شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت - حسین منزوی


به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

 

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

 

تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

 

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

 

گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

 

به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

 

"دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !

 

حسین منزوی


اطاق خالی - مسعود فردمنش


من به دنبال اطاقی خالی روزها می گردم

تا از اینجا بروم

من به دنبال اطاقی خالی ، کز دل پنجره اش

عطر گل بوته ئ شبنم زده یی می گذرد

کز دل پنجره اش

ناله و سوز نی غمزده یی می گذرد

روزها می گردم

تا از اینجا بروم

 

من به دنبال گلیمی ساده

سقفی از چوب و حصیر

سر دری افتاده

من به دنبال هوا ی خنک آزادی

و دری پنجره یی باز به یک آبادی

روزها می گردم تا از اینجا بروم

 

من به دنبال هوایی نه چنین آلوده

روزگاری نه چنین افسرده

روزهایی نه چنین پژمرده

روزها می گردم

تا از اینجا بروم

 

من به دنبال اطاقی خالی روزها می گردم

کز سر کوچه ئ آن

جوی آبی ، چشمه یی می گذرد

که مرا عصر به عصر

به تماشا ببرد

 

کاش که پیرزنی

صاحب یک بز پیر

با دو تا مرغ و خروس

و سگی بازیگوش

کاش همسایه ئ دیوار به دیوار اطاقم باشد

کاش که توی حیاطش باشد

دو سه تایی از درختان بلند

چند تایی نارنج

و چناری که کلاغی هر روز

به سراغش برود

و من

هر روز

به عشق گل روشان بروم پنجره را باز کنم

 

مسعود فردمنش

 

 

درد سر، بین گذر، چند نفر، یک مادر... - کاظم بهمنی


درد سر، بین گذر، چند نفر، یک مادر...

شده هر قافیه ام یک غزل درد آور


ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری

امنیت نیست ، از این کوچه سریع تر بگذر


دیشب از داغ شما فال گرفتم، آمد:

دوش می آمد و رخساره... نگویم بهتر!


من به هر کوچه ی خاکی که قدم بگذارم

نا خودآگاه به یاد تو می افتم؛ مادر


چه شده؟! قافیه ها باز به جوش آمده اند:

دم در، فضه خبر! مادر و در، محسن پر...

 

کاظم بهمنی


چرخ خیاطی! - شمس لنگرودی


چرخ خیاطی!

چرخ کن

ژنده پارۀ روزهایم را و سکوت را

چرخ کن

باران و کویر را در گل هائی که سکوت کرده اند

دهانم را چرخ کن

تا از خیاطم نگویم

چگونه پیراهن مان را نابینا نابینا چرخ می کند

چگونه پیراهن سردمان را می دوزد.

 

شمس لنگرودی



من با تو ام ای رفیق - سیمین بهبهانی


من با تو ام ای رفیق ! با تو

همراه تو پیش می نهم گام

در شادی تو شریک هستم

بر جام می تو می زنم جام

 

من با تو ام ای رفیق ! با تو

دیری ست که با تو عهد بستم

همگام تو ام ،‌ بکش به راهم

همپای تو ام ، بگیر دستم

پیوند گذشته های پر رنج

اینسان به توام نموده نزدیک

هم بند تو بوده ام زمانی

در یک قفس سیاه و تاریک

رنجی که تو برده ای ز غولان

بر چهر من است نقش بسته

زخمی که تو خورده ای ز دیوان

بنگر که به قلب من نشسته

تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری

هر سو که نظر کنم ، تو هستی

یک جمع به هم گرفته پیوند

یک جبهه ی سخت بی شکستی

زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه

بالاتری از نژاد و از رنگ

تو هر کسی و ز هر کجایی

من با تو ، تو با منی هماهنگ

 

