شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

حالا تو یک سویی و من سوی دگر - الهام دیداریان

 

حالا تو یک سویی و من سوی دگر

آمد سرم از آنچه می ترسیدم آخر

 

مردم تعجب میکنند از اینکه من را

درجنگ با دنیا نمی بینند چرا

 

آنقدر دلگیرم که دگر زندگی را

قدرت ندارم تا باز گیرم از سر

 

از دوست ... دشمن ... از خودم رنجیدم اما

هرگز نشد چشمانم از این غصه ها تر

 

با خود تصور کن چه خواهی کرد وقتی

مجبور باشی بپری بی بال و بی پر...

 

پایان پیکار من و دنیاست مردن

در گوشه ی میدان جنگی نا برابر

 

الهام دیداریان