شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

از خواب چهل سالهٔ خود پا شده ام - قیصر امین پور


از خواب چهل سالهٔ خود پا شده ام

گم بوده ام و دوباره پیدا شده ام

 

ای حس شکوهمند غمگین و شگفت

امروز چقدر با تو زیبا شده ام!


 

قیصر امین پور

درد واره ها - قیصر امین پور


دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

 

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

 

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

 

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

 

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

 

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

 

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

 

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

 

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

 

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

 

قیصر امین پور


دانلود دکلمه 




نیلوفرانه - قیصر امین پور


خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

 

 

خدایا بی پناهم

ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناه است

ببین غرق گناهم

دو دست دعا برآورده ام بسوی آسمانها

که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها

 

 

چونیلوفر عاشقانه چنان می پیچم به پای تو

که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو

بدست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد

به آه و زاری اگر نپذیری شکسته دلم را دگر که پذیرد

 

 

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا بعهد خود وفا کن

 

خدایا بی پناهم

ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناه است

ببین غرق گناهم

دو دست دعا برآورده ام به سوی آسمانها

که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها

 

 

قیصر امین پور


لاله پرپر - قیصر امین پور


بیا ای دل از اینجا پر بگیریم

ره کاشانه دیگر بگیریم

 

بیا گمگشته دیرین خود را

سراغ از لاله پرپر بگیریم

 

بیا ای دل از اینجا پر بگیریم

ره کاشانه دیگر بگیریم

 

بیا گمگشته دیرین خود را

سراغ از لاله پرپر بگیریم

 

زمین گویی غمی بنهفته داره

سخن هار در دهان ناگفته داره

 

ز هر چشمش هزاران چشمه جوشه

که در دل صد شهید خفته داره

 

بیا ای دل از اینجا پر بگیریم

ره کاشانه دیگر بگیریم

 

قیصر امین پور


آفتاب مهربانی - قیصر امین پور


آفتاب مهربانی

سایه تو بر سر من

 

ای که در پای تو پیچید

ساقه ی نیلوفر من

 

با تو تنها با تو هستم

ای پناه خستگی ها

 

در هوایت دل گسستم

از همه دلبستگیها

 

در هوایت پر گشودن

باور بال و پر من باد

 

شعله ور از آتش غم

خرمن خاکستر من باد

 

ای بهار باور من

ای بهشت دیگر من

 

چون بنفشه بی تو بی تابم

بر سر زانو سر من

 

 

 

 

چون بنفشه بی تو بی تابم

بر سر زانو سر من

 

بی تو چون برگ از شاخه افتادم

زرد و سرگردان در کف بادم

 

گرچه بی برگم گرچه بی بارم

در هوای تو بی قرارم

 

برگ پاییزم

بی تو می ریزم

 

نو بهارم کن

نو بهارم

 

ای بهار باور من

ای بهشت دیگرمن

 

 

