شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند - علیرضا بدیع

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ های تازه مرا آشنا کند

 

پاییز می رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچه، جا کند

 

او می رسد که از پس نه ماه انتظار

راز درخت باغچه را بر ملا کند

 

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه های تازه بیارد ـ خدا کند ـ

 

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند

 

پاییز عاشق است و راهی نمانده است

جز این که روز و شب بنشیند دعا کند ـ

 

شاید اثر کند و خداوند فصل ها

یک فصل را به خاطر او جا به جا کند

 

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

 

خش خش... صدای پای خزان است، یک نفر

در را به روی حضرت پاییز وا کند

 

علیرضا بدیع

 

 

-تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم - علیرضا بدیع


تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم

امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم

 

آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد

من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم

 

از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم

اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم

 

می خندم و آیینه می گرید به حال من

دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم

 

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم

امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

 

علیرضا بدیع


تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم - علیرضا بدیع


تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم

امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم

 

آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد

من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم

 

از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم

اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم

 

می خندم و آیینه می گرید به حال من

دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم

 

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم

امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

 

علیرضا بدیع



دلم شکست..کجایی که نوشخند زنی؟ - علیرضا بدیع


دلم شکست..کجایی که نوشخند زنی؟

به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟

 

دوباره وصله ای از بوسه های دلچسب ات

برین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟

 

اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟

دمی ضماد گذاری... دمی گزند زنی

 

مباد دود دل من به چشم غیر رود

مخواه بیشتر آتش درین سپند زنی

 

منم که پیش تو از بید سر به زیرترم

تویی که طعنه به هر سرو سربلند زنی

 

دوباره همهمه افتاده است در کلمات

که در حوالی این شعر دیده اند زنی

 

زنی که وصفش در این غزل نمی گنجد

زن از حریر..از ابریشم..از پرند..زنی..

 

 علیرضا بدیع