبرو با جان قمار عشق کن با ما

که ما جز باختن چیزی نمی خواهیم از این بازی


از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم

تو از من چون صدف در سینه مروارید می سازی


فاضل نظری 


کتاب  ویرانی

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست - فاضل نظری


نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست


تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست مدت هاست


به جای دیدن روی تو در «خود» خیره ایم ای عشق!

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست


جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست


من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست


در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست


فاضل نظری 


کتاب ضد تکرار


از شوکت فرمانروایی ها سرم خالیست - فاضل نظری


از شوکت فرمانروایی ها سرم خالیست

من پادشاه کشتگانم!کشورم خالیست


چابک سواری نامه ای خونین به دستم داد

با او چه باید گفت وقتی لشکرم خالیست


خون گریه های امپراتوری پشیمانم

در آستین صبر جای خنجرم خالیست


مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟

تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالیست؟


ای کاش سنگی در کنار سنگ ها بودم

حالا که من کوهم ولی دور و برم خالیست


فرمانروایی خانه بر دوشم محبت کن

ای مرگ!تابوتی که با خود می برم خالیست


فاضل نظری


وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند - فاضل نظری


وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند

زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند


ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب

وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند


سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟


یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد

تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند


هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند


مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام

ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟


فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت

بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند


فاضل نظری

آن ها

یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی! - فاضل نظری


یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی!

زیر لب از آن کینهء دیرینه چه گفتی؟


این دست وفا بود، نه دست طلب ای دوست!

اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟


دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست

ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟


از بوسهء گلگون تو خون می چکد ای تیر!

جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟


از رستم پیروز همین بس که بپرسند:

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟


فاضل نظری 

کتاب تهمینه

میخواهمت میدانی اما باورت نیست - ناصر فیض


میخواهمت میدانی اما باورت نیست

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

 

دیگر شدی هرچند ، امّا من همانم

آری همان شوری که دیگر در سرت نیست

 

من دوستت دارم تمام حرفم این است

حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

 

من آسمانی بی کران،روحی بلندم

باور کن این کوتاهی از بال و پرت نیست

 

ای کاش از آغاز با من گفته بودی

وقتی توان آمدن تا آخرت نیست

 

ناصر فیض


ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا - فاضل نظری


ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا

باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا


چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر

ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا


مگذار با خبر شود از مقصدت کسی

حتی به سوی میکده وقت اذان بیا


شُهرت در این مقام به گمنام بودن است

از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا


ایمان خلق و صبرِ مرا امتحان مکن

بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا


«قلب» مرا هنوز به یغما نبرده ای!

ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا


فاضل نظری 


کتاب ضد آسمان

حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست - فاضل نظری


حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست

دلی گرفته در آیینه های افسرده است

 

حکایت من در مشت روزگار دچار

پرنده ای ست که پیش از رها شدن مرده ست

 

یکی پرنده یکی دل ! دو سرنوشت جدا

که هر یکی به غم دیگری گره خورده ست

 

به باغ رفتم و دیدم ان شقایق سرخ

که پیش پای تو روییده بود پژمرده ست

 

خلاصه ی همه ی رنج های ما این است

پرنده ای که دل اورده بود دل برده است

 

فاضل نظری