قیصر امین پور


بال های کودکی - قیصر امین پور

باز آن احساس گنگ و آشنا

در دلم سیر و سفر آغاز کرد

  باز هم با دست های کودکی

سفره ی تنگ دلم را باز کرد

باز برگشتم به آن دوران دور

روزهای خوب و بازی های خوب

قصه های ساده ی مادر بزرگ

 در هوای گرم شب های جنوب

 رختخوابی پهن، روی پشت بام

 کوزه های خیس، با آب خنک

 بوی گندم، بوی خوب کاهگل

 آسمانِ باز و مهتاب خنک

 از فراز تپه می آمد به گوش

 زنگ دور و مبهم زنگوله ها

 کوچه های روستا ، تنگ غروب

 محو می شد در غبار گله ها

 های و هوی کوچه های شیطنت

 دست دادن با مترسک های باغ

 حرف های آسمان و ریسمان

 حرف های یک کلاغ و چل کلاغ

 روزهای دسته گل دادن به آب

 چیدن یک دسته گل از باغچه

 جست و جوی عینک مادر بزرگ

 توی گرد و خاک روی طاقچه

 فصل خیش و فصل کشت و فصل کار

 فصل خرمنجا و خرمن کوب بود

 خواندن  خط های در هم توی ماه

 خواب های روی خرمن خوب بود

 روزهای خرمن افشانی که بود

 خوشه ها در باد می رقصید شاد

 دانه های گندم و جو را زکاه

 پاک می کردیم با آهنگ باد

 در دل شبهای مهتابی که نور

 مثل باران می چکید از آسمان

 می کشیدیم از سر شب تا سحر

 بارهای کاه را تا کاهدان

 آسمان ها در مسیر کهکشان

 ریزه های ماه را می ریختند

 اسب ها از بارشان ، در طول راه

 ریزه های کاه را می ریختند

 ریزه های کاه خطی می کشید

 از سر خرمن به سوی کاه دان

 کهکشانی دیده می شد در زمین

 کهکشانِ دیگری در آسمان

 توی خرمنجای خاکی کیف داشت

 بازی پرتاب « توپ آتشی »

 « دوز » بازی های بی دوز و کلک

 جنگ با « تیر و کمان های کِشی »

 جنگ مردان مثل جنگ واقعی

 جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود

 جنگ ما مانند « جنگ زر گری »

 گرچه پر آشوب، اما خوب بود

 مرگ ما یک چشم بستن بود و بس

 خون ما در جنگها بی رنگ بود

 هفت تیر چوبی ما بی صدا

 اسب های چوبی ما لنگ بود

 آسیاهای قدیمی خوب بود

 دوستی های صمیمی خوب بود

 گر چه ماشینهای ما کوکی نبود

 باز « ماشینهای سیمی خوب بود»

 ظهر ها بعد از شنا و خستگی

 ماسه های نرم کارون کیف داشت

  وقت بیماری که می رفتیم شهر

 سینمای گنج قارون کیف داشت

 روزها در کوچه های رو ستا

 دیدن ملای مکتب ترس داشت

 دیدن جن توی حمام خراب

 دیدن یک سایه در شب ترس داشت

 چشم ها، هول و هراس ثبت نام

 دست ها، بوی کتاب تازه داشت

 گر چه کیف ما پر از دلشوره بود

 باز هم دلشوره ها اندازه داشت

 « باز باران با ترانه » می گرفت

 دفتر« تصمیم کبری » خیس بود

 « خاله مرجان » و خروس ساده اش

 که پر و بالش سرا پا خیس بود

 روز های باد و باران تگرگ

 تیله بازی های ما با آسمان

 تیله های شیشه ای از پشت بام

 صاف، غِل می خورد توی ناودان

 بعضی از شب ها که مهمان داشتیم

 گرم و روشن بود ایوان و اتاق

 می نشستیم از سر شب تا سحر

 فال حافظ بود و گرمای اجاق

 « هفت بند » کهنه ی « کاکا علی »

 ناله اش مثل صدای آب بود

 شاهنامه خوانی « عامو رضا »

 داستانش رستم و سهراب بود

 یاد شربت های شیرین و خنک

 توی ظهر داغ عاشورا به خیر !

  یاد آشِ نذری همسایه ها

 روضه ها و نوحه خوانی ها به خیر!

 یاد ماه روزه و شب های قدر

 یاد آن پیراهن مشکی به خیر!

 یاد آن افطارهای نیمه وقت

 روزه های کله گنجشکی به خیر!

 قهرها و آشتی های قشنگ

 با زبان آشنای « زرگری »

 یک دوچرخه، چند چشم منتظر

 بعد از آن هم بوی چسب پنچری

 چال می کردیم زیر یک درخت

 لاشه ی گنجشک های مرده را

 " چینه " می دادیم نزدیک اجاق

 جوجه های زرد سرما خورده را

 خواب می رفتیم روی سبزه ها

 سیر می کردیم روی آسمان

 راه می رفتیم روی ابرها

 تاب می بستیم بر رنگین کمان ...

