ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا میرود اما به هدر، نه
دل خون شده وصلم و لبهای تو سرخ است
سرخ است ولی سرختر از خون جگر، نه
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!
بدخلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر… نه!
فاضل نظری
با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود
"محمدرضا عبدالملکیان"
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتیام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتم ز خدا «عقل» طلب میکردم
«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت
نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را میشود از حافظه آب گرفت؟!
فاضل نظری
قمارعشق شیرین است، اگرچه باز میبازم
تو از آس دلت مغرور و من، دلخوش به سربازم
چه حکم است اینکه میدانی، که حکم دست من خالی است؟
دل و دستم که میلرزد خودم را پاک میبازم
ورق برگشته است امروز و تو حاکم…منم محکوم
چه باید کرد با این بخت؟ میسوزم و میسازم
تو بازی میکنی از رو و من آنقدر گیجم که
نمیدانم کدامین برگ را باید بیاندازم
اگرحاکم تویی، ای عشق! من تسلیم تسلیمم
همه از برد مغرورند و من بر باخت مینازم
قمار عشق با من، مثل جنگ شیر با آهوست
در این پیکار معلوم است پایانم از آغازم
سلام مــاه مــن !
دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!
گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..
احوال مهتابیت چطور است ؟!
چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!
چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!
چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!
چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!
چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !
راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!
می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!
یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !
تو فقط ماه من بمون و باش !
ماه من !
هر روز به شیوهای و لطفی دگری
چندانکه نگه میکنمت خوبتری
گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش
بستانم و ترسم دل قاضی ببری.
"سعدی"
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
سعدی
این ابرهای سرخ،این کوچههای سرد
این جادهی سپید،این بادِ دورهگرد
اینها بهانهاند تا با تو سر کنم
تا جز تو از جهان صرفنظر کنم
مجنون اگر شکست،لیلی بهانه بود
دنیا از اولش دیوانهخانه بود
با من قدم بزن،تنهاتر از همه
اِی مصرعِ سکوت در شعرِ همهمه
با من قدم بزن،چلهنشینِ عشق
فرمانروای قلب در سرزمینِ عشق
ته لهجهی ملس در کاسهی دهن
اِی لَختهی انار بر زخمِ پیرهن
با من قدم بزن در برفِ در مسیر
اِی بغضِ ناگزیر اینبار گُر بگیر
من راهیِ تواَم،با من قدم بزن
همراهِ من بیا تا شهرِ ما شدن
...
جاده بهانه است،مقصود چشمِ توست
من راهیِ تواَم اِی مقصدِ درست
در برف،چای داغ دنیای ما دوتاست
فنجانِ چایِ بعد،آغازِ ماجراست
این مرد را که باز در تلخیِ غم است
مهمان به قند کن،چایت اگر دَم است
علیرضا آذر
با من بیا
شاید دیگر باد
چنین بر ما نوزد
و شاید ستاره ها دیگر
چنین بر ما نتابند
بیا با من
پیش از پاییز
پیش از آن که دریاهای خون
ما را از هم جدا کند
و پیش از آن که تو عشق را در قلب خود ویران کنی
و من عشق را در قلبم...
" امیلی برونته"
ترجمه: چیستا یثربی
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد غم ِ افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
***
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بیدرمانشان را مرگ درمان میکند…
مژگان عباسلو
تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی و گرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است
میلاد عرفان پور
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
«بادا» مباد گشت و «مبادا»به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم ...
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست
خداحافظی
قیصر امین پور
به خاطر تو،
در باغهایی مملو از گلهای شکفته شده
من از شمیم خوش بهاران زجر میکشم!چهرهات را به یاد ندارم،
زمان زیادیست که دیگر دستانت در خاطرم نیست؛
چگونه لبانت مرا نوازش میکردند؟!
به خاطر تو،
تندیسهای سپید خوابیده در پارکها را دوست دارم،
تندیسهای سپیدی که نه صدایشان به گوش میرسد
و نه چیزی را به نگاه میکشند.صدایت را از یاد بردهام
صدای پر از شادیات را؛
چشمانت را به خاطر ندارم.همانگونه که گلی با عطرش هم آغوش میشود
با خاطرات مبهمی از تو در آمیختهام.
"پابلو نرودا"
ترجمه از: اردشیر هادوی
قصه ی ما و عشق ما ماه به چاه کردنست
قول و غزل چه سان که این نامه سیاه کردنست
زجه مزن؛ گریه نکن، غفلت کائنات را.
این همه شکوه، جان من عمر تباه کردنست
چون تو نه در مقابلی؛ شامِ سیاه، روز من.
عهد من و وفای تو توشه ی راه کردنست
از غم هجر روی تو، بی تو سیاه شد جهان
بی تو مگر نفس، نفس، عمر تباه کردنست
بی تو هزار صبح من شام سیاه موی تو
کار هزارِ بینوا، ناله و آه کردنست
پرسش حال همرهان لطف چه سان نمی کنی
شاه! به حال خادمان، لطف، نگاه کردن است
این همه شرح هجر و غم گفتم و گفته شد بسی
گاه تفقدی کنی، بیم گناه کردنست؟
از سر زلف خود چه سان هیچ خبر نمی دهی
سجده به قبله ی رخت گفت گناه کردنست
پند چه می دهد به من چون که ندید روی تو
زاهد خوش کلام من، باد به کاه کردنست
حاشیه رفته ام دگر لیک تمام عمر من
بی تو ستاره تا سحر، روز هم آه کردنست
یک طرفش اگر نهی، جان و جهان و خانمان
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست.
لیلی دل فکار را چشمه ی چشم کشته شد
زلف سیاه خسروان، خلع سپاه کردنست
نسرین قلندری
مرا ببخش که هم عاشق است هم شاعر
که مانده است در این راه ِ بی برو برگرد
مرا ببخش که می خواهمت ولی با فقر
مرا ببخش که می بوسمت ولی با درد
مرا ببخش که من یک عقاب در قفسم
پرنده ی خوشبختت پرنده ای عصبی ست
مرا ببخش که اشکم امان برید از من
که خنده ای هم اگر هست خنده ای عصبی ست
زنان ، ستاره ی دنباله دار می خواهند
مرا ببخش که چیزی در آسمانم نیست
مرا ببخش که می خواهی و نمی گویی
مرا ببخش که می خواهم و توانم نیست...
"یاسر قنبرلو"