شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

گلنار - محمدحسین بهرامیان


گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال

پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال؟

 

پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم؟

که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟

 

ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی

همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی

 

باز هم دختر همسایه همانی که تو نیست

باز هم چشم من و او که نمی دانم کیست

 

باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار

کوچه یک عالمه آواز شد از سمت بهار

 

پیرهن پاره گل جمله تبسم شده است

یوسف کیست که در خنده ی او گم شده است؟

 

این چه رازی است که در چشم تو باید گم شد

باید انگشت نمای تو و این مردم شد

 

به گمانم دل من باز شقایق شده ای

کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای

 

یال کوب عطش است این که کنون می آید

این که با هیمنه از سمت جنون می آید

 

بی تو، بی تو، چه زمستانی ام ایلاتی من!

چِقَدَر سردم و بارانی ام ایلاتی من!

 

تو کجایی و منِ ساده ی درویش کجا؟

تو کجایی و منِ بی خبر از خویش کجا؟

 

دل خزانسوز بهاری است، بهاری است که نیست

روز و شب منتظر اسب و سواری است که نیست

 

در دلم این عطش کیست خدا می داند

عاشقم دست خودم نیست خدا می داند

 

عاشق چشم تو هستیم و ز ما بی خبری

خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری

 

***

 

باز شب ماند و من این عطش خانگی ام

باز هم یاد تو ماند ومن ودیوانگی ام

 

اشک در دامنم آویخت که دریا باشم

مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم

 

خواب دیدم که تو می آمدی و دل می رفت

محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:

 

یک نفر مثل پری یک دو نظر آمد و رفت

با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت

 

خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد

باز دنبال جگر گوشه ی مردم افتاد

 

"آخرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد

یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد"

 

تا غزل هست دل غمزده ات مال من است

من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

 

"آی تو! تو که فریب من و چشمان منی!

تو که گندم! تو که حوا! تو که شیطان منی!

 

تو که ویرانِ منِ بی خبر از خود شده ای!

تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای!"

 

در نگاه تو که پیوند زد اندوه مرا ؟

چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا ؟

 

ای دلت پولک گلنار! سپیدار قدت !

چه کسی اشک مرا دوخته بر چار قدت؟

 

چند روزی شده ام محرمت ایلاتی من!

آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من!

 

تو کجایی و منِ ساده ی درویش کجا

تو کجایی و منِ بی خبر از خویش کجا


 

محمدحسین بهرامیان



از یک غم نگفته - محمدحسین بهرامیان


 حیرانم آنقَدَر که نمی دانم، از واژه های خسته چه می خواهم

می دانم اینقدر که نمی دانم از این زبان بسته چه می خواهم

 

تو فکر می کنی که قناری ها از یک پر شکسته چه می فهمند؟

من اینقدر که نمی فهمم از این من شکسته چه می خواهم

 

عمری به سردویدم و ننشستم، چون موج بی گلایه.... بگو حالا

از کشتی شکسته تن ، از این شوق به گل نشسته چه می خواهم

 

زیر هجوم سایه کم آوردم، روزی که دور معرکه با من بود

از پهلوان قصه و زنجیری صد پاره و گسسته چه می خواهم

 

سبز و بنفش روسری ات در باد، آویزِ شاخه هایِ سر انگشتت

من در چنین شبانه شیرینی، در باغ های پسته چه می خواهم

 

من یک شهاب تند سرازیرم، هی جسته و گریخته می میرم

وقتی که طرحی از تو نمی گیرم، از این شب خجسته چه می خواهم

 

امشب دوباره سر به گریبان و ... باری کنار بهت خیابان و...

از بافه بافه بافه باران و.... گل های دسته دسته چه می خواهم

 

عمری غریبه بودم و بیزار از، درهای رو به بال کبوتر باز

امشب بر این ضریح پر از باران، از قفل های بسته چه می خواهم

 

می گویم از لبت؟نه نمی گویم.... تو یک غزل سروده دیرینی

از یک غم نگفته چه می گویم، از یک گل نرُسته چه می خواهم

 

من خوابِ گنگ دیده و دنیا کور، من گنگِ خواب دیده و عالم کر

حیرانم آنقدر که نمی دانم از این زبان بسته چه می خواهم


 

محمدحسین بهرامیان