شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

همین که می‌خندی - لیلا مقربی


همین که می‌خندی

دوباره دلم ضعف می‌رود

دوباره واژه‌ها صف می‌کشند

برای سرودنت، برای بوسیدنت

دوباره بیچاره‌ات می‌شوم

دوباره عاشقت..

 

لیلا مقربی


دوستت داشتم - افشین صالحی


بعضی

روزها هرگز فراموش نمی‌شوند!

مثل روزی ‌که

دوستت داشتم...

 

افشین صالحی


‍ ای فصلِ غیر منتظرِ داستانِ من! - حسین منزوی


ای فصلِ غیر منتظرِ داستانِ من!

معشوقِ ناگهانیِ دور از گمانِ من

 

ای مطلعِ امید ِمن! ای چشمِ روشنت

زیباترین ستاره‌ی ِهفت آسمانِ من

 

آه... ای همیشه گل! که به سرخی در این خزان

گُل کرده‌ای به باغچه‌ی بازوانِ من

 

در فترت ملال و سکوتی که داشتم

عشقِ تو طُرفه حادثه‌ی ناگهان من

 

ای در فصول مرثیه و سوگ باز هم

شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من

 

حس کردنی‌ست قصه‌ی عشقم نه گفتنی

ای قاصر از حکایتِ حسنت بیانِ من

 

با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر

من زنده‌ام به مهرِ تو ای مهربانِ من!

 

کی می رسد زمانِ عزیزِ یگانگی

تا من از آن تو شوم و تو از آن من

 

 

حسین منزوی

 


دشت ها نام تو را می گویند -حمید مصدق


دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت.

 

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور؟

و جدایی با درد؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند.

 

آه مگذار، که دستان من

آن اعتمادی که به دستان تو دارد

به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم، آه!

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی‌ها ست.

...

 

حمید مصدق


من به زودی به نبودن هایت عادت میکنم - محسن مهرپرور


من به زودی به نبودن هایت عادت میکنم

از غم ات میمیرم و یک خواب راحت میکنم

 

پر فریادم اگر بغض سکوتم بشکند

حرمت عشق گذشته را رعایت میکنم

 

به کسی که پیش اویی .آه حتی گاه من

-به خودم که با تو بودم هم حسادت میکنم

 

از تماشای تو در یک قاب کوچک خسته ام

خسته ام آری ولی دارم نگاهت میکنم

 

رفته رفته عشق من نسبت به تو کم میشود

تا که روزی کاملا احساس نفرت میکنم

 

 

من به زودی به خودم به خاطراتم به دلم

مثل تو حتی به احساسم خیانت میکنم

 

محسن مهرپرور


پیامبرِ - افشین یداللهی


من

پیامبرِ مردمی هستم

که بت‌پرست خواهند شد

 

تمامِ تو

یک روز

در ازدحام

بر قلبِ من

نازل شد

 

پس از آن

به غارِ تنهاییِ خود رفتم

و

با تبرِ بتِ بزرگ

بازگشتم

 

کسانی که

با رسالتِ من

به تو ایمان می‌آورند

دشمنم می‌شوند

 

از نیلِ سینه ات

عبور می‌کنم

و

آنسوی اعجاز

با دستِ نجات‌یافتگان

پیشِ چشمِ پدرم

به صلیب کشیده خواهم شد

با پیراهنی

که تو

آن را

از روبرو

دریده‌ای...

 

افشین یداللهی


پروانه‌ها در پیله دنیا را نمی‌فهمند - فرامرز عرب عامری


پروانه‌ها در پیله دنیا را نمی‌فهمند

تقویم‌ها روز مبادا را نمی‌فهمند

 

دریا برای مردم صحرانشین دریاست

ساحل‌نشینان قدر دریا را نمی‌فهمند

 

مثل همه، ما هم خیال زندگی داریم

اما نمی‌دانم چرا ما را نمی‌فهمند

 

هر روز سیبی در مسیر آب می‌آید

دیگر نیا این شهر معنا را نمی‌فهمند

 

این مردمان مانند اهل کوفه می‌مانند

اندازه یک چاه مولا را نمی‌فهمند

 

اینجا سه سال پیش دستِ دارمان دادند

این قوم، درد اینجاست؛ اینجا را نمی‌فهمند

 

فرسنگ‌ها از قیل و قال عاشقی دورند

هند و سمرقند و بخارا را نمی‌فهمند

 

چاقو به‌دست مردم هشیار افتاده

دیدار یوسف با زلیخا را نمی‌فهمند

 

از روز اول با تو در پرواز دانستم

پروانه‌ها در پیله دنیا را نمی‌فهمند

 

 

فرامرز عرب عامری


سخن دیگر نگفتی -سیمین بهبهانی


سخن دیگر نگفتی , ای سخن پرداز خاموشم

فراموشت نمی کردم , چرا کردی فراموشم ؟

 

ز سردی های خاک تیره , آغوشت چه می جویند ؟

چه بد دیدی , چه بد دیدی ز گرمی های آغوشم ؟

 

