شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

رویای آشنا - قیصر امین پور


با تیشه خیال تراشیده ام تو را      

در هر بُتی که ساخته ام  دیده ام تو را

 

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟       

یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

 

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ       

 من از تمام گلها بوییده ام تو را

 

رؤیای آشنای شب و روز عمر من!         

در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را

 

از هر نظر تو عین پسند دل منی         

هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

 

زیبا پرستیِ دل من بی دلیل نیست         

زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را

 

با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی         

در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را

 

از شعر و استعاره و تشبیه برتری      

با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را

 

قیصر امین پور


فردا - قیصر امین پور


دیروز

ما زندگی را

به بازی گرفتیم

امروز، او

ما را ...

فردا ؟

 

قیصر امین پور

 

غزل تقویم - قیصر امین پور


عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم

تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم

 

در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن

ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم

 

دل در تب لبیک تاول زد ولی ما

لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم

 

حتی خیال نای اسماعیل خود را

همسایه با تصویری از خنجر نکردیم

 

بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم

زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

 

قیصر امین پور


دستور زبان عشق - قیصر امین پور


دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

 

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

 

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

 

آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

 

 

قیصر امین پور

 

سوگند - قیصر امین پور


مردم همه

تورا به خدا

سوگند می‌دهند

 

اما برای من

 

تو آن همیشه‌ای

که خدا را به‌تو

سوگند می‌دهم!

 

قیصر امین پور

 

سفر در هوای تو - قیصر امین پور


ای حُسن یوسف دکمه پیراهنِ تو    

دل می شکوفد گل به گل از دامن تو

 

جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست      

گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو:

 

آغاز فروردین چشمت، مشهد من       

شیراز من اردیبهشتِ دامن تو

 

هر اصفهان ابرویت نصف جهانم        

خرمای خوزستانِ من خندیدن تو

 

من جز برای تو نمی خواهم خودم را       

ای از همه من های من بهتر، منِ تو

 

هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند      

ای چشم های من، نمازِ دیدن تو!

 

حیران و سرگردانِ چشمت تا ابد باد       

منظومه دل بر مدار روشن تو

 

قیصر امین پور


کشف قفس - قیصر امین پور

چرا مردم قفس را آفریدند؟

چرا پروانه را از شاخه چیدند؟

 

چرا پروازها را پر شکستند؟

چرا آوازها را سر بریدند؟

 

پس از کشف قفس، پرواز پژمرد

سرودن بر لب بلبل گره خورد

 

کلاف لاله سر در گم فرو ماند

شکفتن در گلوی گل گره خورد

 

چرا نیلوفرِ آواز بلبل

به پای میله های سرد پیچید؟

 

چرا آواز غمگین قناری

درون سینه اش از درد پیچید؟

 

چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت؟

چه شد آن آرزوهای بهاری؟

 

چرا در پشت میله خط خطی شد

صدای صاف آواز قناری؟

 

چرا لای کتابی، خشک کردند

برای یادگاری پیچکی را؟

 

به دفترهای خود سنجاق کردند

پر پروانه و سنجاقکی را؟

 

خدا پر داد تا پرواز باشد

گلویی داد تا آواز باشد

 

خدا می خواست باغ آسمان ها

به روی ما همیشه باز باشد

 

خدا بال و پر و پروازشان داد

ولی مردم درون خود خزیدند

 

خدا هفت آسمان باز را ساخت

ولی مردم قفس را آفریدند

 

 

قیصر امین پور

 

راز زندگی


غنچه با دل گرفته گفت:


«زندگی، لب ز خنده بستن است         گوشه ای درون خود نشستن است.»


گل به خنده گفت:


« زندگی شکفتن است           با زبان سبز راز گفتن است.»


گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه


باز هم به گوش می رسد


تو چه فکر می کنی؟


راستی کدام یک درست گفته اند؟


من که فکر می کنم 


گل به راز زندگی اشاره کرده است 


هر چه باشد او گل است    

    

گل یک دو پیرهن      

   

بیش تر ز غنچه پاره کرده است!



