شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

زیارت


مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد


آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد


خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد


وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد


موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد


از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد


در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد



فاضل نظری

می‌پندارم ماه


به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد 
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد



فاضل نظری

خورشید فلک مرتبه را روی زمین یافت


آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را


خون از مژه می‌ریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که می‌برد سر بی‌بدنش را


پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را


زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را


آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را


خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را


 فاضل نظری

به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم - فاضل نظری


به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم

سکوت آهم و در صد سخن نمی گنجم


مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم

هزار روحم و در یک بدن نمی گنجم


ضمیر مشترکم، آنچنان که « خود » پیداست

که در حصار تو و ما و من نمی گنجم


« تن است؛ شیشه » و « جان؛ عطر » و «عمر؛ شیشهء عطر»

چو عمر در قفس جان و تن نمی گنجم


ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم

که در کنار تو در پیرهن نمی گنجم


به سر هوای تو می پرورم که مثل حباب

اگرچه هیچم، در خویشتن نمی گنجم


 فاضل نظری


  کتاب  ضمیرمشترک


همین قدر از تو می دانم که بر خاکی نمی تازی - فاضل نظری


همین قدر از تو می دانم  که بر خاکی نمی تازی

مگر بر پشته ای از کشته ها پرچم برافرازی


به ابرویت قسم وقتی غضب کردی یقین کردم

که می خواهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی


بزن چنگی به گندمزار گیسویت مگر قدری

زکات خون دل های فقیران را بپردازی


به شرط آبرو با جان قمار عشق کن با ما

که ما جز باختن چیزی نمی خواهیم از این بازی


از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم

تو از من چون صدف در سینه مروارید می سازی



فاضل نظری

رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست - فاضل نظری


رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست

شریعتی که در آن حکم ‌ها قیاسی نیست


خدا کسی ست که باید به دیدنش بروی

خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست


به «عیب پوشی » و « بخشایش» خدا سوگند

خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست


به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل

که خودشناسی تو جز خدا شناسی نیست


دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست


فاضل نظری


کتاب ضد 

به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد - فاضل نظری


به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد


آه! یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


فاضل نظری 


کتاب گریه های امپراطور


آینه


گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست


حاصل خیره در آیینه شدنها آیا               
دو برابر شدن غصهٔ تنهایی نیست؟!


بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را         
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست


آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد             
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست


آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      
حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست


خواستم با غم عشقش بنویسم شعری            
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست



فاضل نظری

بی‌تابی - فاضل نظری


بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست


همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست


آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست


بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست


باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست



 فاضل نظری