  ناگهان آن روزها را باد برد

 روزهایی را که گل می کاشتیم

 روزهایی که کلاه باد را

 از سرش با خنده برمی داشتیم

 بال های کاغذی آتش گرفت

 قصه های کودکی از یاد رفت

 خاک بازی های ما را آب برد

 بادبادک های ما بر باد رفت

 آه، آیا می توان آغاز کرد

 باز این راهِ به پایان برده را؟

 می توان در کوچه ها احساس کرد،

 باز بوی خاکِ باران خورده را؟

  می توان یک بار دیگر باز هم

 بال های کودکی را باز کرد؟

 چشم ها را بست و بر بالِ خیال

 تا تماشای خدا پرواز کرد؟

 


قیصر امین پور



اگر دل دلیل است - قیصر امین پور


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولى دل به پائیز نسپرده ایم

 

چو گلدان خالى لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

 

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایم

 

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

 

اگر دشنه دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گرده ایم

 

گواهى بخواهید، اینک گواه

همین زخم هایى که نشمرده ایم!

 

دلى سر بلند و سرى سر به زیر

از این دست عمرى به سر برده ایم


 

قیصر امین پور



لحظه دیدار ( یادداشتی زیبا از قیصر امین پور ) - قیصر امین پور


بعضی از کلمات بر گردن آدمی حق حیات دارند وآدمی نمی‌داند که آنچه آموخته است از او آموخته است. بعضی از کلمات ٌ پاره های بودن ٌ آدمیند و چگونه می توانم ننویسم وقتی که یکی از پاره های بـودنم، پاره لحظـه سرودنم، نه، یکی از پـاره های دلم ، که ز تمام دلـــم عظیمتر و عزیزتر است، با لهجه ای نجیب در گوشم می گوید : بنویس!

 

و چنین است که پیش ازآنکه تردید را به تصمیم برسانم، دارم می نویسم: بعضی از کلمات کلمه نیستند، پاره خطی از سرنوشت تو هستند. قطعه ای ازتو، قطره ای ازخون تو کلماتی که تو را بزرگ کرده اند.

 

وبعضی از کتابـها کتاب نیستند. یک دوره از خاطرات دستهای لـرزان تو بوده اند که در قطع جیبی پنهان می کردی. لابلای برگهای آن قد می کشیدی. بعضی از کتابها سطر سطر سرنوشت تو را رقم می زنند. این کتابها بر گردن تو حق دارند، بلکه واژهای آنها در رگهای گردنت جاری هسـتند. معلم ما بوده اند. معلمانی که بسیار بسیار شاگردان ناشناس دارند که هیچ گاه آنها را ندیده اند.

 

گیرم که آن چند جلسه را هم به کلاس درس او نرفته بودم و بر سر شعر ٌ مرد و مرکب ٌ و ٌ خوان هشتم ٌ با او چند و چون دانشجویانه نکرده بودم که جوان بودم ولی جویای نام نبودم. دانشجوی جامعه شناسی بودم و در نتیجه به ادبیات بیشتر علاقه مند بودم و گهـگاه ر کلاس ادبیات معاصر شرکت می کردم. عروض را جند سال پیش از روی چند برگ مجله ای پیدا کرده بودم، آموخته بودم. اما عروض شعر نو را خوب نمی شناختم، تا اینکه اتفاقا مقاله نوعی وزن در شـعر فارسی را مثل یک قاره ناشناخته کشف کردم. همان چند سطر، چند سال مرا به جلو پرتاب کرد.

