شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

هرگز از مرگ نهراسیده ام - احمد شاملو


هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.

 

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکن

 

از آزادی آدمی

افزون تر باشد

 

جستن

یافتن

و آنگاه

به اختیار برگزیدن

و از خویشتن خویش

باروئی پی افکندن ...

 

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد

 حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

 

  

احمد شاملو


کاشفان فروتن شوکران  #1


طرف ِ ما شب نیست - احمد شاملو


طرف ِ ما شب نیست

صدا با سکوت آشتی نمی کند

کلمات انتظار می کشند

من با تو تنها نیستم ، هیچکس با هیچکس تنها نیست

شب از ستاره ها تنهاتر است ...

 

طرف ِ ما شب نیست

چخماق ها کنار ِ فتیله بی طاقت اند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست

در لبان ِ تو ، شعر روشن صیقل می خورد

من تو را دوست میدارم ، و شب از ظلمت خود وحشت می کند.

 

احمد شاملو


سکوت سر شار از ناگفته هاست - مارگوت بیکل


سکوت سر شار از ناگفته هاست!

 

دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند

 رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

وهر دانه برفی

 به اشکی نریخته می ماند .

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است .

 از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان

وشگفتی های بر زبان نیامده

 در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من .

  

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم،

 که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.

گوشی که،

 صداها و نشانه ها را در بی هوشی مان بشنود.

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود بگیرد وبپذیرد .

 و زبانی که در صداقت خود ما را از فراموشی خود بیرون کشد .

و بگذارد از آن چیز ها که در بندمان کشیده سخن بگوییم .

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است .

 زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد .

 

از بخت یاری ماست شاید ،

 که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمیآید

یا از دست می گریزد .

 

 

 می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.........

 می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .

حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور میکنم و امیدوارم

 که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.

 

می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود .

چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز

 نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟

چند بار دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم .

  

پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز،

 بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وا نهم سکان رها کنم

به خلوت لنگر گاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم

 و آغوشت را باز یابم،

استواری امن زمین را زیر پای خویش .

 

 

پنجه در افکنده ایم با دست هایمان به جای رها شدن

سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جایهمراهی کردنشان

 عشق ما نیاز مند رهایی است نه تصاحب

در راه خویش ایثار باید نه انجاموظیفه

 

سپیده دمان از پس شبی دراز

 آواز خروسی می شنوم از دور دست

و با سومین بانگش در می یابم که رسوا شده ام !

  

 

زخم زننده، مقاومت ناپذیر ،شگفت انگیز و پر راز و رمز است

آفرینش ،و همه آن چیز ها که شدن را امکان می دهد .

 هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر .............

 

 

این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همهعلامت،

و همچنان استواری به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو

 وفایی که تو و مرا به سوی هدف راهنمایی می کند .

 

جویای راه خویش باش از اینسان که منم در تکاپویانسان شدن

 در میان راه دیدار می کنم حقیقت را، آزادی را ،خود را،

در میان راه می بارد و به بار می نشیند دوستی که توانمان دهد

 تا برای دیگران مامنی باشیم و یاوری

 

این است راه ما

 

تو و من

 

در وجودهر کس رازی بزرگ نهان است

داستانی راهی بیراهه ای

 طرح افکندن این راز راز من و راز تو

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است .

 

 

 بسیار وقت ها با هم از غم و شادی هم سخن ساز می کنیم .

اما در همه چیز رازی نیست

 گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت .

  

 

به تو نگاه می کنم و می دانم که تو تنها نیازمند یک نگاهی

تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به در آیی

 من پا پس می کشم و در نیم گشوده به روی تو بسته می شود.

 

 

پیش از اینکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم

فریاد می کشم که ترکم گفته اند

 چرا از خود نمی پرسم که کسی را دارم که

احساسم را اندیشه و رویایم را زندگی ام را با اوقسمت کنم

 آغاز جداسری شاید از دیگران نبود .

 

حلقه های مداوم پیاپی تا دور دست

 تصویردرست صادقانه

باخود وفادار می مانم آیا؟

 یا راهی سهل تر اختیار می کنم .

 

 

 

بی اعتمادی دری است خود ستایی و بیم چفت و بست غروراست .

 وتهی دستی دیوار است و لولا است

 زندانی را که در آن محبوس راه خویشیم

دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

 از رخنه هایش تنفس می کنیم

تو و من توان آن را یافتیم که بر گشاییم که خود را بگشاییم .

 

  

بر آنچه دلخواه من است حمله نمیبرم

خود را به تمامی بر آن میافکنم.

 اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانمخواست راهی به جز اینم نیست .

 

 

 اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی

اگر می خواهی همراهیم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم

 میان ما همبستگی آنگونه میبارد که زندگی ما

 

هر دو تن را غرق در شکوفه می کند

 پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم

وگر نه میشکنیم بال های دوستی مان را

 با در افکندن خود به دره شاید سر انجام به شناسایی خود توفیق یابم

 

مارگوت بیکل


دانلود دکلمه با صدای احمد شاملو بخش اول


دانلود دکلمه با صدای احمد شاملو بخش دوم



آفتاب های همیشه - آیدا شاملو





دانلود



اشتیاق

اگر زمان و مکان در اختیارما بود، ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت میشدم...

و تو میتوانستی تا قیامت برایم ناز کنی...

یکصد سال به ستایش چشمانت میگذشت

و سی هزار سال صرف ستایش تنت ...

و تازه در پایان عمر به دلت راه میافتم...

بی خوابی

در این هزار توی مست بازتاب تو هست


درنگ

کیستی که من

اینگونه

به اعتماد

نام خود را

با تو می گویم،

کلید خانه ام را

در دستت می گذارم،

نان شادی های هایم را

با تو قسمت می کنم،

به کنارت می نشینم و بر زانوی تو

این چنین آرام

به خواب می روم؟

کیستی که من

این گونه به جد

در دیار رویاهای خویش

با تو درنگ می کنم؟


چرخه

بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت

به نسبتی سخت و لرزآور

به میزان آن اشک

بهای هر ساعت دلپذیر را

باسختی دلگزای سالها

پشیز های تلخ و پر رشک

خزانه های سرشار اشک


آفتاب های همیشه

میان آفتاب های همیشه

زیبایی تو

لنگری ست

نگاهت

شکست ستم گری ست

و چشمانت

با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست.


سرچشمه

در تاریکی چشمانت را جستم ،

در تاریکی چشمانت را یافتم

و شبم پر ستاره شد ...


شبانه

یله

بر نازکای چمن

رها شده باشی

پا در خنکای شوخ چشمه ای

و زنجره

زنجیره ی بلورین صدایش را ببافد

در تجرد شب

واپسین وحشت جانت

ناآگاهی از سر نوشت ستاره باشد

غم سنگینت

تلخی ساقه ی علفی که به دندان می فشری

همچون حبابی نا پایدار

تصویر کامل گنبد آسمان باشی

و روئینه

به جادویی که اسفندیار

مسیر سوزان شهابی

خط رحیل به چشمت زند

و ایمن تر کنج گمانت

به خیال سست یکی تلنگر

آبگینه ی عمرت

خاموش

در هم شکند.


تلافی

تو کجایی؟

در گستره بی مرز این جهان

تو کجایی؟

من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام:

کنارتو.

تو کجایی؟

در گستره ناپاک این جهان

تو کجایی؟

من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام:

بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید برای تو.


استخر آرام خورشید

تو ان سان بهارانه از راه می رسی

که راهها می شتابند و از قدومت گل می طلبند

بر فراز درخت پر رازی که تو خود هستی

عشق از بال اشیانها به پا می کند

تو تمامی چشم انداز هستی

استخر ارام خورشید

و ابی اسمان در چشمان یگانه توست ...


ترانه ی خوابگون

من گونه ام را به گونه ی شب نهادم

و صدای گرم و زنگ دار تو را شنیدم

زیرا که انگشتانم به دور انگشتان مه معلق در فضا پیچیده شد

و من رایحه ی حضور پر راز بی نظم تو را به نزد خود کشاندم



ﺍﻓﺴﻮﺱ ! - احمد شاملو


ﺍﻓﺴﻮﺱ !

ﺁﻓﺘﺎﺏ

ﻣﻔﻬﻮﻡِ ﺑﯽﺩﺭﯾﻎِ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ

ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺪﻝ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ

ﺍﮐﻨﻮﻥ

ﺑﺎ ﺁﻓﺘﺎﺏﮔﻮﻧﻪﯾﯽ

ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ

ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ

ﺩﻝ

ﻓﺮﯾﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ!



احمد شاملو



روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد - احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری‌ست.
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌یی‌ست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنج جست‌وجوی قافیه نبرم.

 
روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…

 
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.

احمد شاملو 

همه بت هایم را می شکنم - احمد شاملو

همه بت هایم را می شکنم


ای میهمانِ یک شب اثیری زود گذر!


