شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

آخر زمینم زد غمی سنگین به تنهایی - مرتضی لطفی


آخر زمینم زد غمی سنگین به تنهایی

اما نمی مانم من این پایین به تنهایی!

 

کوه غرورم؛ باید از این خاک بر خیزم

دارم خودم را می دهم تسکین به تنهایی

 

پیغمبر دردم که در صعب العبور جهل

بر دوش دارم بار صدها دین به تنهایی

 

جمعیتی در من به اندوهی چنین سرگرم

این با مصیبت؛ آن به غربت؛ این به تنهایی

 

در خاک کردم آرزوها را؛ عزادارم!

برگشته ام از آخرین تدفین به تنهایی

 

رنجی که بردم از خطوط چهره ام پیداست

تفسیر عمری می کند هر چین به تنهایی

 

دارم دعا می خوانم اما سخت می ترسم،

سودم نبخشد گفتن آمین به تنهایی

 

نفرین به شب وقتی که صبحش کور مادرزاست

نفرین به روز بی کسی؛ نفرین به تنهایی!

 

مرتضی لطفی