 

خلاصه یک نوجوان روستایی که دانشجوی آن کلاس هم نبود، آن روز وقت کلاس را به خود اختصاص داده بود. خوب یادم نیست ولی گویا کلماتی از قبیل شعر ، روایت، سمبولیسم، سیاست، مردم، عـــوام و خواص و بین ما رد و بدل می شد. شاید بـــرای اینکه می خواستم بگویـم من هم این چیزها را می دانم. و او چه مهربانانه کلاس را رها کرده بود تا مرا مجاب کند. مرا که نگاهم مثل پروانه در فضای باغ او می گشت. مرا که فقط او را می دیدم و نمی شنیدم. و همین که حدیــث مهربانیش روی با من داشت برایم کافی بود.

یادم هست که در آخر صحبتهایش پرسید: تو خودت هم شعر می گویی؟

 

من درآنجا چیزی نگفتم، ولی بعد از کلاس دفتری از سیاه مشقهایم را به او دادم تا بخواند هفه بعد لحظه دیدار شاعر ٌ لحظه دیدار ٌ فرا رسید. روز زیبایی بود. ومــن باز گویی در جهان دیگری بودم. در سایه مجـسمه فردوسی ایستاده بودم که در آینه نمایان شد / با ابــر گیسوانش در باد و به سان رهنوردانی که در افسانه هـا گویند، گیسوانش را چو شیری یالهاش افشــاند: سلام بر شما از داخل کیفش دفترم را بیرون آورد و به من داد. ومن از نزدیک به هـمان تصویر دور خیره بودم. همان تصویری که نگاه نوجوانـی مرا بر روی جلد کتابهایش خیره می کرد. لحظه دیدار مثل لحظه دیدار کوتاه بود.

 

* * *

 

مگر می شود به لبها دستور داد که درست در ساعت هشت وسی دقیقه وسی ثانیه یک لبخند سی وپنج درجــه ای بزنند؟

مگر می شود برای شانه های شاعر بخشنامه ای صادر کرد درست سر یک ساعت معین را به گریه اختصاص دهند؟

شعر یعنی این! و شاعر یعنی دلی که دستور نمی گیرد. و دستی که فقط از دل دستور می گیرد. وگردنی که فقط در برابر راستی خم می شود.

 

پس زیبا باش، تا تو را بسرایند!

پس راست باش، تا تو را بسرایند!

تو می توانی هر شعری را که تو ر ا خوش نیامد، مچــاله کنی و دور بیندازی.

اما شاعر تنها چند برگ از تاریخ نیست که آن را از شیرازه جدا کنیم و به دورش افکنیم. مثل این است که بخواهی پاره ای از پوســــت و گوشت خویش را برکنی و به دور بیندازی.

با این خط کشی که تو در دست گرفته ای و هر چه را که از آن بلند تر یا کوتاهتر بنماید، قطع می کنی. با این قلمی که نه، با این تـــیغ، چه بازوها باید قلم شوند. بازوهایی که به راستی انگشت شمارند. اما این خط کش تو تا قوزک پای حلاج، نه، تا رد پای حلاج هم قـد نمی دهد. اگر دست تو بود، نه تنها دست و پای حلاج می بریـدی، بلکه از او جز سایه ای بر دارنمی ماند . اگر دست توبودعین القضات و شیخ اشراق را صد بار سنگسـار می کردی، بر دار می کردی. و حتی بوعلی و رازی و ملاصدرا و حافظ و مولوی وسعدی و

چرا یک لحظه فکر نمیکنی که مـــــمکن است خط کش تو کوتاه باشد. وگرنه دیگران بی قواره نیستند.

 

دعا کنیم که روزی ، چشم، در دور تکامل خود به نقطای برسد که ذرات زیبایی را در صورت دشمن ببیند.

کجاست آن چشمی که بسراید با مطـــلع : آه دشمن زیبای من، تو را دیدم!

کجاست آن گوشی که بسراید: آه ، دشنام زیبا ، تو را شنیدم.


