شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

من ریزه کاری های بارانم - علیرضا اذر


من ریزه کاری های بارانم

در سرنوشتی خیس می مانم

دیگر درونم یخ نمی بندی  

بهمن ترین ماهِ زمستانم

رفتی که من یخچالِ قطبی را

در آتش دوزخ برقصانم

رفتی که جای شال در سرما

چشم از گناهانت بپوشانم

 

اِی چشم های قهوه قاجاری

بیرون بزن از قعرِ فنجانم

از آستینم نفت می ریزد

کبریت روشن کن،بسوزانم

از کوچه های چرک می آیم

در باز کن،سردرگریبانم

در باز کن،شاید که بشناسی

نت های دولّا،چنگِ هذیانم

 

یک بی کجا درمانده از هر جا

سیلی خورِ ژن های خودکامه

صندوقِ پُستِ پَستِ بی نامه

یک واقعا در جهل علامه

یک واقعاتر شکلِ بی شکلی

دندانه های سینِ احسانم

دندانه ام در قفل جا مانده

هر جوری می خواهی بچرخانم

سنگم که در پای تو افتادم

هر جا که می خواهی بغلتانم

پشتِ سرت تابوتِ قایق هاست

سر برنگردان روحِ عریانم

خودکارِ جوهر مُرده ام یا نه

چون صندلی از چارپایانم

می خواهی آدم باش یا حوّا

کاری ندارم، من که حیوانم

 

یک مُژه در پلکم فرود آمد

یک میله از زندانِ من کم شد

تا کِش بیاید ساعتِ رفتن

پل زیر پای رفتنم خم شد

بعد از تو هر آینه ای دیدم

دیوار در ذهنم مجسم شد

از دودمانِ سِدر و کافوری

با خنده از من دست می شوری

 

من سهمی از دنیا نمی خواهم

می خواستم،حالا نمی خواهم

این لاله ی بدبخت را بردار

بر سنگِ قبرِ دیگری بگذار

تنهایی ام را شیر خواهم داد

اوضاع را تغییر خواهم داد

اندامی از اندوه می سازم

با قوزِ پشتم کوه می سازم

 

باید که جلّادِ خودم باشم

تفریقِ اعدادِ خودم باشم

آن روزها پیراهنم بودی

یک روزِ کامل بر تنم بودی

از کوچه ام هرگاه می رفتی

با سایه ی من راه می رفتی

اِی کاش در پایت نمی افتاد

این بغض های لختِ مادرزاد

 

اِی کاش باران سیر می بارید

از دامنت انجیر می بارید

در امتداد این شبِ نفتی

سقطِ جنونم کردی و رفتی

در واژه های زرد می میرم

در بعد از ظهری سرد می میرم

باید کماکان مُرد اما زیست

جز زندگی در مرگ راهی نیست

 

باید کماکان زیست اما مُرد

با نیشخندی بغضِ خود را خورد

انسان فقط فوّاره ای تنهاست

فوّاره ها تُف های سربالاست

من روزنی در جلدِ دیوارم

دیوارِ حتما رو به آوارم

آوار یعنی دوستت دارم

 

آوار کن بر من نبودت را

باروت نه،با فوت ویرانم

از لای آجرها نگاهم کن

پروانه ای در مشتِ طوفانم

طوفان درختان را نخواهد برد

از ابرِ باران زا نترسانم

بو می کِشم تنهاییِ خود را

در باجه ی زردِ خیابانم

 

هر عابری را کوزه می بینم

زیر لبم خیام می خوانم

این شهر بعد از تو چه خواهد کرد

با پرسه های دورِ میدانم

یک لحظه بنشین برفِ لاکردار

دارم برایت شعر می خوانم

 

خوب است و عمری خوب می ماند

مردی که روی از عشق می گیرد

دنیا اگر بد بود و بد تا کرد

یک مردِ عاشق،خوب می میرد

از بس بدی دیدم به خود گفتم

باید کمی بد را بلد باشم

من شیرِ پاک از مادرم خوردم

دنیا مجابم کرد بد باشم

 

دنیا مجابم کرد بد باشم

من بهترین گاوِ زمین بودم

الان اگر مخلوقِ ملعونم

محبوبِ ربّ العالمین بودم

سگ مستِ دندان تیزِ چشمانش

از لانه بیرون زد شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو

کاری که زن با روزگارم کرد

 

