شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

شعر نا تموم سهراب -رها اعتمادی


شعر نا تموم سهراب ، قطره های سرخ جوهر

فصل سبز بی بهار و دل داغ دار یه مادر

چه خبر از زنگ آخر ، هم کلاسی ها تو زندون

سوز سرمای شکنجه توی گرمای تابستون

هنوزم سبز دلاشون ، یا که پاییزی و زردن

تو کدوم سلول تاریک پی آزادی می گردن

از کدوم ، از کدوم پنجره باید خاطراتو پس بگیرن

لحظه ای ، لحظه ای زنده بمونن تا تموم عمر بمیرن

عمری گذشت اما هنوز تابستونم زمستونه

سهرابو شعری ناتموم ، حامد هنوز تو زندونه

برگای سبز این درخت ، رها شدن تو دست باد

برگا که میریزن به خاک ، مرگ ندا یادم میاد

برگای سبز این درخت ، رها شدن تو دست باد

برگا که میریزن به خاک ، مرگ ندا یادم میاد

 

رها اعتمادی

دانلود

 

درس امروز جدید است - علیرضا آذر





درس امروز جدید است :

 

نفس

      نقطه

            نفس

 

بنویسید پرستو و بخوانید قفس...

 

 

علیرضا آذر

 

دانلود دکلمه علی ایلکا


حس می کنم کنار تو، از خود فرا ترم - اصغر معاذی


حس می کنم کنار تو، از خود فرا ترم

درگیر چشم های تو باشم، رها ترم

 

دلتنگی ام، کم از غم تنهایی تو نیست

من هرچه بی قرارتر...بی صدا ترم

 

گاهی مقابل تو که می ایستم،نرنج

پیش تو از هر آیینه بی ادعاترم

 

قلبی که کنج سینه می زند...تویی

من با غم تو از خود آشنا ترم

 

هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو

از مرگ ها و زلزله ها، بی هوا ترم

 

حالم بد است...با تو فقط خوب می شوم

خیلی از آن چه فکر میکنی، مبتلا ترم

  

اصغر معاذی


دانلود دکلمه علی ایلکا



چشمه های خروشان - قیصر امین پور


چشمه های خروشان ترا می شناسند
موجهای پریشان ترا می شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی جوابی
ریگ های بیابان ترا می شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران ترا می شناسند


از نشابور با موجی از لا گذشتی
ای که امواج طوفان ترا می شناسند


اینک ای خوب فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان ترا می شناسند

کاش من هم عبور ترا دیده بودم
کوچه های خراسان ترا می شناسند


قیصر امین پور


دانلود دکلمه


 

سکوت سر شار از ناگفته هاست - مارگوت بیکل


سکوت سر شار از ناگفته هاست!

 

دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند

 رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

وهر دانه برفی

 به اشکی نریخته می ماند .

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است .

 از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان

وشگفتی های بر زبان نیامده

 در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من .

  

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم،

 که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.

گوشی که،

 صداها و نشانه ها را در بی هوشی مان بشنود.

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود بگیرد وبپذیرد .

 و زبانی که در صداقت خود ما را از فراموشی خود بیرون کشد .

و بگذارد از آن چیز ها که در بندمان کشیده سخن بگوییم .

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است .

 زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد .

 

از بخت یاری ماست شاید ،

 که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمیآید

یا از دست می گریزد .

 

 

 می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.........

 می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .

حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور میکنم و امیدوارم

 که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.

 

می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود .

چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز

 نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟

چند بار دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم .

  

پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز،

 بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وا نهم سکان رها کنم

به خلوت لنگر گاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم

 و آغوشت را باز یابم،

استواری امن زمین را زیر پای خویش .

 

 

پنجه در افکنده ایم با دست هایمان به جای رها شدن

سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جایهمراهی کردنشان

 عشق ما نیاز مند رهایی است نه تصاحب

در راه خویش ایثار باید نه انجاموظیفه

 

سپیده دمان از پس شبی دراز

 آواز خروسی می شنوم از دور دست

و با سومین بانگش در می یابم که رسوا شده ام !