 قیصر امین پور




از دیروز با تو که فردایی ( متنی چاپ نشده از قیصر امین پور ) - قیصر امین پور


بالاخره روزی می فهمی مادر یعنی چه؟ حتی شاید بهتر از من هم بفهمی، چون من هر چه تلاش کنم فوقش معنی پدر را بفهمم و مادر را فقط باید از دور احساس کنم . به من قول بده روزی اگر نویسنده یا شاعر شدی و توانستی مادری را بفهمی و توصیف کنی، آن را برای من هم - اگر زنده بودم - و برای دیگران معنی کن! البته از حالا حسودی ات گل نکند، برای تو هم باید هدیه بیاورند.

 

شاید برای همین بود آن روز که به بیمارستان آمدم ، تو و مادرت در یک اتاق خلوت با هم پچ پچ می کردید و من غافلگیرتان کردم و نور پنجره به صورت تو و مادر افتاده بود و درست شبیه تابلوهای مریم و مسیح شده بودید و در یک کادر مثلثی کاملاً جا گرفته بودید ، من، بعد از اینکه پیشانی پوسته پوسته و قرمز تو را بوسیدم، خم شدم و دست مادرت را  هم بوسیدم، چون تازه به مقام مادری نائل شده بود و داشت همکار خدا می شد و پرتوی از صفت « ربّ » را منعکس می کرد. جلوه ای از اسم خدا بود. من بر آن پرتو که بر روی دستش و گریبانش افتاده بود بوسه زدم، می فهمی دخترم؟ چه قدر خوب است که می توانم بگویم دخترم! این یعنی احساس پدر بودن! این احساس را هم تو به من داده ای، اگر تو نبودی من هم به پدری نمی رسیدم. راستی راستی تو از همین حالا آن قدر قدرت داری که به دیگران مقام اعطا می کنی، تو خیلی قدرت ها داری که خودت هم از آنها بی خبری، تو می توانی آیینه ای باشی که من موهای کودکی ام را در تو شانه بزنم. گریه های کودکی خود را در شب های دور بشنوم. خودم را از فاصله سی و پنج سال پیش ببینم.

 

کودکی خودرو و بی تشریفات خودم را تجربه کنم. تو حتی می توانی منِ منْ را به من بشناسانی، و انسان را که چه قدر ضعیف خلق می شود. تو این قدرت را داری که ضعف انسان را نمایش دهی یعنی یک آیه خدا را تفسیر کنی، آیه قدرت خدا را، تو می توانی غبار عادت را از چشم های من بروبی، گفتم بروبی! مثل اینکه از همین حالا خانه داری و جارو کردن را شروع کرده ای. تو حیرت فراموش شده مرا به من باز می گردانی، چه طور این همه زندگی در دو وجب خلاصه شده است، عروسکی که مرا می شناسد، تکرار مؤنث من!

 

نامه های پیش از میلاد - نامه های پیش از شناسنامه - زندگی پیش از میلاد - زندگی بدون شناسنامه - زندگی در خواب - نامه را برای کسی می نویسند که بتواند بخواند و جواب بدهد. ولی من تا موقعی که نمی توانی جواب بدهی برایت می نویسم. بعداً می توانم حرف هایم را برایت بگویم. نیازی به نامه نوشتن نیست. اما اگر این حرف ها را حالا برایت نگویم از دست می روند. آنها را در صندوق دفترم پس انداز می کنم برای روزی که خودت بتوانی آنها را باز کنی و بخوانی، شاید روزی هم که تو بتوانی جواب بدهی من نباشم. تو هم اگر حرفی داشتی حتماً بنویس و مطمئن باش که من آنها را از زیر خاک می خوانم. آن وقت تو هرچه دلت خواست بنویس چون مطمئن هستی که من نمی توانم جواب بدهم. این به آن در! البته این دنیایی است که من می بینم و نمی خواهم دنیای خودم را به چشم های قشنگ تو تحمیل کنم. تو هم حق داری دنیا را آن جور که خودت می خواهی تجربه کنی. اگر خواستی می توانی به تجربه های من هم بیندیشی. شاید بعضی از آنها به دردی بخورند اگر چه درمان نباشند ولی دردی در آنها هست. از درد آب خورده اند. همان طور که من با تو در تاریخ پیش از میلادت حرف زده ام. تو هم می توانی با من در زندگی پس از وفات حرف بزنی! من از دیروز با تو که فردایی حرف می زنم. از دیروز تو با تو در هر فردایی که این ها را می شنوی یعنی می خوانی. فردایی که امروز توست. می بینی که هیچ کدام از اینها معلوم نیست و تو می توانی انتخاب کنی که این فردا کدام امروز تو باشد ...