هر کار می کردم سرانجامش

من وصله ای ناجورتر بودم

یک لکّه ننگِ دائمی اما

فرزندِ عشقِ بی پدر بودم

دریای آدم زیرِ سر داری

دنیای تنها را نمی بینی

بر عرشه با امواج سرگرمی

پارو زدن ها را نمی بینی

 

اِی استوایی زن،تنت آتش

سرمای دنیا را نمی فهمی

برف از نگاهت پولَکی خیس است

درماندگی ها را نمی فهمی

درماندگی یعنی تو اینجایی

من هم همین جایم ولی دورم

تو اختیارِ زندگی داری

من زندگی را سخت مجبورم

 

درماندگی یعنی که فهمیدم

وقتی کنارم روسری داری

یک تارِ مو از گیسوانت را

در رختخوابِ دیگری داری

آخر چرا با عشق سر کردی

محدوده را محدودتر کردی

از جانِ لاجانت چه می خواهی

از خطِ پایانت چه می خواهی

 

این دردِ انسان بودنت بس نیست؟

سر در گریبان بودنت بس نیست؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت

این آب تنها کوسه ماهی داشت

گیرم تو را بر تَن سَری باشد

یا عُرضه ی نان آوری باشد

گیرم تو را بر سر کلاهی هست

این ناله را سودای آهی هست

 

تا چرخِ سرگردان بچرخانی

با قدِ خم دکّان بچرخانی

پیری اگر رویی جوان داری

زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود،آبت نبود اِی مرد

با زخمِ ناسورت چه خواهی کرد

پیرم،دلم هم سنِ رویم نیست

یک عمر در فرسودگی کم نیست

 

تندی نکن اِی عشقِ کافر کیش

خیزابِ غم،گردابه ی تشویش

من آیه های دفترت بودم

عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز می بینی؟

دیوانگان را ریز می بینی؟

عشق آن اگر باشد که می گویند

دل های صاف و ساده می خواهد

 

عشق آن اگر باشد که من دیدم

انسانِ فوق العاده می خواهد

سنی ندارد عاشقی کردن

فرقی ندارد کودکی،پیری

هر وقت زانو را بغل کردی

یعنی تو هم با عشق درگیری

حوّای من آدم شدم وقتی

باغِ تنت را بر زمین دیدم

 

هِی مشت مشت از گندمت خوردم

هِی سیب سیب از پیکرت چیدم

سرما اگر سخت است قلبی را

آتش بزن درگیرِ داغش باش

ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد

سرگرمِ نان و قلب و آتش باش

این مُرده ای را که پِی اش بودی

شاید همین دور و برت باشد

 

این تکه قلبِ شعله بر گردن

شاید علیِ آذرت باشد

او رفت و با خود برد شهرم را

تهران پس از او توده ای خالیست

آن شهرِ رویاهای دور از دست

حالا فقط یک مشت بقالیست

او رفت و با خود برد یادم را

من مانده ام با بی کسی هایم

 

خب دستِ کم گلدانِ عطری هست

قربانِ دستِ اطلسی هایم

او رفت و با خود برد خوابم را

دنیا پس از او قرص و بیداریست

دکتر بفهمد یا نفهمد باز

عشق التهابِ خویش آزاریست

جدی بگیرید آسمانم را

من ابتدای کُندِ بارانم

 

لنگر بیندازید کشتی ها

آرامشی ماقبلِ طوفانم

من ماجرای برف و بارانم

شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را

جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می آیم

باور کنید آتش فشانم را

 

می خواستم از عاشقی چیزی

با دستِ خود بستند دهانم را

من مردِ شب هایت نخواهم شد

از بسترت کم کن جهانم را

رفتم بنوشم اشکِ خود را باز

مردم شکستند استکانم را

تا دفترم از اشک می میرد

کُبرای من تصمیم می گیرد

 

تصمیم می گیرد که برخیزد

پایین و بالا را به هم ریزد

دارا بیفتد پای ساراها

سارا به هم ریزد الفبا را

سین را،الف را،را و سارا را

درهم بپیچانند دارا را

دارا نداری را نمی فهمد

ساعت شماری را نمی فهمد

 