  

 

زخم زننده، مقاومت ناپذیر ،شگفت انگیز و پر راز و رمز است

آفرینش ،و همه آن چیز ها که شدن را امکان می دهد .

 هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر .............

 

 

این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همهعلامت،

و همچنان استواری به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو

 وفایی که تو و مرا به سوی هدف راهنمایی می کند .

 

جویای راه خویش باش از اینسان که منم در تکاپویانسان شدن

 در میان راه دیدار می کنم حقیقت را، آزادی را ،خود را،

در میان راه می بارد و به بار می نشیند دوستی که توانمان دهد

 تا برای دیگران مامنی باشیم و یاوری

 

این است راه ما

 

تو و من

 

در وجودهر کس رازی بزرگ نهان است

داستانی راهی بیراهه ای

 طرح افکندن این راز راز من و راز تو

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است .

 

 

 بسیار وقت ها با هم از غم و شادی هم سخن ساز می کنیم .

اما در همه چیز رازی نیست

 گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت .

  

 

به تو نگاه می کنم و می دانم که تو تنها نیازمند یک نگاهی

تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به در آیی

 من پا پس می کشم و در نیم گشوده به روی تو بسته می شود.

 

 

پیش از اینکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم

فریاد می کشم که ترکم گفته اند

 چرا از خود نمی پرسم که کسی را دارم که

احساسم را اندیشه و رویایم را زندگی ام را با اوقسمت کنم

 آغاز جداسری شاید از دیگران نبود .

 

حلقه های مداوم پیاپی تا دور دست

 تصویردرست صادقانه

باخود وفادار می مانم آیا؟

 یا راهی سهل تر اختیار می کنم .

 

 

 

بی اعتمادی دری است خود ستایی و بیم چفت و بست غروراست .

 وتهی دستی دیوار است و لولا است

 زندانی را که در آن محبوس راه خویشیم

دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

 از رخنه هایش تنفس می کنیم

تو و من توان آن را یافتیم که بر گشاییم که خود را بگشاییم .

 

  

بر آنچه دلخواه من است حمله نمیبرم

خود را به تمامی بر آن میافکنم.

 اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانمخواست راهی به جز اینم نیست .

 

 

 اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی

اگر می خواهی همراهیم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم

 میان ما همبستگی آنگونه میبارد که زندگی ما

 

هر دو تن را غرق در شکوفه می کند

 پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم

وگر نه میشکنیم بال های دوستی مان را

 با در افکندن خود به دره شاید سر انجام به شناسایی خود توفیق یابم

 

مارگوت بیکل


دانلود دکلمه با صدای احمد شاملو بخش اول


دانلود دکلمه با صدای احمد شاملو بخش دوم



دو در یک - احسان افشاری و علیرضا آذر


دو در یک

 

دکلمه دو در یک (کار مشترک احسان افشاری و علیرضا آذر)

 

 

احسان افشاری:

 

من ریزه کاری های بارانم

در سرنوشتی خیس می مانم

دیگر درونم یخ نمی بندی

بهمن ترین ماهِ زمستانم

رفتی که من یخچالِ قطبی را

در آتش دوزخ برقصانم

رفتی که جای شال در سرما

چشم از گناهانت بپوشانم

 

اِی چشم های قهوه قاجاری

بیرون بزن از قعرِ فنجانم

از آستینم نفت می ریزد

کبریت روشن کن،بسوزانم

از کوچه های چرک می آیم

در باز کن،سردرگریبانم

در باز کن،شاید که بشناسی

نت های دولّا،چنگِ هذیانم

 

یک بی کجا درمانده از هر جا

سیلی خورِ ژن های خودکامه

صندوقِ پُستِ پَستِ بی نامه

یک واقعا در جهل علامه

یک واقعاتر شکلِ بی شکلی

دندانه های سینِ احسانم

دندانه ام در قفل جا مانده

هر جوری می خواهی بچرخانم

سنگم که در پای تو افتادم

هر جا که می خواهی بغلتانم

پشتِ سرت تابوتِ قایق هاست

سر برنگردان روحِ عریانم

خودکارِ جوهر مُرده ام یا نه

چون صندلی از چارپایانم

می خواهی آدم باش یا حوّا

کاری ندارم، من که حیوانم

 

