شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

برگ زردی در بهار - مسعود فردمنش


برگ زردی در بهار

دیدم و بی اختیار

شکوه کردم از بهار

گریه کردم زار زار


*

 

شکوه ئ ما نابجا بود از بهار؟

یا خدایا ظلم کرده روزگار؟


**

 

ما در این پیچ و خم اندیشه ها

در پی پیدایش این ریشه ها

ما در این پیچ و خم افکار خویش

در پی کاری بجز بازار خویش

***

 

ناگهان شوریده حالی سینه چاک

گویی که از عشقی هلاک

آمد ، رسید از گرد راه

معصوم و پاک و بی گناه

****

 

آری ، نسیمی آشنا

آمد و پیش چشم ما

رفتند در آغوش هم

دیوانه و مدهوش هم

رفتند و ما در حیرتیم

در زیر بار منتیم

شرمنده ایم از روزگار

بیچاره بود چشم انتظار


*****

 

شکوه ئ ما نابجا بود از قرار کی خدایا ، ظلم کرده روزگار

 

مسعود فردمنش