دارا نمی فهمد که نان از عشق

سارا نمی فهمد،امان از عشق

سارای سالِ اولی مَرد است

دستانِ زبر و تاولی مَرد است

این پا که سارا مال یک زن نیست

سارا که مالِ مَرد بودن نیست

شالِ سپیدِ روی دوشَت کو؟

گیلاس های پشتِ گوشَت کو؟

 

با چشم و ابرویت چه ها کردی؟

با خرمنِ مویت چه ها کردی؟

دارا چه شد سارایمان گم شد؟

سارا و سینَش حرفِ مردم شد؟

تنها سپاس از عشق خودکار است

دنیا به شاعرها بدهکار است

دستانِ عشق از مثنوی کوتاه

چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه

 

با جبر اگر در مثنوی باشی

لطفی ندارد مولوی باشی

استادِ مولانا که خورشید است

هفت آسمان را هیچ می دیده ست

ما هم دهان را هیچ می گیریم

زخمِ زبان را هیچ می گیریم

دارم جهان را دور می ریزم

من قوم و خویشِ شمسِ تبریزم

 

نانت نبود،آبت نبود اِی مرد

ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد

 

 

علیرضا آذر


دانلود دکلمه


 

صورتم را به دو دست بگیر - علیرضا روشن


منم اناری در هنگامه ی ِ پوسیدن !

تا دورم نینداخته اند

صورتم را به دو دست بگیر

و لب هایم را بمک !

  

 

 

علیرضا روشن

بی تو نیارم زیستن، ای جانِ جانِ جانِ من - اسماعیل خوئی


بی تو نیارم زیستن، ای جانِ جانِ جانِ من

هردم به قربانت رَوَد این جانِ جان­افشانِ من

 

قَهرَت تَبَه دارد مرا، مِهرَت نگه دارد مرا

بنگر که هم دریا تویی، هم نیز کشتیبانِ من

 

راز بقای من تویی، مرگ و فنای من تویی

یعنی خدای من تویی: هم کفر، هم ایمانِ من

 

از تو مرا بارآوری، نیز از تو بی برگ و بری

سازنده و ویرانگری: بارانی و توفانِ من

 

بی تو سرابُستان همه گردد سرابِستان مرا

با تو سرابِستان همه گردد سرابُستانِ من

 

بی تو زمستان می شود هر چارفصلِ سال ها

با تو بهاران می شود پاییز و تابستانِ من

 

دارد شمیمِ فرودین بادِ خوشِ دامانِ تو

ای با نَفَس هایت عجین اردیبهشتِ جانِ من

 

بی خان و مانی  خوش ترم، تا بی تو بر سر می برم

تا بی تو باشم، گو مَبا ،مَه خانِ من مَه مان من

 

هم خانه بودن با مرا زندانِ خود می یافتی

زندانِ خود بشکستی و کردی جهان زندان من

 

جانم فدای جانِ تو، زیبایی­ی شادانِ تو

من نیستم جز آن تو، گیرم نباشی زآنِ من

 

 

اسماعیل خوئی


پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی؟ - مهدی فرجی


پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی؟

بگو کجایی و نوک میزنی به دانه ی کی؟


هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت

پناه می بری از غصه ها به شانه ی کی؟


شبی که غمزده باشی تو را بخنداند

صدای مسخره و رقص ناشیانه ی کی؟!


اگر شبی هوس یک هوای تازه کنی

فرار می کنی از خانه با بهانه ی کی؟


تو مست می شوی از بوی بوسه ی چه کسی؟

تو دلخوشی به غزلهای عاشقانه ی کی؟


اگر کمی نگرانم فقط بخاطر این

که نیمه شب نرساند تو را به خانه یکی!


مهدی فرجی

نه نمی توانم فراموشت کنم - شمس لنگرودی


نه نمی توانم فراموشت کنم

زخمهای من بی حضور تو، از تسکین سرباز می زنند

بالهای من تکه تکه فرو می ریزند

بره های مسیح را می بینم، که به دنبالم می دوند

و نشان فولوت تو را می پرسند

نه نمی توانم فراموشت کنم

خیابانها بی حضور تو

راههای آشکار جهنمند

تو پرنده ای معصومی، که راهش را در باغ حیات زندانی گم کرده است

تک صورتی ازلی بر رخسار تمام پیامبرانی

باد تشنه تابستانی، که گندم زاران رسیده در قدوم تو خم می شوند

آشیانه ی رودی از برف، که از قله های بهار فرو می ریزد

نه نمی توانم، نمی خواهم که فراموشت کنم!