تا راه بی پایان غزلم،


از سنگفرشِ بتهایی که در معبد ستایششان


چون عودی در آتش سوخته ام


تو را به نهانگاهِ درد من آویزد


احمد شاملو


نگذار دیگران نام تو را بدانند - احمد شاملو

نگذار دیگران نام تو را بدانند


همین زلال چشمانت


برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست...

 

 احمد شاملو

به پرواز شک کرده بودم - احمد شاملو


به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پکبازی معصومانه گرگ و میش
شب‌کور گرسنه چشم حریص
بال می زد.به پرواز شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم:

«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی نبود.

 

احمد شاملو

از دفتر: شکوفتن در مه



به انتظار تصویر تو - احمد شاملو


به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟

 

احمد شاملو



نجوای انگشتانت - احمد شاملو


بی نجوای انگشتانت،

جهان

 از هر سلامی

خالی‌ست.

 

احمد شاملو

درآمیختن

مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه سخت نامنتظر.از بهار
حظ ّ تماشائی نچشیدم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.
***
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه نا سیراب.برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سرا پا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-که بی شایبه حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم.



از دفتر: ابرهیم در آتش


احمد شاملو



نامه های احمد شاملو به آیدا - 9


آیدای کوچولوی من!

آن قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می افتم!

زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. 

چهره ات تمام زندگی مرا در آینه ی واقعیت منعکس می کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می ماند!

تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند.

همه ی شادی هایم در یک لبخند تو خلاصه می شود؛ و کافی است

 که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه ی شادی ها و خوش بختی های دنیا را در خطوط درهم فشرده ی آن، 

-چهره ای که خدا می داند چقدر دوستش می دارم- گم کنم!

شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341

 

از نامه های  احمد شاملو  به آیدا

 

(گزیده ای از "آیدا، تپش های قلبم" / بخش پایانی)

کتاب: مثل خون در رگ های من

نامه های احمد شاملو به آیدا



نامه های احمد شاملو به آیدا - 8


آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.

چشم های تو، زیباترین چشم هایی است که آدم می تواند ببیند و نگاهت همه ی آفتاب های یک کهکشان است؛ سپیده دم همه ستاره هاست.

لبان تو، آیینه یی است که از ظرافت روحت حرف می زند و روحت روح وقار و متانت است. روح تو یک "خانم" یک "لیدی" است.

گردنت، بی کم و کاست به سربلندیِ من می ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است و با قامت تو هردو از یک چیز سخن می گویند.

اما... اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی هایت، تنها برای چشم های بی نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می دارم.

آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می دارم که "خوبی". برای آنکه تو جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می گویم هرگز نه پیری و نه .... نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد... چرا که هر چه تنت زیر فشار سال ها در هم شکسته شود، روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست.

خدای کوچولو!

مرا توی بازوهایت، توی بغلت جا بده. مرا زیر پاهایت، روی زمینی که بر آن قدم گذاشته ای، جا بده.

...

شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341

 

از نامه های  احمد شاملو به آیدا

 

(گزیده ای از "آیدا، تپش های قلبم" / بخش نخست)

کتاب: مثل خون در رگ های من

نامه های احمد شاملو به آیدا



نامه های احمد شاملو به آیدا - 7


آیدا! عشق و شعر و امید و نشاط و سرود زندگی من!

آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی همتای من!

نه تنها هیچ چیز نمی تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود... من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.

قلب من فقط به این امید می تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می توانم آن را ببینم، او را ببویم، اورا ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم.

...

من بزرگ ترین،خوشبخت ترین،مقتدرترین و داراترین مرد دنیا هستم!

بزرگترین مرد دنیا هستم، زیرا بزرگ ترین عشق دنیا در قلب من است...

عشق، بزرگ ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگترین مرد دنیا نباشم؟

خوشبخت ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من می تپد، با تپش خود مرا به همه ی پیروزی ها نوید می دهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوشبخت نباشد؟ و کسی که پیروزترین مرد دنیاست چه گونه خوشبت ترین مرد دنیا نباشد؟

مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام که در سرشارترین لحظه های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان ،هیچ یک نمی توانند سرریزشدن جام های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام گسیخته ترین هوس هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم!

و کسی که تا این حد به همه ی هوس های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟

داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام تو را داشته باشم... تو بزرگ ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟

و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده ام، چرا مغرور نباشم؟

من غرور مطلقم! آیدا!

و افتخار من این است که بنده ی تو باشم.

...

اول تیر ماه چهل و یک

شش صبح

 



از نامه های  احمد شاملو  به آیدا

 

کتاب: مثل خون در رگ های من

نامه های احمد شاملو به آیدا