قیصر امین پور

یک خط در میان


در کتاب چار فصل زندگی

صفحه ها پشت سرِ هم می روند

 

هر یک از این صفحه ها ، یک لحظه اند

لحظه ها با شادی و غم می روند

 

 آفتاب و ماه ، یک خط در میان

گاه پیدا، گاه پنهان می شوند

 

شادی و غم نیز هر یک لحظه ای

بر سر این سفره مهمان می شوند 

 

 گاه اوج خنده ی ما گریه است  

گاه اوج گریه ی ما خنده است  

 

گریه ، دل را آبیاری می کند    

خنده ، یعنی این که دل ها زنده است

 

زندگی، ترکیب شادی با غم است

دوست می دارم من این پیوند را

 

گر چه می گویند : شادی بهتر است 

دوست دارم گریه با لبخند را



قیصر امین پور

پیش از این ها - قیصر امین پور


پیش از این ها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

 

ماه ، برق کوچکی از تاج او

هر ستاره ، پولکی از تاج او

 

اطلس پیراهن او ، آسمان

نقشِ روی دامن او ، کهکشان

 

رعد و برق شب، طنین خنده اش

سیل و طوفان، نعره ی توفنده اش

 

دکمه ی پیراهن او، آفتاب

برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

 

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

 

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا ، در ذهنم این تصویر بود

 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان، دور از زمین

 

بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

 

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

 

زود می گفتند: این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

هر چه می پرسی ، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

 

تا ببندی چشم، کورت می کند

تا شدی نزدیک، دورت می کند

 

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند

 

تا خطا کردی، عذابت می کند

 در میان آتش، آبت می کند ...

 

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم ، خواب دیو و غول بود

 

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهانِ شعله های سرکشم

 

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران ِگُرزِ آتشین

 

محو می شد نعره هایم، بی صدا

در طنین خنده ی خشمِ خدا ...

 

نیّت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

هر چه می کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

 

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

 

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حل ِّ صدها مسئله

 

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرفِ فعل ماضی سخت بود

 

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

 

در میان راه، در یک روستا

خانه ای دیدم، خوب و آشنا

 

زود پرسیدم : پدر، این جا کجاست ؟

گفت : این جا خانه ی خوب خداست !

 

گفت این جا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

 

با وضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفت و گویی تازه کرد

 

گفتمش: پس آن خدای خشمگین

خانه اش این جاست؟ این جا، درزمین؟

 

گفت : آری، خانه ی او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست

 

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

 

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

 

خشم، نامی ازنشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

 

قهر او از آشتی ، شیرین تر است

مثل قهرِ مهربانِ مادر است

 

دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر ما با دوست، معنی می دهد

 

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

قهریِ او هم نشان دوستی است ...

 

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان و آشناست

 

دوستی، از من به من نزدیک تر

از رگِ گردن به من نزدیک تر

 

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

 

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

 

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

 

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

 

می توان درباره ی گل حرف زد

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

 

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صد هزاران راز گفت

 

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

 

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

 

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبان بی الفبا حرف زد

 

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

 

مثل این شعر روان و آشنا:

« پیش از این ها فکر می کردم خدا . . .»



قیصر امین پور


بال های کودکی - قیصر امین پور

 

باز آن احساس گنگ و آشنا

در دلم سیر و سفر آغاز کرد

 

باز هم با دست های کودکی

سفره ی تنگ دلم را باز کرد

 

باز برگشتم به آن دوران دور

روزهای خوب و بازی های خوب

 

قصه های ساده ی مادر بزرگ

در هوای گرم شب های جنوب

 

رختخوابی پهن، روی پشت بام

کوزه های خیس، با آب خنک

 

بوی گندم، بوی خوب کاهگل

آسمانِ باز و مهتاب خنک

 