سیمین بهبهانی



همنفس - سیمین بهبهانی


همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک

 خنجرم ،‌ آبداده از زهرم

اندکی دورتر !‌ که سر تا پا

کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم

لب منه بر لبم !‌ که همچون مار

 نیش در کام خود نهان دارم

گره بغض و کینه یی خاموش

پشت این خنده در دهان دارم

سینه بر سینه ام منه !‌ که در آن

 آتشی هست زیر خاکستر

 ترسم آتش به جانت اندازم

 سوزمت پای تا به سر یکسر

مهربانی امید داری و ، من

 سرد و بی رحم همچو شمشیرم

 مار زخمین به ضربت سنگم

ببر خونین ز ناوک تیرم

یادها دارم از گذشتهٔ خویش

 یادهایی که قلب سرد مرا

 کرده ویرانه یی ز کینه و خشم

که نهان کرده داغ و درد مرا

یاد دارم ز راه و رسم کهن

 که دو ناساز را به هم پیوست

 من شدم یادگار این پیوند

 لیک چون رشته سست بود ، گسست

خیرگی های مادر و پدرم

 آن دو را فتنه در سرا افکند

 کودکی بودم و مرا ناچار

گاه از این ،‌گاه از آن ، جدا افکند

 کینه ها خفته گونه گونه بسی

در دل رنجدیدهٔ سردم

گاه از بهر نامرادی ی خویش

گه پی دوستان همدردم

کودکی هر چه بود زود گذشت

 دیده ام باز شد به محنت خلق

دست شستم ز خویش و خاطر من

 شد نهانخانهٔ محبت خلق

دیدم آن رنج ها که ملت من

می کشد روز و شب ز دشمن خویش

 دیدم آن نخوت و غرور عجیب

که نیارد فرود ، گردن خویش

 دیدم آن قهرمان که چندین بار

 زیر بار شکنجه رفت از هوش

لیک آرام و شادمان ، جان داد

 مهر نگشوده از لب خاموش

دیدم آن چهرهٔ مصمم سخت

از پس میله های سرد و سیاه

 آه از آن آخرین ز لبخند

وای از آن واپسین ز دیده نگاه

 دیدیم آن دوستان که جان دادند

 زیر زنجیر ، با هزار امید

 دیدم آن دشمنان که رقصیدند

 در عزای دلاوران شهید

همنفس ، همنفس ،‌ مشو نزدیک

 خنجرم ، آبداده زهرم

اندکی دورتر !‌ که سر تا پا

 کینه ام ،‌ خشم سرکشم ، قهرم

خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش

 بر دل خصم خیره بنشانم

 آتشم ، آتشم که آخر کار

 خرمن جور را بسوزانم

 

سیمین بهبهانی


جرئت دیوانگی - قیصر امین پور


انگار مدتی است که احساس می‌کنم

خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام

احساس می‌کنم که کمی دیر است

دیگر نمی‌توانم

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم

انگار

فرصت برای حادثه

از دست رفته است

از ما گذشته است که کاری کنیم

کاری که دیگران نتوانند

 

فرصت برای حرف زیاد است

اما

اما اگر گریسته باشی ...

آه ...

مردن چه قدر حوصله می‌خواهد

بی آنکه در سراسر عمرت

یک روز، یک نفس

بی حس مرگ زیسته باشی!

 

انگار این سال‌ها که می‌گذرد

چندان که لازم است

دیوانه نیستم

احساس می‌کنم که پس از مرگ

عاقبت

یک روز

دیوانه می‌شوم!

 

شاید برای حادثه باید

گاهی کمی عجیب‌تر از این

باشم

 

با این همه تفاوت

احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی

بد نیست

 

حس می‌کنم که انگار

نامم کمی کج است

و نام خانوادگی‌ام، نیز

از این هوای سربی

خسته است

 

امضای تازه‌ی من

دیگر

امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش

آن نام را دوباره

پیدا کنم

 

ای کاش

آن کوچه را دوباره ببینم

آنجا که ناگهان

یک روز نام کوچکم از دستم

افتاد

 

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد

آنجا که

یک کودک غریبه

با چشم های کودکی من نشسته است

 

از دور

لبخند او چه قدر شبیه من است!

 

آه، ای شباهت دور!

ای چشم های مغرور!

این روزها که جرأت دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم!

بگذار دست کم

گاهی تو را به خواب ببینم!

بگذار در خیال تو باشم!

بگذار ...

بگذریم!

 

این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است!

 


قیصر امین پور

 

هر شبم نالهٔ زاری است که گفتن نتوان - هاتف اصفهانی


هر شبم نالهٔ زاری است که گفتن نتوان

زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان

بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا

روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان

تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب

در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان

چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی

آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان

چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست

باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان

هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار

داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان

 

هاتف اصفهانی


بوی گندم مال من، هر چی که دارم مال تو - شهیار قنبری


بوی گندم مال من، هر چی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من، هر چی می‌کارم مال تو

اهل طاعونی این قبیلهء مشرقی‌ام

تویی این مسافر شیشه‌ای شهر فرنگ

پوستم از جنس شبه، پوست تو از مخمل سرخ

رختم از تاوله تنپوش تو از پوست پلنگ

بوی گندم مال من، هر چی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من، هر چی می‌کارم مال تو

تو به فکر جنگل آهن و آسمون خراش

من به فکر یه اتاق اندازه تو واسه خواب

تن من خاک منه ساقهء گندم تن تو

تن ما تشنه ترین تشنهء یک قطره آب

بوی گندم مال من، هر چی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من، هرچی می‌کارم مال تو

شهر تو شهر فرنگ، آدماش ترمه قبا

شهر من شهر دعا، همه گنبداش طلا

تن تو مثل تبر، تن من ریشهء سخت

طپش عکس یه قلب، مونده اما رو درخت

بوی گندم مال من، هر چی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من، هرچی می‌کارم مال تو

نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم

تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم

تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه

بوی گندم مال من، هر چی که دارم مال من

یه وجب خاک مال من، هر چی می‌کارم مال من

  

شهیار قنبری


زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را - شهریار


زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

 

شهریار


هر ذره که در خاک زمینی بوده است - خیام


هر ذره که در خاک زمینی بوده است

پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان

کانهم رخ خوب نازنینی بوده است

 

خیام


تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا - سعدی


تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

 

سعدی


 

به دیدارم بیا هر شب - مهدی اخوان ثالث


به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

 

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

 

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

 

بهشتم نیز و هم دوزخ

 

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

 

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

 

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

 

پرستوها که با پرواز و با آواز

 

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!

 

 

مهدی اخوان ثالث

 

اندوه - فاضل نظری






همراه بسیار است، اما همدمی نیست

مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست


 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست


کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست


 چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست


در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست


فاضل نظری

من هرگز نخواستم - نادر ابراهیمی


من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم، باورکن

من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم-کودکانه و ساده و روستایی

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم ،مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک   


    نادر ابراهیمی