تپه های خشکیده از پله های تو بالا می آیند

تا به بوی نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان باز گردند

ماه هزار ساله، دست نوشته ی آخرش را برای تو می فرستد تا تصحیح اش کنی

نه نمی توانم فراموشت کنم

قزل آلای عصیانگری که به چشمه خود باز می رود

خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است.



شمس لنگرودی



بی‌خوابی‌ام را - عباس معروفی


بی‌خوابی‌ام را

یک شب در آغوش تو چاره می‌کنم!

عشق من

بی‌تابی‌ام را چه کنم ...؟

 

 

عباس معروفی

 

 

ارغوان - هوشنگ ابتهاج


ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

 آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

 آفتابی به سرم نیست

 از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

 که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

 کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می گیرد

 که هوا هم اینجا زندانی ست

 هر چه با من اینجاست

 رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

باد رنگینی در خاطرمن

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

 ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

 این چه راز ی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می اید ؟

 که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

 وین چنین بر جگر سوختگان

 داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

 وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می گذرند ؟

 ارغوان خوشه خون

 بامدادان کهکبوترها

 بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

 به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

 بر زبان داشتهباش

 تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


هوشنگ ابتهاج



تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست - فاضل نظری


تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست

و گر خطاست! مرا از خطا ابایی نیست


بیا که در شب گرداب زلف موّاجت

به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست


درون خاک، دلم می تپد، هنوز اینجا

به جز صدای قدم های تو صدایی نیست


نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون

که هر کجا خبری هست ادعایی نیست


دلیل عشق فراموش کردن دنیاست

و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست


سفر به مقصد سر در گمی رسید، چه خوب

که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست


فاضل نظری 

وطن - مژگان عباسلو


من کشوری نبوده‌ام، ایجاد کن مرا

در مرزِ من بیا، برو، آباد کن مرا

 

من مجمع‌الجزایر تنهایی و غمم

پهلو بگیر پهلوی من، شاد کن مرا

 

من را که ریشه‌های درختی شکسته‌ام

قایق بساز از تنش، آزاد کن مرا

 

بگذار با تو بگذرم از ساحل سکوت

دور از همه، همه، همه فریاد کن مرا

 

در جای‌جای خاکِ تنم ردِ پای توست

گاهی تو هم به نام وطن یاد کن مرا


 

مژگان عباسلو


کلاس انشاء - قیصر امین پور


صبح یک روز نوبهاری بود

 

روزی از روزهای اول سال

 

 

 

بچه ها در کلاس جنگل سبز

 

جمع بودند دور هم خوشحال

 

 

 

بچه ها گرم گفت و گو بودند

 

باز هم در کلاس غوغا بود

 

 

 

هر یکی برگ کوچکی در دست

 

باز انگار زنگ انشا بود

 

 

 

تا معلم ز گرد راه رسید

 

گفت با چهره ای پر از خنده

 

 

 

باز موضوع تازه ای داریم

 

« آرزوی شما در آینده »

 

 

 

شبنم از روی برگ گل برخاست

 

گفت: « می خواهم آفتاب شوم

 

 

 

ذره ذره به آسمان بروم

 

ابر باشم ، دوباره آب شوم »

 

 

 

دانه آرام بر زمین غلتید

 

رفت و انشای کوچکش را خواند

 

 

 

گفت : « باغی بزرگ خواهم شد

 

تا ابد سبزِ سبز خواهم ماند »

 

 

 

غنچه هم گفت : « گرچه دلتنگم

 

مثل لبخند باز خواهم شد

 

 

 

با نسیم بهار و بلبل باغ

 

گرم راز ونیاز خواهم شد »

 

 

 

جوجه گنجشک گفت: « می خواهم

 

فارغ از سنگِ بچه ها باشم

 

 

 