یک مُژه در پلکم فرود آمد

یک میله از زندانِ من کم شد

تا کِش بیاید ساعتِ رفتن

پل زیر پای رفتنم خم شد

بعد از تو هر آینه ای دیدم

دیوار در ذهنم مجسم شد

از دودمانِ سِدر و کافوری

با خنده از من دست می شوری

 

من سهمی از دنیا نمی خواهم

می خواستم،حالا نمی خواهم

این لاله ی بدبخت را بردار

بر سنگِ قبرِ دیگری بگذار

تنهایی ام را شیر خواهم داد

اوضاع را تغییر خواهم داد

اندامی از اندوه می سازم

با قوزِ پشتم کوه می سازم

 

باید که جلّادِ خودم باشم

تفریقِ اعدادِ خودم باشم

آن روزها پیراهنم بودی

یک روزِ کامل بر تنم بودی

از کوچه ام هرگاه می رفتی

با سایه ی من راه می رفتی

اِی کاش در پایت نمی افتاد

این بغض های لختِ مادرزاد

 

اِی کاش باران سیر می بارید

از دامنت انجیر می بارید

در امتداد این شبِ نفتی

سقطِ جنونم کردی و رفتی

در واژه های زرد می میرم

در بعد از ظهری سرد می میرم

باید کماکان مُرد اما زیست

جز زندگی در مرگ راهی نیست

 

باید کماکان زیست اما مُرد

با نیشخندی بغضِ خود را خورد

انسان فقط فوّاره ای تنهاست

فوّاره ها تُف های سربالاست

من روزنی در جلدِ دیوارم

دیوارِ حتما رو به آوارم

آوار یعنی دوستت دارم

 

آوار کن بر من نبودت را

باروت نه،با فوت ویرانم

از لای آجرها نگاهم کن

پروانه ای در مشتِ طوفانم

طوفان درختان را نخواهد برد

از ابرِ باران زا نترسانم

بو می کِشم تنهاییِ خود را

در باجه ی زردِ خیابانم

 

هر عابری را کوزه می بینم

زیر لبم خیام می خوانم

این شهر بعد از تو چه خواهد کرد

با پرسه های دورِ میدانم

یک لحظه بنشین برفِ لاکردار

دارم برایت شعر می خوانم

 

علیرضا آذر:

 

خوب است و عمری خوب می ماند

مردی که روی از عشق می گیرد

دنیا اگر بد بود و بد تا کرد

یک مردِ عاشق،خوب می میرد

از بس بدی دیدم به خود گفتم

باید کمی بد را بلد باشم

من شیرِ پاک از مادرم خوردم

دنیا مجابم کرد بد باشم

 

دنیا مجابم کرد بد باشم

من بهترین گاوِ زمین بودم

الان اگر مخلوقِ ملعونم

محبوبِ ربّ العالمین بودم

سگ مستِ دندان تیزِ چشمانش

از لانه بیرون زد شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو

کاری که زن با روزگارم کرد

 

هر کار می کردم سرانجامش

من وصله ای ناجورتر بودم

یک لکّه ننگِ دائمی اما

فرزندِ عشقِ بی پدر بودم

دریای آدم زیرِ سر داری

دنیای تنها را نمی بینی

بر عرشه با امواج سرگرمی

پارو زدن ها را نمی بینی

 

اِی استوایی زن،تنت آتش

سرمای دنیا را نمی فهمی

برف از نگاهت پولَکی خیس است

درماندگی ها را نمی فهمی

درماندگی یعنی تو اینجایی

من هم همین جایم ولی دورم

تو اختیارِ زندگی داری

من زندگی را سخت مجبورم

 

درماندگی یعنی که فهمیدم

وقتی کنارم روسری داری

یک تارِ مو از گیسوانت را

در رختخوابِ دیگری داری

آخر چرا با عشق سر کردی

محدوده را محدودتر کردی

از جانِ لاجانت چه می خواهی

از خطِ پایانت چه می خواهی

 