نه چشم بسته بگشایی , نه راه رفته باز آیی

به مرگت بار تنهایی چه سنگین است بر دوشم

 

به جز در دیده ام , کی می پسندیدی سیاهی را ؟

نمی بینی مگر اکنون که سر تا پا سیه پوشم ؟

 

تو آگه کردی از لفظم , تو ساغر دادی از شعرم

به دلخواه تو می گویم, به فرمان تو می نوشم

 

نه با هوشم , نه بیهوشم , نه گریانم , نه خاموشم

همین دانم که می سوزم , همین دانم که می جوشم

 

پریشانم , پریشانم , چه می گویم ؟ نمیدانم

ز سودای تو حیرانم , چرا کردی فراموشم ؟

 

سیمین بهبهانی



هیچ می‌گویی - محتشم کاشانی


هیچ می‌گویی

اسیری داشتم حالَش چه شد...؟

 

خسته‌ی من نیمه جانی داشت،

احوالش چه شد؟

 

محتشم کاشانی


خانه ام وقتی که می آیی تمامش مال تو - احمد رضا نصیری


خانه ام وقتی که می آیی تمامش مال تو

هرچه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو

 

صد دوبیتی، صدغزل دارم ، حتی یک بغل

شعرهای خوب نیمایی تمامش مال تو

 

ضرب آهنگ غزلهایم صدای پای توست

این صدای پای رویایی تمامش مال تو

 

بــی کران سبز اقیانــــــوس آرام دلـــــم

ای پـری خوب دریایی تمامش مال تو

 

عشق من عشق زمینی نیست باور کن عزیز

عشقم این عشق اهورایی ، تمامش مال تو

 

باز هم بیت بـــد پـایـان شعـــرم مـال مـن

بیت های خوب بـالایی تمامش مال تو

 

احمد رضا نصیری


باران - علی ایلکا


تغییر نگاه به زندگی باید از ذهن شروع شود،

یادمان باشد

سنگها نه خرده حسابی با پاهای لنگ دارند

نه قرار و مداری با پاهای سالم!

 

 پس باورهای اشتباه را کنار بگذاریم

هر سقوطی

پایان کار نیست

باران را ببین

سقوط باران

قشنگترین "آغاز" است

هوای زندگیتان سرشار از لحظه های خوب باران








شعر محال - حمید مصدق


و تو

آن شعر محالی که هنوز

با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام

چشم بگشای و مرا باز صدا کن

" ای عشق"

که من از لهجه ی چشمان تو

شاعر بشوم

و تو را سطر به سطر

و تو را بیت به بیت

و تو را عشق به عشق ...

شاید این بار تو را پیش تو

با مرگ خود آغاز کنم ...

 

حمید مصدق


 


ده سال بعد از حالِ این روزام - حسین غیاثی


ده سال بعد از حالِ این روزام

با کافه های بی تو در گیرم

گفتم جهانِ بی تو ینی مرگ

ده ساله رفتی و نمیمرم

 

ده سال بعد از حال این روزام

تو ، توو آغوشه یکی خوابی

من گفتم و دکتر موافق نیست!

تو بهتر از قرصای اعصابی

 

ده سال بعد از حال این روزام

من چهل سالم میشه و تنهام

با حوصله قرمز سفید آبی

رنگین کمون میسازم از قرصام

 

میترسم از هرچی که جا مونده

از ریمل با گریه هات جاری

از سایه روشن های بعد از من

از شوهری که دوستش داری

 

گرمِ هماغوشی و لبخندی

توو بستر بی تابتون تا صبح

تکلیف تنهاییم روشن بود

مثله چراغ خوابتوون تا صبح

 

یه عمر بعد از حال این روزام

یه پیرمردم توی یه کافه

بارون دلم میخواد هوا اما

مثه موهای دخترت صافه

 

حسین غیاثی


آدم - افشین یداللهی


گیاه

از اوّل

گیاه شد

 

حیوان

از اوّل

حیوان شد

 

آدم

آخر هم

آدم نشد ...

 

افشین یداللهی

 

از کتاب مشتری میکده ای بسته

انتشارات نگاه

 


مرا به جرم همین شعر متهم کردند - محمد علی بهمنی


مرا به جرم همین شعر متهم کردند

و... در توهم‌شان، فتح بر قلم کردند

 

سپیده، باز قلم‌ها نوشت از راهی

که پای هم‌قدمی را در آن قلم کردند

 

مُمیزان، نه فقط بر من و غزل‌هایم

به ذوق بیش و کم خویش هم ستم کردند

 

دو استکان بنشین، رفع خستگی خوب است

دوباره در دلم، انگار چای دم کردند

 

تعارفیت به قلیان نمی‌کنم، دودی‌ست

که روشن‌اش به یقین با ذغال غم کردند

 

دلم گرفته به خود قول داده‌ام اما

برایتان ننویسم چه با دلم کردند

 

مرا به جرم همین شعر اگرچه قیچی‌ها

به خشم، هفت‌خط از این خطوط کم کردند...

 

محمد علی بهمنی