روی هر شاخه جیک جیک کنم

 

در دل آسمان رها باشم »

 

 

 

جوجه ی کوچک پرستو گفت :

 

« کاش با باد رهسپار شوم

 

 

 

تا افق های دور کوچ کنم

 

باز پیغمبر بهار شوم »

 

 

 

جوجه های کبوتران گفتند :

 

« کاش می شد کنار هم باشیم

 

 

 

توی گل دسته های یک گنبد

 

روز و شب زایر حرم باشیم »

 

 

 

زنگ تفریح را که زنجره زد

 

باز هم در کلاس غوغا شد

 

 

 

هر یک از بچه ها به سویی رفت

 

و معلم دوباره تنها شد

 

 

 

با خودش زیر لب چنین می گفت :

 

« آرزوهای تان چه رنگین است!

 

 

 

کاش روزی به کام خود برسید!

 

بچه ها آرزوی من این است ! »

 

 

قیصر امین پور


می تواند که تو را سخت زمینگیر کند - سید تقی سیدی


می تواند که تو را سخت زمینگیر کند

درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند

 

آسمان بر سرم آوار شد آن لحظه که گفت

قسمت این است بنا نیست که تغییر کند

 

گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست

قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند

 

گفت دکتر: من و تو مشکلمان کم خونیست

خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند

 

در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم

که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند

 

خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم

نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند

 

مشت بر آینه کوبیدم و گفتم شاید

بشود مثل تو را آینه تکثیر کند

 

سیدتقی سیدی

 


چه حکمتی است - مسعود فردمنش


وقتی نگاه می کردم

از گل به خار رسیدم

با خود گفتم

پروردگارا

چه فلسفه یی ست

در این همسایگی

و چه حکمتی ست در این بیگانگی

 

مسعود فردمنش

پیش از این ها - قیصر امین پور


پیش از این ها فکر می کردم خدا

 

خانه ای دارد کنار ابرها

 

 

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

 

خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

 

 

پایه های برجش از عاج و بلور

 

بر سر تختی نشسته با غرور

 

 

 

ماه ، برق کوچکی از تاج او

 

هر ستاره ، پولکی از تاج او

 

 

 

اطلس پیراهن او ، آسمان

 

نقشِ روی دامن او ، کهکشان

 

 

 

رعد و برق شب، طنین خنده اش

 

سیل و طوفان، نعره ی توفنده اش

 

 

 

دکمه ی پیراهن او، آفتاب

 

برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

 

 

 

هیچ کس از جای او آگاه نیست

 

هیچ کس را در حضورش راه نیست

 

 

 

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

 

از خدا ، در ذهنم این تصویر بود

 

 

 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

 

خانه اش در آسمان، دور از زمین

 

 

 

بود، اما در میان ما نبود

 

مهربان و ساده و زیبا نبود

 

 

 

در دل او دوستی جایی نداشت

 

مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

 

 

هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا

 

از زمین، از آسمان، از ابرها

 

 

 

زود می گفتند: این کار خداست

 

پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

 

 

هر چه می پرسی ، جوابش آتش است

 

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

 

 

 

تا ببندی چشم، کورت می کند

 

تا شدی نزدیک، دورت می کند

 

 

 

کج گشودی دست، سنگت می کند

 

کج نهادی پای، لنگت می کند

 

 

 

تا خطا کردی، عذابت می کند

 

 در میان آتش، آبت می کند ...

 

 

 

با همین قصه، دلم مشغول بود

 

خوابهایم ، خواب دیو و غول بود

 

 

 

خواب می دیدم که غرق آتشم

 

در دهانِ شعله های سرکشم

 

 

 

در دهان اژدهایی خشمگین

 

بر سرم باران ِگُرزِ آتشین

 

 

 

محو می شد نعره هایم، بی صدا

 

در طنین خنده ی خشمِ خدا ...