این دردِ انسان بودنت بس نیست؟

سر در گریبان بودنت بس نیست؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت

این آب تنها کوسه ماهی داشت

گیرم تو را بر تَن سَری باشد

یا عُرضه ی نان آوری باشد

گیرم تو را بر سر کلاهی هست

این ناله را سودای آهی هست

 

تا چرخِ سرگردان بچرخانی

با قدِ خم دکّان بچرخانی

پیری اگر رویی جوان داری

زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود،آبت نبود اِی مرد

با زخمِ ناسورت چه خواهی کرد

پیرم،دلم هم سنِ رویم نیست

یک عمر در فرسودگی کم نیست

 

تندی نکن اِی عشقِ کافر کیش

خیزابِ غم،گردابه ی تشویش

من آیه های دفترت بودم

عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز می بینی؟

دیوانگان را ریز می بینی؟

عشق آن اگر باشد که می گویند

دل های صاف و ساده می خواهد

 

عشق آن اگر باشد که من دیدم

انسانِ فوق العاده می خواهد

سنی ندارد عاشقی کردن

فرقی ندارد کودکی،پیری

هر وقت زانو را بغل کردی

یعنی تو هم با عشق درگیری

حوّای من آدم شدم وقتی

باغِ تنت را بر زمین دیدم

 

هِی مشت مشت از گندمت خوردم

هِی سیب سیب از پیکرت چیدم

سرما اگر سخت است قلبی را

آتش بزن درگیرِ داغش باش

ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد

سرگرمِ نان و قلب و آتش باش

این مُرده ای را که پِی اش بودی

شاید همین دور و برت باشد

 

این تکه قلبِ شعله بر گردن

شاید علیِ آذرت باشد

او رفت و با خود برد شهرم را

تهران پس از او توده ای خالیست

آن شهرِ رویاهای دور از دست

حالا فقط یک مشت بقالیست

او رفت و با خود برد یادم را

من مانده ام با بی کسی هایم

 

خب دستِ کم گلدانِ عطری هست

قربانِ دستِ اطلسی هایم

او رفت و با خود برد خوابم را

دنیا پس از او قرص و بیداریست

دکتر بفهمد یا نفهمد باز

عشق التهابِ خویش آزاریست

جدی بگیرید آسمانم را

من ابتدای کُندِ بارانم

 

لنگر بیندازید کشتی ها

آرامشی ماقبلِ طوفانم

من ماجرای برف و بارانم

شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را

جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می آیم

باور کنید آتش فشانم را

 

می خواستم از عاشقی چیزی

با دستِ خود بستند دهانم را

من مردِ شب هایت نخواهم شد

از بسترت کم کن جهانم را

رفتم بنوشم اشکِ خود را باز

مردم شکستند استکانم را

تا دفترم از اشک می میرد

کُبرای من تصمیم می گیرد

 

تصمیم می گیرد که برخیزد

پایین و بالا را به هم ریزد

دارا بیفتد پای ساراها

سارا به هم ریزد الفبا را

سین را،الف را،را و سارا را

درهم بپیچانند دارا را

دارا نداری را نمی فهمد

ساعت شماری را نمی فهمد

 

دارا نمی فهمد که نان از عشق

سارا نمی فهمد،امان از عشق

سارای سالِ اولی مَرد است

دستانِ زبر و تاولی مَرد است

این پا که سارا مال یک زن نیست

سارا که مالِ مَرد بودن نیست

شالِ سپیدِ روی دوشَت کو؟

گیلاس های پشتِ گوشَت کو؟

 

با چشم و ابرویت چه ها کردی؟

با خرمنِ مویت چه ها کردی؟

دارا چه شد سارایمان گم شد؟

سارا و سینَش حرفِ مردم شد؟

تنها سپاس از عشق خودکار است

دنیا به شاعرها بدهکار است

دستانِ عشق از مثنوی کوتاه

چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه

 

با جبر اگر در مثنوی باشی

لطفی ندارد مولوی باشی

استادِ مولانا که خورشید است

هفت آسمان را هیچ می دیده ست

ما هم دهان را هیچ می گیریم

زخمِ زبان را هیچ می گیریم

دارم جهان را دور می ریزم

من قوم و خویشِ شمسِ تبریزم

 

نانت نبود،آبت نبود اِی مرد

ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد

 



شعر و صدای بخش اول: احسان افشاری            

شعر و صدای بخش دوم: علیرضا آذر

 

دانلود دکلمه



 

من هستم و دوباره دلی بی قرار تو - رضا قریشی نژاد


من هستم و دوباره دلی بی قرار تو

این کوچه های خسته ی چشم انتظار تو


منظومه ی بلند غزل های ناز من!

