ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
خفته ها ! زنگ چیز خوبی نیست
شیشه ها ! سنگ چیز خوبی نیست
وصله ها را به من بچسبانید
به شما انگ چیز خوبی نیست
های ! عاشق نشو نمی دانی
که دل تنگ چیز خوبی نیست
کری از پیش یک سه تار گذشت
گفت : آهنگ چیز خوبی نیست
گفته بودی شهید یعنی چه
پسرم ! جنگ چیز خوبی نیست
دکتر اللهیاری
عقاب قله پوشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دانلود دکلمه علی_ایلکا
دوستدارم روی دو صندلی سالخورده، پشت به خورشید و رو به دریا بنشینیم. لابهلای سکوت گرممان، سایههایمان بلند شوند و چند قدم از ما جلوتر بروند، درست تا لبهی آخرین موج، جایی که دریا و ساحل از هم به هم تعارف میکنند. سایهی ارغوانی تو مستترین دستهی موهایش را دور گردن من قلاب کند و سایهی من دستهایش را روی خط استوای تن تو بکشد. سایهی تو دور شود سرش را بچرخاند دکمههای پیراهنش را بکند و پرت کند توی آب... سایهی من کفشهایش را بکند و بدود دنبال خط تند عطر تو...
سالها در آرام خودمان و ناآرام دریا بنشینیم و عشقبازی سایههایمان را زیرِ نگاه بگیریم. در این روزگارِ کوتاه واقعیت و شبهای بلند تنهایی، به اشتیاقی دلخوشم که تو قرار است در جان خالیِ من بریزی. ای کاش دست آرزوهای هم راهیچوقت رها نکنیم.
جلال حاجی زاده
کمک کنین ای آدما فصلا زمستونی شدن
خنده کمه روی لبا باز چشا بارونی شدن
یکی به ما خبر بده که از خوشی باخبره
به ما که خسته ایم بگه خونه ی بهار کدوم وره
تا وقت درمون میرسه رو زخمو بازش میکنن
سنگ ریا رو جای مهر سنگ نمازش میکنن
آخر خط که میرسیم خطو درازش میکنن
آهای فلک آهای فلک که گردنت از هممون بلند تره
به ما که خسته ایم بگو خونه ی بهار کدوم وره
تو شهرمون آخ بمیرم چشمه ستاره کور شده
مسافره امیدمون رفته از اینجا دور شده
نمیدونم باغبونا چرا تو دستا تبره
به ما که خسته ایم بگین خونه ی بهار کدوم وره
آهای فلک آهای فلک که گردنت از هممون بلندتره
به ما که خسته ایم بگو خونه ی بهار کدوم وره
خواننده و شاعر : علیرضا پوراستاد
دکلمه : علی ایلکا
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفتهاند
ترا به نام صدا میکنند
The window is still open;
You are from the height of the porch to the garden
Trees and lawns and geranium
Smell it sweet smell
Look at that glimmer of sunshine,
All the spitters
Which is in your absence
They blamed me,
They call you Terra. . .
Fereidoun Mashiri
فریدون مشیری
تا توطئهای دیگر، ای دوست خداحافظ
تا ضربهی کاریتر، ای دوست خداحافظ
مِیلی به سلامت نیست، هر بار دروغی تو
یکبار به خود بنگر، ای دوست خداحافظ
این حقِ من از ما نیست، تعبیرِ تو از حق است
من میگذرم، بگذر، ای دوست خداحافظ
میبخشمت امّا تو، هستی که بمانی با
این کینهی شرمآور، ای دوست خداحافظ
بفروش رفاقت را، من از تو نمیرنجم
بس نیست همین کیفر؟ ای دوست خداحافظ
افشین یداللهی
می آید روزی که در تراس خانهات
روی صندلی دسته دار نشستهای و بازی کودکان را تماشا میکنی
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد.
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای...
کنار روزمرگی هایت،یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک میکنی
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند...
شباهت اسمی بود!
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را مینوشی...
من به همان لبخند زنده ام ..
روزبه معین
پاییز من سلام ، دلم را ندیده ای؟
نزدیک تر بیا!!! تو چرا رنگ پریده ای؟!