از فراز تپه می آمد به گوش

زنگ دور و مبهم زنگوله ها

 

کوچه های روستا ، تنگ غروب

محو می شد در غبار گله ها

 

های و هوی کوچه های شیطنت

دست دادن با مترسک های باغ

 

حرف های آسمان و ریسمان

حرف های یک کلاغ و چل کلاغ

 

روزهای دسته گل دادن به آب

چیدن یک دسته گل از باغچه

 

جست و جوی عینک مادر بزرگ

توی گرد و خاک روی طاقچه

 

فصل خیش و فصل کشت و فصل کار

فصل خرمنجا و خرمن کوب بود

 

خواندن  خط های در هم توی ماه

خواب های روی خرمن خوب بود

 

روزهای خرمن افشانی که بود

خوشه ها در باد می رقصید شاد

 

دانه های گندم و جو را زکاه

پاک می کردیم با آهنگ باد

 

در دل شبهای مهتابی که نور

مثل باران می چکید از آسمان

 

می کشیدیم از سر شب تا سحر

بارهای کاه را تا کاهدان

 

آسمان ها در مسیر کهکشان

ریزه های ماه را می ریختند

 

اسب ها از بارشان ، در طول راه

ریزه های کاه را می ریختند

 

ریزه های کاه خطی می کشید

از سر خرمن به سوی کاه دان

 

 

کهکشانی دیده می شد در زمین

کهکشانِ دیگری در آسمان

 

توی خرمنجای خاکی کیف داشت

بازی پرتاب « توپ آتشی » 

 

« دوز » بازی های بی دوز و کلک

جنگ با « تیر و کمان های کِشی »

 

جنگ مردان مثل جنگ واقعی

جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود

 

جنگ ما مانند « جنگ زر گری »

گرچه پر آشوب، اما خوب بود

 

مرگ ما یک چشم بستن بود و بس

خون ما در جنگها بی رنگ بود

 

هفت تیر چوبی ما بی صدا

اسب های چوبی ما لنگ بود

 

آسیاهای قدیمی خوب بود

دوستی های صمیمی خوب بود

 

گر چه ماشینهای ما کوکی نبود

باز « ماشینهای سیمی خوب بود»

 

ظهر ها بعد از شنا و خستگی

ماسه های نرم کارون کیف داشت

 

وقت بیماری که می رفتیم شهر

سینمای گنج قارون کیف داشت

 

روزها در کوچه های رو ستا

دیدن ملای مکتب ترس داشت

 

دیدن جن توی حمام خراب

دیدن یک سایه در شب ترس داشت

 

چشم ها، هول و هراس ثبت نام

دست ها، بوی کتاب تازه داشت

 

گر چه کیف ما پر از دلشوره بود

باز هم دلشوره ها اندازه داشت

 

« باز باران با ترانه » می گرفت

دفتر« تصمیم کبری » خیس بود

 

« خاله مرجان » و خروس ساده اش

که پر و بالش سرا پا خیس بود

 

روز های باد و باران تگرگ

تیله بازی های ما با آسمان 

 

تیله های شیشه ای از پشت بام

صاف، غِل می خورد توی ناودان

 

بعضی از شب ها که مهمان داشتیم

گرم و روشن بود ایوان و اتاق

 

می نشستیم از سر شب تا سحر

فال حافظ بود و گرمای اجاق

 

« هفت بند » کهنه ی « کاکا علی »

ناله اش مثل صدای آب بود

 

شاهنامه خوانی « عامو رضا »

داستانش رستم و سهراب بود

 

یاد شربت های شیرین و خنک

توی ظهر داغ عاشورا به خیر ! 

 

یاد آشِ نذری همسایه ها

روضه ها و نوحه خوانی ها به خیر!

 

یاد ماه روزه و شب های قدر

یاد آن پیراهن مشکی به خیر!

 

یاد آن افطارهای نیمه وقت

روزه های کله گنجشکی به خیر!