قیصر امین پور



کلاس انشاء - قیصر امین پور


صبح یک روز نوبهاری بود

 

روزی از روزهای اول سال

 

 

 

بچه ها در کلاس جنگل سبز

 

جمع بودند دور هم خوشحال

 

 

 

بچه ها گرم گفت و گو بودند

 

باز هم در کلاس غوغا بود

 

 

 

هر یکی برگ کوچکی در دست

 

باز انگار زنگ انشا بود

 

 

 

تا معلم ز گرد راه رسید

 

گفت با چهره ای پر از خنده

 

 

 

باز موضوع تازه ای داریم

 

« آرزوی شما در آینده »

 

 

 

شبنم از روی برگ گل برخاست

 

گفت: « می خواهم آفتاب شوم

 

 

 

ذره ذره به آسمان بروم

 

ابر باشم ، دوباره آب شوم »

 

 

 

دانه آرام بر زمین غلتید

 

رفت و انشای کوچکش را خواند

 

 

 

گفت : « باغی بزرگ خواهم شد

 

تا ابد سبزِ سبز خواهم ماند »

 

 

 

غنچه هم گفت : « گرچه دلتنگم

 

مثل لبخند باز خواهم شد

 

 

 

با نسیم بهار و بلبل باغ

 

گرم راز ونیاز خواهم شد »

 

 

 

جوجه گنجشک گفت: « می خواهم

 

فارغ از سنگِ بچه ها باشم

 

 

 

روی هر شاخه جیک جیک کنم

 

در دل آسمان رها باشم »

 

 

 

جوجه ی کوچک پرستو گفت :

 

« کاش با باد رهسپار شوم

 

 

 

تا افق های دور کوچ کنم

 

باز پیغمبر بهار شوم »

 

 

 

جوجه های کبوتران گفتند :

 

« کاش می شد کنار هم باشیم

 

 

 

توی گل دسته های یک گنبد

 

روز و شب زایر حرم باشیم »

 

 

 

زنگ تفریح را که زنجره زد

 

باز هم در کلاس غوغا شد

 

 

 

هر یک از بچه ها به سویی رفت

 

و معلم دوباره تنها شد

 

 

 

با خودش زیر لب چنین می گفت :

 

« آرزوهای تان چه رنگین است!

 

 

 

کاش روزی به کام خود برسید!

 

بچه ها آرزوی من این است ! »

 

 

قیصر امین پور


پیش از این ها - قیصر امین پور


پیش از این ها فکر می کردم خدا

 

خانه ای دارد کنار ابرها

 

 

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

 

خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

 

 

پایه های برجش از عاج و بلور

 

بر سر تختی نشسته با غرور

 

 

 

ماه ، برق کوچکی از تاج او

 

هر ستاره ، پولکی از تاج او

 

 

 

اطلس پیراهن او ، آسمان

 

نقشِ روی دامن او ، کهکشان

 

 

 

رعد و برق شب، طنین خنده اش

 

سیل و طوفان، نعره ی توفنده اش

 

 

 

دکمه ی پیراهن او، آفتاب

 

برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

 

 

 

هیچ کس از جای او آگاه نیست

 

هیچ کس را در حضورش راه نیست

 

 

 

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

 

از خدا ، در ذهنم این تصویر بود

 

 

 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

 