خورشید هم ستاره شود در مدار تو


زیبا ترین تغزل بارانی منی

می بالد عاشقانه غزل در بهار تو


عطری نجیب می وزد از واژه های من

هرگز نبوده این همه شعرم دچار تو


بخشیدم عاشقانه دلم را به چشمهات

باشد که بی بهانه شود در کنار تو


جایی که عشق نیز دچار تو می شود

از من عجیب نیست شوم بی قرار تو

 

رضا قریشی نژاد


دانلود دکلمه


 

آفتاب های همیشه - آیدا شاملو





دانلود



اشتیاق

اگر زمان و مکان در اختیارما بود، ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت میشدم...

و تو میتوانستی تا قیامت برایم ناز کنی...

یکصد سال به ستایش چشمانت میگذشت

و سی هزار سال صرف ستایش تنت ...

و تازه در پایان عمر به دلت راه میافتم...

بی خوابی

در این هزار توی مست بازتاب تو هست


درنگ

کیستی که من

اینگونه

به اعتماد

نام خود را

با تو می گویم،

کلید خانه ام را

در دستت می گذارم،

نان شادی های هایم را

با تو قسمت می کنم،

به کنارت می نشینم و بر زانوی تو

این چنین آرام

به خواب می روم؟

کیستی که من

این گونه به جد

در دیار رویاهای خویش

با تو درنگ می کنم؟


چرخه

بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت

به نسبتی سخت و لرزآور

به میزان آن اشک

بهای هر ساعت دلپذیر را

باسختی دلگزای سالها

پشیز های تلخ و پر رشک

خزانه های سرشار اشک


آفتاب های همیشه

میان آفتاب های همیشه

زیبایی تو

لنگری ست

نگاهت

شکست ستم گری ست

و چشمانت

با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست.


سرچشمه

در تاریکی چشمانت را جستم ،

در تاریکی چشمانت را یافتم

و شبم پر ستاره شد ...


شبانه

یله

بر نازکای چمن

رها شده باشی

پا در خنکای شوخ چشمه ای

و زنجره

زنجیره ی بلورین صدایش را ببافد

در تجرد شب

واپسین وحشت جانت

ناآگاهی از سر نوشت ستاره باشد

غم سنگینت

تلخی ساقه ی علفی که به دندان می فشری

همچون حبابی نا پایدار

تصویر کامل گنبد آسمان باشی

و روئینه

به جادویی که اسفندیار

مسیر سوزان شهابی

خط رحیل به چشمت زند

و ایمن تر کنج گمانت

به خیال سست یکی تلنگر

آبگینه ی عمرت

خاموش

در هم شکند.


تلافی

تو کجایی؟

در گستره بی مرز این جهان

تو کجایی؟

من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام:

کنارتو.

تو کجایی؟

در گستره ناپاک این جهان

تو کجایی؟

من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام:

بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید برای تو.


استخر آرام خورشید

تو ان سان بهارانه از راه می رسی

که راهها می شتابند و از قدومت گل می طلبند

بر فراز درخت پر رازی که تو خود هستی

عشق از بال اشیانها به پا می کند

تو تمامی چشم انداز هستی

استخر ارام خورشید

و ابی اسمان در چشمان یگانه توست ...


