شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم - محمد رضا شفیعی کدکنی

ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم

 وان جهان را بی کران در بی کرانی یافتم

جسته ام آفاق را در جام جمشید جنون

هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم

 شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر

خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم

ساحل آسایشی نبود که من مانند موج

 رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم

در بیابان طلب سرگشته ماندم سال ها

تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم

روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار

وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم

چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع

 در دل بی آرزوی خود جهانی یافتم


محمد رضا شفیعی کدکنی


گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد - محمد رضا شفیعی کدکنی

گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد

شادم که جز غمت به دلم غم نمی رسد

خورشید اگر به مشت زری وصل گل خرید

هرگز به پاکبازی شبنم نمی رسد

ای ابر رهگذار، به برقی نوازشی

بر کشت زار ما اگرت نم نمی رسد

چون مرغکان گلشن تصویر شیونم

هرگز به گوش آن گل خرم نمی رسد

با آن که همچو آینه ام در غبار غم

گردی ز من به خاطر همدم نمی رسد

 

محمد رضا شفیعی کدکنی


درین شب ها - محمد رضا شفیعی کدکنی


درین شب ها،

که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.

درین شب ها،

که هر آیینه با تصویر بیگانه ست

و پنهان می کند هر چشمه ای

 سرّ و سرودش را

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی.

 

 توئی تنها که می خوانی

رثای ِ قتل ِ عام  و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را

توئی تنها که می فهمی

زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.

بر آن شاخ بلند،

ای نغمه ساز باغ ِ بی برگی!

بمان تا بشنوند از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ

 در خوابند

بمان تا دشت های روشن آیینه ها،

 گل های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را

 ز ِ آواز تو دریابند.

تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.

تو، بارانی ترین ابری

  که می گرید،

 

به باغ مزدک و زرتشت.

تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،

ز جام و ساغر خیام.

درین شبها

که گل از برگ و

 برگ از باد و

 ابر از خویش می ترسد،

و پنهان می کند هر چشمه ای

 سرّ و سرودش را،

در این آقاق ظلمانی

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی...

 

محمد رضا شفیعی کدکنی


باران !‌ سرود دیگری سر کن - محمد رضا شفیعی کدکنی


باران !‌ سرود دیگری سر کن

من نیز می دانم که در این سوگ

یاران را

یارای خاموشی گزیدن نیست

اما تو می دانی که در این شب

دیوارهای خسته را

تاب شنیدن نیست

من نیز می دانم که یاران شقایق را

دستی به نفرین

از ستاک صبح پرپر کرد

من نیز می دانم که شب افسانه ی خود را

در گوش بیداران مکرر کرد

اما نمی گویم

دیگر نخواهد رست در این باغ

خونبرگ آتشبوته ای

چون قامت یاد شهیدانش.

یا گل نخواهد داد

پیوند دست نا امیدانش

باران !‌ سرود دیگری سر کن!

شعر تو با این واژگان شسته

غمگین است

ترجیع محزون تو

امشب نیز

چون ترجیع دوشین است

شعری به هنجاری دگر بسرای

آوای خود را پرده دیگر کن

باران ! سرود دیگری سر کن!

 

محمد رضا شفیعی کدکنی


گر درختی از خزان بی برگ شد - محمد رضا شفیعی کدکنی


گر درختی از خزان بی برگ شد

یا کرخت از سورت سرمای سخت

 

هست امیدی که ابر فرودین

برگ ها رویاندش از فر بخت

 

بر درخت زنده بی برگی چه غم

وای بر احوال برگ بی درخت...

 

محمد رضا شفیعی کدکنی


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم - محمدرضا شفیعی کدکنی


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

این درد نهان‌سوز، نهفتن نتوانم

 

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم

 

شادم به خیال تو چو مهتاب، شبانگاه

گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

 

چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار

گامی به سر کوی تو رفتن نتوانم

 

دور از تو، من سوخته در دامن شبها

چون شمع سحر، یک مژه خفتن نتوانم

 

فریاد ز بی‌مهریت ای گل که در این باغ

چون غنچه پاییز، شکفتن نتوانم

 

ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم.

 

محمدرضا شفیعی کدکنی