شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

هرگز از مرگ نهراسیده ام - احمد شاملو


هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.

 

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکن

 

از آزادی آدمی

افزون تر باشد

 

جستن

یافتن

و آنگاه

به اختیار برگزیدن

و از خویشتن خویش

باروئی پی افکندن ...

 

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد

 حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

 

  

احمد شاملو


کاشفان فروتن شوکران  #1


طرف ِ ما شب نیست - احمد شاملو


طرف ِ ما شب نیست

صدا با سکوت آشتی نمی کند

کلمات انتظار می کشند

من با تو تنها نیستم ، هیچکس با هیچکس تنها نیست

شب از ستاره ها تنهاتر است ...

 

طرف ِ ما شب نیست

چخماق ها کنار ِ فتیله بی طاقت اند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست

در لبان ِ تو ، شعر روشن صیقل می خورد

من تو را دوست میدارم ، و شب از ظلمت خود وحشت می کند.

 

احمد شاملو


آفتاب های همیشه - آیدا شاملو





دانلود



اشتیاق

اگر زمان و مکان در اختیارما بود، ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت میشدم...

و تو میتوانستی تا قیامت برایم ناز کنی...

یکصد سال به ستایش چشمانت میگذشت

و سی هزار سال صرف ستایش تنت ...

و تازه در پایان عمر به دلت راه میافتم...

بی خوابی

در این هزار توی مست بازتاب تو هست


درنگ

کیستی که من

اینگونه

به اعتماد

نام خود را

با تو می گویم،

کلید خانه ام را

در دستت می گذارم،

نان شادی های هایم را

با تو قسمت می کنم،

به کنارت می نشینم و بر زانوی تو

این چنین آرام

به خواب می روم؟

کیستی که من

این گونه به جد

در دیار رویاهای خویش

با تو درنگ می کنم؟


چرخه

بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت

به نسبتی سخت و لرزآور

به میزان آن اشک

بهای هر ساعت دلپذیر را

باسختی دلگزای سالها

پشیز های تلخ و پر رشک

خزانه های سرشار اشک


آفتاب های همیشه

میان آفتاب های همیشه

زیبایی تو

لنگری ست

نگاهت

شکست ستم گری ست

و چشمانت

با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست.


سرچشمه

در تاریکی چشمانت را جستم ،

در تاریکی چشمانت را یافتم

و شبم پر ستاره شد ...


شبانه

یله

بر نازکای چمن

رها شده باشی

پا در خنکای شوخ چشمه ای

و زنجره

زنجیره ی بلورین صدایش را ببافد

در تجرد شب

واپسین وحشت جانت

ناآگاهی از سر نوشت ستاره باشد

غم سنگینت

تلخی ساقه ی علفی که به دندان می فشری

همچون حبابی نا پایدار

تصویر کامل گنبد آسمان باشی

و روئینه

به جادویی که اسفندیار

مسیر سوزان شهابی

خط رحیل به چشمت زند

و ایمن تر کنج گمانت

به خیال سست یکی تلنگر

آبگینه ی عمرت

خاموش

در هم شکند.


تلافی

تو کجایی؟

در گستره بی مرز این جهان

تو کجایی؟

من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام:

کنارتو.

تو کجایی؟

در گستره ناپاک این جهان

تو کجایی؟

من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام:

بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید برای تو.


استخر آرام خورشید

تو ان سان بهارانه از راه می رسی

که راهها می شتابند و از قدومت گل می طلبند

بر فراز درخت پر رازی که تو خود هستی

عشق از بال اشیانها به پا می کند

تو تمامی چشم انداز هستی

استخر ارام خورشید

و ابی اسمان در چشمان یگانه توست ...


ترانه ی خوابگون

من گونه ام را به گونه ی شب نهادم

و صدای گرم و زنگ دار تو را شنیدم

زیرا که انگشتانم به دور انگشتان مه معلق در فضا پیچیده شد

و من رایحه ی حضور پر راز بی نظم تو را به نزد خود کشاندم



ﺍﻓﺴﻮﺱ ! - احمد شاملو


ﺍﻓﺴﻮﺱ !

