شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

کمی صبر کن - سیدعلی صالحی

کمی صبر کن

حوصله کن

پایان کتاب را با هم خواهیم خواند

حالا بخواب

تا فردا صبح

فرصت برای گریستن بر این روزگار بسیار است !

سیدعلی صالحی

 

 

 

برهنه به بستر بی کسی مردن - سید علی صالحی

برهنه به بستر بی کسی مردن

تو از یادم نمی روی

خاموش به رساترین شیون آدمی

تو از یادم نمی روی

گریبانی برای دریدن این بغض بی قرار

تو از یادم نمی روی

پی پستوی پنهانی برای بدگمانی گریه ها

تو از یادم نمی روی

دفاتری سپید

زمزمه ای نازا

سر انگشتی آشفته

تو با من چه کرده ای ؟

تو از یادم نمی روی

سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهایی

تو از یادم نمی روی

سوزن ریز مکرر باران بر پیچک و ارغوان

تو از یادم نمی روی

بسیاری اندوه من از شمارش دما دم دریا

تو از یادم نمی روی

پس به بهانه ای

مثلا انار خانه گل داده است یا نه

برای کودکی های کسی ... نامهء سر بسته ای بنویس

امروز مجلس ختم من از مرگ ساده ای ست

تو از یادم نمی روی

امروز سال یاد درگذشت عزلت من است

تو از یادم نمی روی

تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی

 

سید علی صالحی


بیست و چهار سال پیش - علیرضا روشن

بیست و چهار سال پیش، یک روز اردیبهشتى پاک، ساعت  یک و نیم ظهر، کاسه ى پونه هاى ساییده از دست زنم افتاد و کاسه شکست و پونه ها پخش شد و از تکه هاى کاسه ى صد تکه شده، یک تکه اش سر خورد رفت زیر کابینت و بعد زنم افتاد زمین و به صورت خورد به سرامیک هاى کف آشپزخانه و براى همیشه به همان یک تکه از کاسه که زیر کابینت رفته بود، خیره شد.
ما بچه نداشتیم و زنم که مرد، تنهایی را ترجیح دادم، تا نیم ساعت پیش که از اداره برگشتم خانه و نمى دانم چه خبطى بود که زنگ خانه ام را زدم، در حالى که هم کلید داشتم و هم در خانه کسى نبود. مادرم مرده بود و بچه نداشتم و پدرم قبل از مادرم از دنیا رفته بود و یک خواهر داشتم، فقط، که او هم ایران نبود.
یک لحظه یاد زنم افتادم و غمگین، کلید را به قفل انداختم که از پشت آیفون صدایى زنانه گفت:
- بله؟
فکر کردم زنگ خانه همسایه ها را زده ام. دستپاچه گفتم:
- ببخشید اشتباه زنگ زدم
صداى زنانه، گفت:
- احمد تویى؟
ترس نبود، نگرانى بود. چه کسى توى خانه ام بود؟ خواهرم؟ او که کلید نداشت؟ بیست و چهار سال از مرگ همسرم گذشته بود و شب هاى زیادى و روزهاى زیادى، زیر لحاف، توى مترو، صداش در گوشم مى پیچید که مى گفت: سلام احمد. چایى مى خورى؟ بریم بیرون؟ حالم بده، قلبم درد مى کنه و ... صدا، صداى زنم نبود. من لحن و رنگ صداى او را، حتى اگر بعد از بیست و چهار سال، ناگهان در شلوغى یک بازار صدایم مى کرد، مى شناختم. 
جواب ندادم. قفل را باز کردم و بالا رفتم. پشت در خانه کمى درنگ کردم و بعد در را باز کردم. توى راهرو کسى نبود. صداى تیک تیک ساعت مى آمد. در پذیرایی هم کسى نود. اما در آشپزخانه، خودش بود؛ زنم. پشت میز نشسته بود، با مادرم، و پدرم. غذا درست کرده بود. ماست و پونه درست کرده بود. گریان گفتم:
- مهناز، مهناز، مامان، بابا
همه شان خندیدند، به گریه ى من، و گفتند:
- گریه نکن، بیا غذا بخور
بغلشان کردم. پشت میز نشستم. زنم گفت:
- مى بینى احمد؟ بالاخره ماست و پونه درست کردم
قاشق برداشتم در ماست فرو کردم اما ناگهان کاسه سر خورد و افتاد و شکست. بعد هم خودم افتادم. الان به تکه ى شکسته ى کاسه ى ماست نگاه مى کنم که زیر میز افتاده، کنار پاى قشنگ مهناز. دلم مى خواهد خودم را بکشم سمت پاهاى مهناز، انگشت هاى قشنگش را ببوسم، اما خیلى خسته ام. چشم هام را نمى توانم باز نگه دارم.

