شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

اتفاق - حسین صفا

اتفاقی رسید از راه و

دست بر شانه ی من و تو نهاد

ابر دیوانه ای به چشم من و

کاسه ای خون به چشم های تو داد

 

گریه کردم که مهربان بشوی

-من به تأثیر گریه معتقدم-

گریه کردم چنان که چشمانم

گریه ام را نمی برد از یاد

شب تحویل سال بود انگار...

شب مرگ پدر بزرگم بود

شب تحویل مرگ بود اصلاً

اتفاقی که اتفاق افتاد

در صف سینما تو را دیدم

در صف بانک ، در صف مترو

در صفوف بزرگ زندگی ام

در صف انتظارهای زیاد

سر خاک پدر بزرگ خودم

سر خاک خودم ، کنار خودم

هر کجا انتظار معنی داشت

هر کجا انتظار معنی داد

 

از تو دیدم ، و از تو می بینم

دست هایی که عاشقانه ترند

و از این چشم عاشقانه ، ترند

 

-دستم از دامنت بریده مباد-

کاسه ای صبر می دهند به من

مُرده ام ، قبر می دهند به من

تَه صف مانده ام ، نمی شنوی؟!

زیر و رو شد گلویم از فریاد

چند بُعدی ترین زندگی ام!

سخت سرِ سخت بخت برگشته!

پیش تو هیچ ، پیش تو پوچند

سنگ ها در تمامی ابعاد

 

 اتفاق اتفاق می اُفتد

-من به این اعتقاد معتقدم-

گریه کن بلکه مهربان بشوی...

گریه کردیّ و سیل راه افتاد

پس به دیوانه خانه راهی شو

خود دیوانه خانه خواهی شد

خانه ی تو خراب تر شده است

زنه دیوانه! خانه ات آباد!

 

حسین صفا


اتفاق - قیصر امین پور


اتفاق

 

افتاد

 

آنسان که برگ

- آن اتفاق زرد-

 

می افتد

 

افتاد

آنسان که مرگ

 

- آن اتفاق سرد- می افتد

 

اما

او سبز بود وگرم که

افتاد

 


قیصر امین پور