ﺁﻓﺘﺎﺏ

ﻣﻔﻬﻮﻡِ ﺑﯽﺩﺭﯾﻎِ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ

ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺪﻝ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ

ﺍﮐﻨﻮﻥ

ﺑﺎ ﺁﻓﺘﺎﺏﮔﻮﻧﻪﯾﯽ

ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ

ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ

ﺩﻝ

ﻓﺮﯾﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ!



احمد شاملو



روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد - احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری‌ست.
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌یی‌ست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنج جست‌وجوی قافیه نبرم.

 
روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…

 
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.

احمد شاملو 

همه بت هایم را می شکنم - احمد شاملو

همه بت هایم را می شکنم


ای میهمانِ یک شب اثیری زود گذر!


تا راه بی پایان غزلم،


از سنگفرشِ بتهایی که در معبد ستایششان


چون عودی در آتش سوخته ام


تو را به نهانگاهِ درد من آویزد


احمد شاملو


نگذار دیگران نام تو را بدانند - احمد شاملو

نگذار دیگران نام تو را بدانند


همین زلال چشمانت


برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست...

 

 احمد شاملو

به پرواز شک کرده بودم - احمد شاملو


به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پکبازی معصومانه گرگ و میش
شب‌کور گرسنه چشم حریص
بال می زد.به پرواز شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم:

«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی نبود.

 

احمد شاملو

از دفتر: شکوفتن در مه



آسمان ِروشن - احمد شاملو


اکنون رَخت به سراچه ی آسمانی دیگر خواهم کشید .

آسمان ِ آخرین

که ستاره ی تنهای آن تویی .

 

آسمان ِ روشن

سرپوش بلورین ِ باغی

که تو تنها گل آن، تنها زنبور آنی .

باغی که تو

تنها درخت آنی

و بر آن درخت

گلی ست یگانه

که تویی .

 

ای آسمان و درخت و باغ ِ من

گل و زنبور و کندوی من !

با زمزمه ی تو

اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید

که تنها رؤیای آن تویی .

 

احمد شاملو


به انتظار تصویر تو - احمد شاملو


به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟

 

احمد شاملو



نجوای انگشتانت - احمد شاملو


بی نجوای انگشتانت،

جهان

 از هر سلامی

خالی‌ست.

 

احمد شاملو

درآمیختن

مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه سخت نامنتظر.از بهار
حظ ّ تماشائی نچشیدم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.
***
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه نا سیراب.برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سرا پا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-که بی شایبه حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم.



از دفتر: ابرهیم در آتش


احمد شاملو



نامه های احمد شاملو به آیدا - 9


آیدای کوچولوی من!

آن قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می افتم!

زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. 

چهره ات تمام زندگی مرا در آینه ی واقعیت منعکس می کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می ماند!

تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند.

همه ی شادی هایم در یک لبخند تو خلاصه می شود؛ و کافی است

 که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه ی شادی ها و خوش بختی های دنیا را در خطوط درهم فشرده ی آن، 

-چهره ای که خدا می داند چقدر دوستش می دارم- گم کنم!

شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341

 

از نامه های  احمد شاملو  به آیدا

 

(گزیده ای از "آیدا، تپش های قلبم" / بخش پایانی)

کتاب: مثل خون در رگ های من

نامه های احمد شاملو به آیدا



نامه های احمد شاملو به آیدا - 7


آیدا! عشق و شعر و امید و نشاط و سرود زندگی من!

آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی همتای من!

نه تنها هیچ چیز نمی تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود... من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.

قلب من فقط به این امید می تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می توانم آن را ببینم، او را ببویم، اورا ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم.

...

من بزرگ ترین،خوشبخت ترین،مقتدرترین و داراترین مرد دنیا هستم!

بزرگترین مرد دنیا هستم، زیرا بزرگ ترین عشق دنیا در قلب من است...

عشق، بزرگ ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگترین مرد دنیا نباشم؟

خوشبخت ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من می تپد، با تپش خود مرا به همه ی پیروزی ها نوید می دهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوشبخت نباشد؟ و کسی که پیروزترین مرد دنیاست چه گونه خوشبت ترین مرد دنیا نباشد؟

مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام که در سرشارترین لحظه های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان ،هیچ یک نمی توانند سرریزشدن جام های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام گسیخته ترین هوس هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم!