علیرضا روشن

از پشت این پرده - سیدعلی صالحی


از پشت این پرده

خیابان

جور دیگری است

درها

پنجره ها

درخت ها

دیوارها

و حتی قمری تنبل شهری

همه می دانند

من سال‌هاست چشم به راه کسی

سرم به کار کلمات خودم گرم است

تو را به اسم آب

تو را به روح روشن دریا

به دیدنم بیا

مقابلم بنشین

بگذار آفتاب از کنار چشم‌های کهن‌سال من

بگذرد

من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم

من از اینهمه نگفتن بی تو خسته‌ام

خرابم

ویرانم

واژه برایم بیاور بی انصاف

چه تند می‌زند این نبض بی‌قرار

باید برای عبور از اینهمه بیهودگی

بهانه بیاورم

بحث دیگری هم هست

یک شب

یک نفر شبیه تو

از چشمه انار

برایم پیاله آبی آورد

گفت

تشنگی‌های تو را

آسمان هزار اردیبهشت هم

تحمل نخواهد کرد

او به جای تو امده بود

اما من از اتفاق آرام آب فهمیدم

ماه

سفیر کلمات سپیده دم است

دارد صبح می شود

دیدار آسان کوچه

دیدار آسان آدمی

و درها

پنجره ها

درخت ها

دیوارها

هی تکرار چشم به راه کی

تا کی ؟

 

سیدعلی صالحی


میوه ممنوعه - افشین یداللهی


بذار هیچکی کنار ما نباشه

ما که از آدما چیزی نمی خوایم

همین قد که به همدیگه رسیدیم

دیگه هیچی از این دنیا نمی خوایم

کسی با هم نمی خواد مارو اما

حالا ما با همیم تنهای تنها

چقدر دلگیره شادی توی غربت

ولی آسون تره از دوری ما...


افشین یداللهی

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت - فاضل نظری



گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت

تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

 

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست

می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت

 

این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

 

دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم

چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

 

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

 

گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

 

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین

در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

 

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع

ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت


فاضل نظری


غزل سرودم و گفتی که شاعران آری ! - حسین زحمتکش

غزل سرودم و گفتی که شاعران آری    !

بگو بگو تو به من هر چه در دلت داری

 

بخاطر تو به سیگار لب زدم گفتی

بدم می آید از این شاعران سیگاری

 

چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو

چه بی ملاحظه گفتی: چقدر بیکاری!

 

ولی دوباره برایت غزل سرودم من

ولی دوباره بر آن وزن های تکراری

 

مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن... گریه

مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن.. زاری

 

 

حسین زحمتکش


مرز در عقل و جنون باریک است - افشین یداللهی


مرز در عقل و جنون باریک است

کفر و ایمان چه به هم نزدیک است

 

عشق هم در دل ما سردرگم

مثل ویرانی و بهت مردم

 

گیسویت تعزیتی از رویا

شب طولانی خون تا فردا

 

خون چرا در رگ من زنجیر است

زخم من تشنه تر از شمشیر است

 

مستم از جام تهی حیرانی

باده نوشیده شده پنهانی

باده نوشیده شده پنهانی

 

عشق تو پشت جنون محو شده

هوشیاریست مگو سهو شده

 

من و رسوایی و این بار گناه

نو و تنهایی و آن چشم سیاه

 

از من تازه مسلمان بگذر بگذر

بگذر از سر پیمان بگذر بگذر

 

دین دیوانه به دین عشق تو شد

جاده ی شک به یقین عشق تو شد

 

مستم از جام تهی حیرانی

باده نوشیده شده پنهانی

باده نوشیده شده پنهانی


افشین یداللهی