شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

حرفی از تنهایی ام نزدم - حسین صفا


حرفی از تنهایی ام نزدم

یک مُرده

چگونه می تواند بگوید مُرده است؟

مرا ببخش

من آدمی هستم کاملاً طبیعی

کاملاً خالی.

عمر عشق هایم کوتاه است

و چنان روشنفکرم

که خجالت می کشم این ظرف های حلوا را

بین همسایگانم قسمت کنم

تو هم که یک چمدان بیشتر نبودی!

یک پرنده وقتی بو می بَرد

که یک رهگذر

نیتش سنگ انداختن است

فوراً پَر می زند

چه غریزه ای داشتی تو

که پیش از آن که بگویم قلابت گلویم را می خراشد

رفتی

عکسی چیزی از خودت بفرست

هوا برای نفس کشیدن می خواهم

و سعی می کنم خیابانی باشم

خیلی طولانی

خیلی خلوت

کسی جذامی است که از بدن کم شده باشد

من از روح کم شده ام

مرا ببخش

و اگر به من فکر می کنی

خودت را ادامه بده

این باران هم

اگر می دانست که باران یعنی چه

حتماً

تا ابد

می بارید

 

حسین صفا