ترانه ی خوابگون

من گونه ام را به گونه ی شب نهادم

و صدای گرم و زنگ دار تو را شنیدم

زیرا که انگشتانم به دور انگشتان مه معلق در فضا پیچیده شد

و من رایحه ی حضور پر راز بی نظم تو را به نزد خود کشاندم



‍ من شاخه ای پاییزی ام هرگز فراموشم مکن - رزیتا نعمتی


‍ من شاخه ای پاییزی ام هرگز فراموشم مکن

گر چه زمین می ریزی ام هرگز فراموشم مکن


بعد از قسم بر حرمت و پاکی خیلی چیزها

سوگند بر ناچیزی ام هرگز فراموشم مکن


یک جو محبت می دهی صد خوشه گندم میدهم

من فصل حاصلخیزی ام هرگز فراموشم مکن


پشت نقاب خنده ای بیهوده پنهانم مکن

من لحن غم انگیزی ام هرگز فراموشم مکن


من هر چه مولانا شدم او شمس تبریزم نشد

ای شمس ناتبریزی ام هرگز فراموشم مکن


 رزیتا نعمتی

دانلود دکلمه



خواب - حسین سلیمانی

 

ازم پرسید

میدونی غم کی میاد سراغ ادم

گفتم نه

گفت وقتایی که میخواى بخوابی

گفتم اونا که خاطره اس

گفت نه غمه

یه وقتایی با حال خوب میاد

یه وقتایى با یه رنگ شاد میاد

یه وقتایی میخوای بخوابیو به شکل بیخوابی میاد

غمه

مطمئن باش


خنده ام گرفت

گفت: چرا میخندى!؟

گفتم : ... من خیلی غم دارم

گفت از کجا میدونى!؟

- از کجا میدونم؟!!.... همین الان

لبام داره میخنده....اما دلم پر از زخمه

یه چى بگم!؟؟

نامردا شبام بیشتر میان سراغ ادم

مطمئنم امشبم خواب ندارم



حسین سلیمانى


دانلود دکلمه



رفتن ها... - نوشین جمشیدی




رفتن ها...

گاه چقدر خوب اند...

 

انگار سبک می شوی

از خودت...

 

مثل وقتی که رفتم از دلت

مثل روزی که ندیدی ...مرا

 

مثل آوازی که خواندی، آن شب

مثل من که  خندیدم... و نمی دانم ، چرا؟

 

مثل تو که رفتی از یادم،

مثل من که یادت افتادم....

 

 رفتن ها ...گاه چقدر خوب اند

مثل من که باز  هم ...دروغ گفتم....!

 

نوشین جمشیدی


دانلود دکلمه


من مش ممد بودم - علیرضا روشن




مش ممد حسن نهال درختی را کاشت که بار نمى داد. اهل ده گفتند:

- بار نمى ده مشدی 

مش ممد توجه نکرد. خاک پای درخت ریخت. باز گفتند: 

- بار نمى ده. از ما گفتن 

توجه نکرد، آبش داد. گفتند: 

- به خرجت که نمى ره. خود دانی 

و رفتند. 

مش ممد هر روز مى آمد و نهال کوچک را آب مى داد. اهل ده بعد از مدتى ببین خودشان گفتند: 

- نکنه بار بده؟ آبرومون مى ره. 

نهال قد کشید و تنه داد. بزرگ شد، اما از میوه خبری نبود. مش ممد تمام درخت هاش را رها کرده بود اما این یکى را ول کن نبود. صبح و شب به تیمار همین تک درخت مشغول بود. درخت بزرگ و بالغ شده بود اما بار نمى داد. اهل ده گفتند:

- نگفتیم بار نمى ده؟ نگفتیم وقتتو تلف مى کنى؟

درخت های دیگر مش ممد همگى خشک و پوک و کرمو شده بودند. اهل ده مى گفتند:

- خسرالدنیا و الاخره که مى گن تویی. هر چی داشتى از بین بردی چسبیدی به اونی که تو زرد از آب دراومده 

مش ممد توجه نکرد. کود پای درخت ریخت و خاک دورش را بیل برگردان کرد. آفتاب داشت غروب مى کرد. دهاتى ها رفتند. مش ممد سر بیلش را فرو کرد تو خاک. نشست و به درخت تکیه داد. درخت به حرف آمد: 

- از این همه حرف و نیش زبون خسته نشدی مش ممد؟ 

مش ممد چیزی نگفت. به غروب نگاه مى کرد. درخت گفت:

- منم که بار ندادم. واسه چی عمرتو پای من تلف کردی؟

مش ممد بلند شد. بیل را از زمین بیرون کشید و به دوش گرفت. گفت: 

- ولت کنم برم؟ 

درخت گفت: 

- نه! 