خانه اش در آسمان، دور از زمین

 

 

 

بود، اما در میان ما نبود

 

مهربان و ساده و زیبا نبود

 

 

 

در دل او دوستی جایی نداشت

 

مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

 

 

هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا

 

از زمین، از آسمان، از ابرها

 

 

 

زود می گفتند: این کار خداست

 

پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

 

 

هر چه می پرسی ، جوابش آتش است

 

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

 

 

 

تا ببندی چشم، کورت می کند

 

تا شدی نزدیک، دورت می کند

 

 

 

کج گشودی دست، سنگت می کند

 

کج نهادی پای، لنگت می کند

 

 

 

تا خطا کردی، عذابت می کند

 

 در میان آتش، آبت می کند ...

 

 

 

با همین قصه، دلم مشغول بود

 

خوابهایم ، خواب دیو و غول بود

 

 

 

خواب می دیدم که غرق آتشم

 

در دهانِ شعله های سرکشم

 

 

 

در دهان اژدهایی خشمگین

 

بر سرم باران ِگُرزِ آتشین

 

 

 

محو می شد نعره هایم، بی صدا

 

در طنین خنده ی خشمِ خدا ...

 

 

 

نیّت من، در نماز و در دعا

 

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

 

 

هر چه می کردم، همه از ترس بود

 

مثل از بر کردن یک درس بود

 

 

 

مثل تمرین حساب و هندسه

 

مثل تنبیه مدیر مدرسه

 

 

 

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

 

سخت، مثل حل ِّ صدها مسئله

 

 

 

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

 

مثل صرفِ فعل ماضی سخت بود

 

 

 

تا که یک شب دست در دست پدر

 

راه افتادم به قصد یک سفر

 

 

 

در میان راه، در یک روستا

 

خانه ای دیدم، خوب و آشنا

 

 

 

زود پرسیدم : پدر، این جا کجاست ؟

 

گفت : این جا خانه ی خوب خداست !

 

 

 

گفت این جا می شود یک لحظه ماند

 

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

 

 

 

با وضویی، دست و رویی تازه کرد

 

با دل خود، گفت و گویی تازه کرد

 

 

 

گفتمش: پس آن خدای خشمگین

 

خانه اش این جاست؟ این جا، درزمین؟

 

 

 

گفت : آری، خانه ی او بی ریاست

 

فرش هایش از گلیم و بوریاست

 

 

 

مهربان و ساده و بی کینه است

 

مثل نوری در دل آیینه است

 

 

 

عادت او نیست خشم و دشمنی

 

نام او نور و نشانش روشنی

 

 

 

خشم، نامی ازنشانی های اوست

 

حالتی از مهربانی های اوست

 

 

 

قهر او از آشتی ، شیرین تر است

 

مثل قهرِ مهربانِ مادر است

 

 

 

دوستی را دوست، معنی می دهد

 

قهر ما با دوست، معنی می دهد

 

 

 

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

 

قهریِ او هم نشان دوستی است ...

 

 

 

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

 

این خدای مهربان و آشناست

 

 

 

دوستی، از من به من نزدیک تر

 

از رگِ گردن به من نزدیک تر

 

 

 

آن خدای پیش از این را باد برد

 

نام او را هم دلم از یاد برد

 

 

 

آن خدا مثل خیال و خواب بود

 

چون حبابی، نقش روی آب بود

 

 

 

می توانم بعد از این، با این خدا

 

دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

 

 

 

می توان با این خدا پرواز کرد

 

سفره ی دل را برایش باز کرد

 

 

 

می توان درباره ی گل حرف زد

 

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

 

 

 

چکه چکه مثل باران راز گفت

 

با دو قطره، صد هزاران راز گفت

 

 

 

می توان با او صمیمی حرف زد

 

مثل یاران قدیمی حرف زد

 

 

 

می توان تصنیفی از پرواز خواند

 

با الفبای سکوت آواز خواند

 

 

 

می توان مثل علف ها حرف زد

 

با زبان بی الفبا حرف زد

 

 

 

می توان در باره ی هر چیز گفت

 

می توان شعری خیال انگیز گفت

 

 

 

مثل این شعر روان و آشنا:

 

« پیش از این ها فکر می کردم خدا . . .»