و کسی که تا این حد به همه ی هوس های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟

داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام تو را داشته باشم... تو بزرگ ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟

و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده ام، چرا مغرور نباشم؟

من غرور مطلقم! آیدا!

و افتخار من این است که بنده ی تو باشم.

...

اول تیر ماه چهل و یک

شش صبح

 



از نامه های  احمد شاملو  به آیدا

 

کتاب: مثل خون در رگ های من

نامه های احمد شاملو به آیدا


نامه های احمد شاملو به آیدا - 5


 آیدا، امید و شیشه ی عمرم!با این که وقت تنگ است و کار بی انتهاست، با این که باید از حالا (به نظرم ساعت از نیم بعد از نصف شب گذشته باشد) شروع به کار کنم، و با این که هر دقیقه را باید غنیمت بشمرم، نمی توانم خودم را راضی کنم که چند سطری برایت ننویسم و با آن که هم الان یک ساعت هم نیست که از تو دور شده ام، بی تو باشم.آیدا جانم!

بدترین روزهای عمرم را می گذرانم. فشار تهی دستی و فشار آن زن بی انصاف بی رحم از طرف دیگر، فشار بانک که پول سفته اش را می خواهد و فشار بی غیرتی و وقاحت این مرد شارلاتان که دو ماه عمر مرا به امروز و فردا کردن تلف کرده است، همه مرا در منگنه گذاشته اند.از صفر می باید شروع کنم، اما برای آن که به صفر برسم خیلی باید بکوشم. مع ذلک نفس گرم تو، وجود تو، عشقت و اطمینانت مرا نیرو می دهد. پر از امید و پر از انرژی هستم. تو را دارم و از هیچ چیز غمم نیست. از صفر که هیچ، از منهای بی نهایت شروع خواهم کرد و از هیچ چیز نمی ترسم. من در آستانه ی مرگی مأیوس، در آستانه ی "عزیمتی نابهنگام" تو را یافتم؛ وقتی تو به من رسیدی من شکست مطلق بودم، من مرده بودم. پس حالا دیگر از چه چیز بترسم؟
دست های تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچکترین لبخند تو مرا از همه ی بدبختی ها نجات می دهد. کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی همه ی خداها سرشار می کند... یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست خورده نیست. تمام ثروت های دنیا، تمام لذت های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود "آیدا" خلاصه می شود. تو باش، بگذار من به روی همه ی آن ها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزه یی است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین!تمام بدبختی های من، بازیچه ی مضحک و پیش پا افتاده یی بیش نیست. تمام این گرفتاری ها فقط یک مگس مزاحم است که با تکان یک دست برطرف می شود... بدبختی فقط هنگامی به سراغ من می آید که ببینم آیدای من، لبخندش را فراموش کرده است. فقط در چنین هنگامی است که تلخی همه ی بدبختی ها قلب مرا لبریز می کند.آیدای من!

اگر می خواهی پیروز بشوم، به من لبخند بزن. سکوت غم آلود تو برای من با تاریکی مرگ برابر است. به جان تو دست و دلم می لرزد، خودم را فراموش می کنم و به یادم می آید که در دنیا هیچ چیز ندارم. بدبخت سرگردانی هستم که نتوانسته ام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم...لبان بی لبخند تو، آیدا! لبان بی لبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن 
...
از این بحران بیرون می آییم. و پس از آن، من باید به ناگهان قد برافرازم... من بسیار عقب افتاده ام. باید کومکم کنی که این عقب افتادگی را جبران کنم... وقت کم و راه دراز است، باید قدم های بلند بردارم. مرا به جلو برانکومکم کن! فقط با لب هایت، فقط با لبخندت، فقط با آغوش پر مهرت. با نگاهت و با ملاحتت.لبخند بزن!همیشه لبخند بزن!با امید به عشق تو حالا شروع به کار می کنم.


شب به خیرـــ احمد تو
جمعه 27 مهرماه 41

 

از نامه های  احمد شاملو  به آیدا

 

کتاب: مثل خون در رگ های من

نامه های احمد شاملو به آیدا