 

 

 

نیّت من، در نماز و در دعا

 

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

 

 

هر چه می کردم، همه از ترس بود

 

مثل از بر کردن یک درس بود

 

 

 

مثل تمرین حساب و هندسه

 

مثل تنبیه مدیر مدرسه

 

 

 

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

 

سخت، مثل حل ِّ صدها مسئله

 

 

 

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

 

مثل صرفِ فعل ماضی سخت بود

 

 

 

تا که یک شب دست در دست پدر

 

راه افتادم به قصد یک سفر

 

 

 

در میان راه، در یک روستا

 

خانه ای دیدم، خوب و آشنا

 

 

 

زود پرسیدم : پدر، این جا کجاست ؟

 

گفت : این جا خانه ی خوب خداست !

 

 

 

گفت این جا می شود یک لحظه ماند

 

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

 

 

 

با وضویی، دست و رویی تازه کرد

 

با دل خود، گفت و گویی تازه کرد

 

 

 

گفتمش: پس آن خدای خشمگین

 

خانه اش این جاست؟ این جا، درزمین؟

 

 

 

گفت : آری، خانه ی او بی ریاست

 

فرش هایش از گلیم و بوریاست

 

 

 

مهربان و ساده و بی کینه است

 

مثل نوری در دل آیینه است

 

 

 

عادت او نیست خشم و دشمنی

 

نام او نور و نشانش روشنی

 

 

 

خشم، نامی ازنشانی های اوست

 

حالتی از مهربانی های اوست

 

 

 

قهر او از آشتی ، شیرین تر است

 

مثل قهرِ مهربانِ مادر است

 

 

 

دوستی را دوست، معنی می دهد

 

قهر ما با دوست، معنی می دهد

 

 

 

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

 

قهریِ او هم نشان دوستی است ...

 

 

 

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

 

این خدای مهربان و آشناست

 

 

 

دوستی، از من به من نزدیک تر

 

از رگِ گردن به من نزدیک تر

 

 

 

آن خدای پیش از این را باد برد

 

نام او را هم دلم از یاد برد

 

 

 

آن خدا مثل خیال و خواب بود

 

چون حبابی، نقش روی آب بود

 

 

 

می توانم بعد از این، با این خدا

 

دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

 

 

 

می توان با این خدا پرواز کرد

 

سفره ی دل را برایش باز کرد

 

 

 

می توان درباره ی گل حرف زد

 

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

 

 

 

چکه چکه مثل باران راز گفت

 

با دو قطره، صد هزاران راز گفت

 

 

 

می توان با او صمیمی حرف زد

 

مثل یاران قدیمی حرف زد

 

 

 

می توان تصنیفی از پرواز خواند

 

با الفبای سکوت آواز خواند

 

 

 

می توان مثل علف ها حرف زد

 

با زبان بی الفبا حرف زد

 

 

 

می توان در باره ی هر چیز گفت

 

می توان شعری خیال انگیز گفت

 

 

 

مثل این شعر روان و آشنا:

 

« پیش از این ها فکر می کردم خدا . . .»

 

 

 

قیصر امین پور



زهر ترین زاویـــه ی شوکران - علیرضا آذر


زهر ترین زاویـــه ی شوکران / مرگ ترین حقه ی جادوگران

داغ ترین شهوت آتش زدن / تهمت شاعر به سیاوش زدن

هر که تو را دید زمین گیر شد / سخت به جوش آمدو تبخیر شد

درد بزرگ سرطانی من / کهنه ترین زخم جوانی من

 

با تو ام ای شعر به من گوش کن / نقشه نکش حرف نزن گوش کن

شعر تو را با خفه خون ساختند / از تو هیولای جنون ساختند

ریشه به خونابه و خون میرسد / میوه که شد بمب جنون میرسد

محض خودت بمب منم ، دور تر ! / می ترکم چند قدم دور تر !

 

از همه ی کودکی ام درد ماند / نیم وجب بچه ولگرد ماند

حال مرا از من بیمار پرس / از شب و خاکستر سیگار پرس

از سر شب تا به سحر سوختن / حادثه را از دو سه سر سوختن

خانه خرابی من از دست توست / آخر هر راه به بن بست توست

 

چک چک خون را به دلم ریختم / شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

گاه شقایق تر از انسان شدی / روح ترک خورده ی کاشان شدی

شعر تو بودی که پس از فصل سرد / هیچ کسی شک به زمستان نکرد

زلزله ها کار فروغ است و بس ؟ / هر چه که بستند دروغ است و بس

 