 

قهرها و آشتی های قشنگ

با زبان آشنای « زرگری »

 

یک دوچرخه، چند چشم منتظر

بعد از آن هم بوی چسب پنچری

 

چال می کردیم زیر یک درخت

لاشه ی گنجشک های مرده را

 

" چینه " می دادیم نزدیک اجاق

جوجه های زرد سرما خورده را

 

خواب می رفتیم روی سبزه ها

سیر می کردیم روی آسمان

 

راه می رفتیم روی ابرها

تاب می بستیم بر رنگین کمان ...

 

 ناگهان آن روزها را باد برد

روزهایی را که گل می کاشتیم

 

روزهایی که کلاه باد را

از سرش با خنده برمی داشتیم

 

بال های کاغذی آتش گرفت

قصه های کودکی از یاد رفت

 

خاک بازی های ما را آب برد

بادبادک های ما بر باد رفت

 

آه، آیا می توان آغاز کرد

باز این راهِ به پایان برده را؟

 

می توان در کوچه ها احساس کرد،

باز بوی خاکِ باران خورده را؟

 

 می توان یک بار دیگر باز هم

بال های کودکی را باز کرد؟

 

چشم ها را بست و بر بالِ خیال

تا تماشای خدا پرواز کرد؟



قیصر امین پور


از این - قیصر امین پور


نه از مهر ور نه از کین می نویسم

نه از کفر و نه از دین می نویسم

 

دلم خون است ، می دانی برادر

دلم خون است ، از این می نویسم

 

 

بگذار بگویمت

 

این دل به کدام واژه گویم چون شد

کز پرده برون و پرده دیگر گون شد

 

بگذار بگویمت که از ناگفتن

این قافیه در دل رباعی خون شد

 

 

ای عشق

 

دستی به کرم به شانه ی ما نزدی

بالی به هوای دانه ی ما نزدی

 

دیر است دلم چشم به راهت دارد

ای عشق ، سری به خانه ی ما نزدی



قیصر امین پور


حسرت همیشگی - قیصر امین پور


حرفهای ما هنوز ناتمام...

 

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

بازهم همان حکایت همیشگی !

 

پیش از آنکه با خبر شوی

 

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

 

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود!

 

 

قیصر امین پور



نامی از هزار نام - قیصر امین پور


ای شما!

ای تمام عاشقان ِ هر کجا!

از شما سوال می‌کنم:

نام یک نفر غریبه را

در شمار نامهای‌تان اضافه می‌کنید؟

 

یک نفر که تا کنون

ردپای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده‌های خویش را نمی‌شناخت

گرچه بارها و بارها

نام این هزار نام را

از زبان این و آن شنیده بود

 

یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه‌ی گیاه را نمی‌سرود

آه را نمی‌سرود

شعر شانه‌های بی‌پناه را

حرمت نگاه بی‌گناه را

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی‌سرود

نیمه‌های شب

نبض ماه را نمی‌گرفت

روزهای چهارشنبه ساعت چهار

بارها شماره‌های اشتباه را نمی‌گرفت

 

ای شما!

ای تمام نام‌های هر کجا!

زیر سایبان دست‌های خویش

جای کوچکی به این غریب بی پناه می‌دهید؟

این دل نجیب را

این لجوج دیر باور عجیب را

در میان خویش

راه می‌دهید؟

 


قیصر امین پور

 

در این زمانه - قیصر امین پور


در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

 

 

همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

 

همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خود با هوس خودش نیست

 

خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی‌خداست، پس خودش نیست

 

 دلی که گرد خویش می‌تند تار،

اگرچه قدر یک مگس، خودش نیست

 

مگس، به هرکجا، به‌جز مگس نیست

ولی عقاب در قفس، خودش نیست

 

تو ای من، ای عقاب ِ بسته‌بالم

اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست

 

 

تو دست‌کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست

 

 تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست

تمام شد، همین و بس: خودش نیست

 

قیصر امین پور