مش ممد گفت: 

- واسه چى نه؟ 

درخت گفت: 

- چون مى خوامت 

مش ممد گفت: 

- مى گم یکى دیگه آبت بده، خاکتو عوض کنه! 

درخت گفت: 

- مشکل من آب و خاک و کود نیست

مش ممد گفت: 

- پس چته؟ 

درخت گفت: 

- من به تو وابسته شدم. بری، رفتم. 

مش ممد سر شست و سبابه اش را به هم نزدیک کرد. نشان درخت داد و گفت:

- یه انقدم به دل بدبخت من فکر کن. روزی که رفتم نهال بگیرم از پیشت رد مى شدم. لباسم گیر کرد به خارت. اومدم جدا کنم، یکى از خارات رفت تو انگشتم. لباسمو جدا کردم. خارو از انگشتم بیرون کشیدم. شب رفتم خونه. لباس سوراخو آویزون کردم به باهوی در. رفتم تو جا. انگشتم مى سوخت. دیدم زخمت به دلم اثر کرده. به خودم گفتم مشدی، یه عمر برا میوه درخت کاشتى، یه بار واسه دلت بکار. صبح برگشتم گرفتمت. من خودتو مى خوام. نه میوه تو. 

درخت شکوفه داد. میوه داد، ناگهان، از تمام شاخه هاش میوه آویزان شد. مش ممد گفت: 

- غمزه واسه یکى دیگه بیا. من دیگه میلی به میوه ندارم. 

درخت گفت: 

- تو آفتاب سایه ى سرت مى شم. تو مهتاب صورتتو با برگام پولک پولک مى کنم 

مش ممد گفت: 

- لازم ندارم 

درخت گفت: 

- یه چی ازم بخواه 

مش ممد گفت: 

- چیزی احتیاج ندارم 

درخت گفت:

- آرزوهاتو برآورده مى کنم

مش ممد گفت: 

- قبلا آرزو کشی کردم

درخت گفت: 

- پس دیگه وقتشه

مش ممد گفت: 

- آره آخریشم بهت مى دم.

و همانجا جان داد و کود ِ درخت شد.

تا آن وقت نام درخت در سکوت ورد زبان و دل مش ممد بود. بعد از آن، نام مش ممد ورد دل درخت شد.



علیرضا روشن


دانلود دکلمه


مرا کم دوست داشته باش - امیلی دیکنسون


مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش !

این وزن آواز من است

عشقی که گرم و شدید است

زود می سوزد و خاموش می شود.

من سرمای تو را نمی خواهم

و نه ضعف یا گستاخی ات را

عشقی که دیر بپاید ، شتابی ندارد

گویی که برای همه ی عمر وقت دارد .

مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش  !

این وزن آواز من است

اگر مرا بسیار دوست بداری

شاید حس تو صادقانه نباشد

کمتر دوستم بدار

تا عشقت ناگهان به پایان نرسد

من به کم هم قانعم

و اگر عشق تو اندک اما صادقانه باشد من راضی ام

دوستی پایدارتر،از هرچیزی بالاتر است.

مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش.

 

  

 

امیلی دیکنسون

دانلود دکلمه علی ایلکا


 

درد واره ها - قیصر امین پور


دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

 

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

 

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

 

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

 

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

 

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

 

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

 

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

 

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

 

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

 

قیصر امین پور


دانلود دکلمه 




داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد - کاظم بهمنی


داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد

داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد


با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛

چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد !


در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش

روی سکوی نخست این جهان می ایستاد


یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها

گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد


در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند

ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد!


موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود

هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد


موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود

جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد


•••

از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما

ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد


قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل

باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد …


»ساربان آهسته ران کارام جانم می رود»

نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!


باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت

باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد …


کاظم بهمنی



دانلود دکلمه

دانلود کلیپ