شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

ای که رحمت می‌نیاید بر منت - سعدی


ای که رحمت می‌نیاید بر منت

آفرین بر جان و رحمت بر تنت

قامتت گویم که دلبندست و خوب

یا سخن یا آمدن یا رفتنت

شرمش از روی تو باید آفتاب

کاندرآید بامداد از روزنت

حسن اندامت نمی‌گویم به شرح

خود حکایت می‌کند پیراهنت

ای که سر تا پایت از گل خرمنست

رحمتی کن بر گدای خرمنت

ماه رویا مهربانی پیشه کن

سیرتی چون صورت مستحسنت

ای جمال کعبه رویی باز کن

تا طوافی می‌کنم پیرامنت

دست گیر این پنج روزم در حیات

تا نگیرم در قیامت دامنت

عزم دارم کز دلت بیرون کنم

و اندرون جان بسازم مسکنت

درد دل با سنگدل گفتن چه سود

باد سردی می‌دمم در آهنت

گفتم از جورت بریزم خون خویش

گفت خون خویشتن در گردنت

گفتم آتش درزنم آفاق را

گفت سعدی درنگیرد با منت


سعدی


ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا -


ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا

گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما

بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟

شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟

نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را

دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود

در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟

بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین

این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟

هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد

خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا

روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت

دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا

دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر

نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ

از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟

گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟


عراقی



سفر - مژگان عباسلو


سفر هرکجا سایه گسترده‌ا‌ست

چه‌ها بر سرِ آدم آورده‌ا‌ست

 

کسی را که یک عمر چشم‌انتظار

به یک چشم‌برهم‌زدن برده‌ا‌ست

 

کسی را که در یاد خواهی سپرد

کجا، کی خداحافظی کرده‌ا‌ست

 

توگویی که ما را برای وداع

زمین راه و بیراه پرورده‌‌‌است

 

سفر هرکه را دیده‌ام برده‌است

سفر هیچ‌کس را نیاورده‌ا‌ست!

 

مژگان عباسلو


سرمست درآمد از خرابات - سعدی


سرمست درآمد از خرابات

با عقل خراب در مناجات

بر خاک فکنده خرقه زهد

و آتش زده در لباس طامات

دل برده شمع مجلس او

پروانه به شادی و سعادات

جان در ره او به عجز می‌گفت

کای مالک عرصه کرامات

از خون پیاده‌ای چه خیزد

ای بر رخ تو هزار شه مات

حقا و به جانت ار توان کرد

با تو به هزار جان ملاقات

گر چشم دلم به صبر بودی

جز عشق ندیدمی مهمات

تا باقی عمر بر چه آید

بر باد شد آن چه رفت هیهات

صافی چو بشد به دور سعدی

زین پس من و دردی خرابات

 

سعدی