شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

نعل بیگانه - منوچهر آتشی


آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز 
س سوخته پیشانیم ز تابش خورشید 
مرکب آشفته یال خانه شناسم 
سم به زمین می زند که : در بگشایید 
آمده ام تا به پای دوست بریزم 
بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر 
پاس چنین تحفه خندهایست که اینک 
می بردم یاد رنج و خستگی از سر 
دست نیازم گرفته حلقه در را 
سینه ام از شور و شوق در تب و تابست 
در بگشایید ! شیهه می کشد اسبم 
خسته سوارم هنوز پا به رکابست 
اما در بسته است صامت و سنگین 
سینه جلو داده است : یعنی برگرد 
از که پرسم دوای این تب مرموز
به چه گشایم زبان این در نامرد 
پاسخ شومی در این سکوت غریب است 
دل به زبانی تپد که : دیر رسیدم 
چشم غرورم سایه شد رگم افسرد 
ماند ز پرواز بال مرغ امیدم 
شیهه بکش اسب من ! اگرچه به نیرنگ 
کس سر پاسخ ندارد از پس این در 
خواهم آگه شوم که فرجامش چیست 
بازی مرموز این سکوت فسونگر 
جمله مگر مرده اند ؟
س می پیچد دود 
زندگی گرم را پیام و پیمبر 
پس چه فسونیست ؟
آه ... اینجا ... پیداست 
نعل سمند دگر فتاده به درگاه 
اسب سوار دگر گذشته از این در 
ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر



منوچهر آتشی