 

 

 

قیصر امین پور



جرئت دیوانگی - قیصر امین پور


انگار مدتی است که احساس می‌کنم

خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام

احساس می‌کنم که کمی دیر است

دیگر نمی‌توانم

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم

انگار

فرصت برای حادثه

از دست رفته است

از ما گذشته است که کاری کنیم

کاری که دیگران نتوانند

 

فرصت برای حرف زیاد است

اما

اما اگر گریسته باشی ...

آه ...

مردن چه قدر حوصله می‌خواهد

بی آنکه در سراسر عمرت

یک روز، یک نفس

بی حس مرگ زیسته باشی!

 

انگار این سال‌ها که می‌گذرد

چندان که لازم است

دیوانه نیستم

احساس می‌کنم که پس از مرگ

عاقبت

یک روز

دیوانه می‌شوم!

 

شاید برای حادثه باید

گاهی کمی عجیب‌تر از این

باشم

 

با این همه تفاوت

احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی

بد نیست

 

حس می‌کنم که انگار

نامم کمی کج است

و نام خانوادگی‌ام، نیز

از این هوای سربی

خسته است

 

امضای تازه‌ی من

دیگر

امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش

آن نام را دوباره

پیدا کنم

 

ای کاش

آن کوچه را دوباره ببینم

آنجا که ناگهان

یک روز نام کوچکم از دستم

افتاد

 

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد

آنجا که

یک کودک غریبه

با چشم های کودکی من نشسته است

 

از دور

لبخند او چه قدر شبیه من است!

 

آه، ای شباهت دور!

ای چشم های مغرور!

این روزها که جرأت دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم!

بگذار دست کم

گاهی تو را به خواب ببینم!

بگذار در خیال تو باشم!

بگذار ...

بگذریم!

 

این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است!

 


قیصر امین پور

 

اعتراف - قیصر امین پور


خارها

خوار نیستند

شاخه‌های خشک

چوبه‌های دار نیستند

میوه‌های کال کرم خورده نیز

روی دوش شاخه بار نیستند

پیش از آنکه برگ‌های زرد را

زیر پای خویش

سرزنش کنی

خش خشی به گوش می‌رسد:

برگ‌های بی گناه

با زبان ساده اعتراف می‌کنند

خشکی درخت

از کدام ریشه آب می‌خورد!

 


قیصر امین پور

 

به یادت - قیصر امین پور


دو دستم ساقه سبز دعایت

گـل اشـکم نثـار خاک پایـت

 

دلم در شاخه یاد تو پیچیـد

چو نیلوفر شکفتـم در هوایت

 

به یادت داغ بـر دل مـی نشانـم

زدیده خون به دامن می فشانم

 

چو نــی گر نالم از سوز جـدایـی

نیستان را به آتش می کشانم

 

به یادت ای چـراغ روشـن مـن

ز داغ دل بسوزد دامـن مـن

 

ز بس در دل گل یادت شکوفاست

گرفتـه بـوی گـل پیــراهن مـن

 

همه شب خواب بینم خواب دیدار

دلـی دارم دلـی بـی تـاب دیدار

 

و خورشیدی و من شبنم چه سازم

نه تـاب دوری و نه تاب دیــدار

 

سـری داریـم و سـودای غـم تـو

پـری داریـم و پــروای غم تـو

 

غمت از هر چه شادی دلگشاتـر

دلـی داریـم و دریــای غم تـو

 

قیصر امین پور


فال نیک - قیصر امین پور


گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

 

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

 

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

 

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

 

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

 

 

قیصر امین پور