انگار مثل من رکب از عشق خورده ای
یا زعفران به صورت نازت کشیده ای؟
اینجا بشین و تکیه بده بر سکوت من
توخسته ای و تازه از این در رسیده ای
بگذار تا حکایت دل را بیان کنم
شاید شبیه قصه ی ما را شنیده ای
روزی مسافری که قطارش ترانه بود
آمد سوار قافیه های سپیده ای
چشمش عجیب وسوسه ی کودکانه داشت
مانند تیله ای که از عابر خریده ای
در دست گرم او تب پروانه مانده بود
در پیله ای که از نخ آتش تنیده ای
یک جرعه شعرخواست که دل را صفا دهد
از استکان لب زده دادم چکیده ای
با خنده گفت: دختر باران! تو محشری
این گونه های سرخ ز باغ که چیده ای؟
تا انتهای کوچه نگاهی غریب داشت
من ماندم و تبسم بر غم تکیده ای
من سالهای سال دلم را ندیده ام
پاییز جان بگو تو دلم را ندیده ای؟!
پروین نوروزی
چقدر صدای آمدنِ پاییز
شبیه صدای قدم های تو بود
ملتهب، مرموز، دوست داشتنی...
چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست
نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف...
چقدر صدای خش خش برگ ها
شبیه صدای قلب من است
که خواست، افتاد، شکست...
چقدر این پیاده رو ها پر از آرزوهای من است
نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست...
چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست
شبیه کسی که بود، رفت
کسی که دیگر نیست
پریسا زابلی پور
از کتاب : او همچنان غایب
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
هوشنگ ابتهاج
محسن چاوشی
خوزستان
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
سید مهدی نقبائی
می خواهم ازدنیادلم را پس بگیرم
این شعله ی ناقابلم راپس بگیرم
ازعشق ازاین بی دلیل بی مهابا
دل نامه ی بی حاصلم راپس بگیرم
می خواهم ازتقویم سردِ بی توبودن
صدها قرار باطلم راپس بگیرم
از دست بی باورترین اقوام تاریخ
آیات سبز نازلم راپس بگیرم
دیراست دیگر باید ازچشمان پاییز
پس مانده ی آب وگلم راپس بگیرم
بایدبه جرم اینکه آزادم نکردی
ازچشم هایت مشکلم راپس بگیرم
یعنی همین امشب برای خاطردل
حکم قصاص قاتلم را پس بگیرم
رضا علیپور
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
فاضل نظری
تغییر نگاه به زندگی باید از ذهن شروع شود،
یادمان باشد
سنگها نه خرده حسابی با پاهای لنگ دارند
نه قرار و مداری با پاهای سالم!
پس باورهای اشتباه را کنار بگذاریم …
هر سقوطی
پایان کار نیست…
باران را ببین
سقوط باران
قشنگترین "آغاز" است
هوای زندگیتان سرشار از لحظه های خوب باران …
در سکوتِ تَنِ این خانه، تو را می خواهَم!
رویِ آرامشِ یک شانه، تو را می خواهَم!
شعرم از جِنسِ غروب است و پُر از تَنهایی،
کُنجِ آن کُلبه ی ویرانه، تو را می خواهَم!
سوختَم، آب شدَم، ریختَم از داغِ خودم!
مِثلِ رَقصیدنِ پَروانه، تو را میخواهَم!
تویِ این شَهر، اگَر مَست نَباشم چه کُنم؟!
مِثلِ هَر عاشقِ دیوانه، تو را میخواهَم!
غَم به رویِ سَرِ من، سایه کِشیده ست ولی!
دام بَردار، که بی دانه تو را می خواهَم،،
روز و شَب، در تَنِ تَنهایی خود می رَقصَم،
تویِ این شَهر، غَریبانه تو را می خواهَم!
از من خسته گریزان شده حتی دل من
با "پرستش" شده
بیگانه تو را می خواهم
پرستش مددی
حالا که هستی... در کنارت اشک می ریزم
آغوش وا کن در حصارت اشک می ریزم
بر شانه هایت ریختی موهای لختت را
دارم به روی آبشارت اشک میریزم
بار سفر بستی و من تنهاتر از هر وقت...
تو میروی... پشت قطارت اشک میریزم
در ایستگاه خالی از تو می نشینم باز
دارم به دور از سایه سارت اشک می ریزم
آهسته می خشکد گل لبخندهای من
در حسرت عطر بهارت اشک می ریزم
خورشید من هر جا که باشی با تو دلگرمم
هر جا که باشم در مدارت اشک می ریزم
خانه که هیچ این شهر بی تو مثل زندان است
آزادم اما در اسارت اشک می ریزم
عکس تو را آهسته برمیدارم از دیوار
حالا به روی یادگارت اشک می ریزم
سیامک نوری