تیغه ی زنجان بخزد بر تنت / خون دل منزویان گردنت

شاعر اگر رب غزل خوانی است / عاقبتش نصرت رحمانی است

حضرت تنهای به هم ریخته / خون و عطش را به هم آمیخته

کهنه قماری است غزل ساختن / یک شبه ده قافیه را باختن

 

دست خراب است چرا سر کنم ؟ / آس نشانم بده باور کنم

دست کسی نیست زمین گیری ام / عاشق این آدم زنجیری ام

شعله بکش بر شب تکراری ام / مرده ی این گونه خود آزاری ام

من قلم از خوب و بدم خواستم / جرم کسی نیست ، خودم خواستم

 

شیشه ای ام سنگ ترت را بزن / تهمت پر رنگ ترت را بزن

سارق شبهای طلاکوب من / میشکنم میشکنم خوب من

منتظر یک شب طوفانی ام / در به در ساعت ویرانی ام

پای خودم داغ پشیمانی ام / مثل خودت درد خیابانی ام

 

"با همه ی بی سر و سامانی ام / باز به دنبال پریشانی ام"

مرد فرو رفته در آیینه کیست ؟ / تا که مرا دید به حالم گریست

ساعت خوابیده حواسش به چیست ؟ / مردن تدریجی اگر زندگی ست

"طاقت فرسودگی ام هیچ نیست / در پی ویران شدنی آنی ام"

 

من که منم جای کسی نیستم / میوه ی طوبای کسی نیستم

گیج تماشای کسی نیستم / مزه ی لبهای کسی نیستم

"دلخوش گرمای کسی نیستم / آمده ام تا تو بسوزانی ام"

خسته از اندازه ی جنجال ها / از گذر سوق به گودال ها

 

از شب چسبیده به چنگال ها / با گذر تیر که از بال ها

"آمده ام با عطش سال ها / تا تو کمی عشق بنوشانی ام"

شعر اگر خرده هیولا شدم / آخر ابَر آدم تنها شدم

گاه پریشان تر از این ها شدم / از همه جا رانده ی دنیا شدم

"ماهی برگشته ز دریا شدم / تا تو بگیری و بمیرانی ام"

 

وای اگر پیچش من با خمت / درد شود تا که به دست آرمت

نوش خودم زهر سراپا غمت / بیشترش کن که کمم با کمت

"خوب ترین حادثه میدانمت / خوب ترین حادثه میدانی ام ؟"

غسل کن و نیت اعجاز کن / باز مرا با خودم آغاز کن

 

یک وجب از پنجره پرواز کن / گوش مرا معرکه ی راز کن

حرف بزن ابر ِ مرا باز کن / دیر زمانی است که بارانی ام"

قحطی حرف است و سخن سالهاست / قفل زمان را بشکن سال هاست

پر شدم از درد شدن سال هاست / ظرفیت سینه ی من سال هاست

 

"حرف بزن حرف بزن سال هاست / تشنه ی یک صحبت طولانی ام"

روز و شبم را به هم آمیختم / شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

یک قدم از تو همه ی جاده من / خون بطلب ، سینه ی آماده ؛ من

شعر تو را داغ به جانت زدند / مهر خیانت به دهانت زدند

 

هر که قلم داشت هنرمند نیست / ناسره را با سره پیوند نیست

لغلغه ها در دهن آویختند / خوب و بدی را به هم آمیختند

ملعبه ی قافیه بازی شدی / هرزه ی هر دست درازی شدی

کنج همین معرکه دارت زدند / دست به هر دار و ندارت زدند

 

سرخ تر از شعر مگر دیده اید ؟ / لب بگشایید اگر دیده اید

تا که به هر وا ژه ستم میشود / دست ، طبیعی است قلم میشود

واژه ی در حنجره را تیغ کن / زیر قدم ها تله تبلیغ کن

شعر اگر زخم زبان تیز تر / شهر من از قونیه تبریز تر

 

زنده بمان قاتل دلخواه من / محو نشو ماه ترین ماه من

مُردی و انگار به هوش آمدند / هی ! چقدر دست برایت زدند !



علیرضا آذر


تومور یک


دانلود دکلمه



درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند - کاظم بهمنی


درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

 

سخت بالا بروی ساده بیایی پایین

قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

کاظم بهمنی