شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

دریا صدا که می زندم وقت کار نیست - محمد علی بهمنی

دریا صدا که می زندم وقت کار نیست

دیگر مرا به مشغله ای اختیار نیست

 

پر می کشم به جانب هم بغضِ هر شبم

آیینه ای که هیچ زمانش غبار نیست

 

دریا و من چقدر شبیه ایم گرچه باز

من سخت بی قرارم و او بی قرار نیست

 

با او چه خوب می شود از حال خویش گفت

دریا که از اهالی این روزگار نیست

 

امشب ولی هوای جنون موج می زند

دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست

 

ای کاش از تو هیچ نمی گفتم اش ببین

دریا هم این چنین که منم بردبار نیست

 

زندگینامه - محمد علی بهمنی





محمدعلی بهمنی در 27 فروردین سال ۱۳۲۱ در شهر دزفول به دنیا آمد وی دوران کودکی و نوجوانی را در تهران ، کرج و بندرعباس گذراند و پس از تحصیلات مقدماتی از زمان کودکی در چاپخانه‌های تهران به کار پرداخت . او در چاپخانه با زنده یاد فریدون مشیری که آن روزها مسئول صفحه ادبی هفت‌تار چنگ مجله روشنکفر بود ، آشنا شد و نخستین شعرش در سال ۱۳۳۰ ، یعنی زمانی که او تنها ۹ سال داشت ، در مجله روشنفکر به چاپ رسید . شعرهای وی از همان زمان تاکنون به طور پراکنده در بسیاری از نشریات کشور و مجموعه شعرهای مختلف و جنگ‌ها ، انتشار یافته است و بسیاری بر این عقیده‌اند که غزل‌های او وام‌دار سبک و سیاق نیماست . بهمنی از سال 1345 همکاری خود را با رادیوآغاز کرد و پس از آن به شغل آزاد روی آورد . او از سال 1353 ساکن بندرعباس شد و پس از پیروزی انقلاب ، به تهران آمد و مجدداً به سال 1363 به بندرعباس عزیمت کرد و در حال حاضر نیز، ساکن همانجاست . محمدعلی بهمنی مسؤول چاپخانه دنیای چاپ بندرعباس و مدیر انتشارات چی‌چی‌کا در آن شهرستان است . وی در قالب‌های مختلف از کلاسیک ، نیمایی و سپید به سرودن پرداخته است . اما وجه غالب شعرهای او ، غزل می‌باشد . بهمنی را می‌توان از زمره ترانه‌سرایان موفق این روزگار دانست . او تاکنون با شرکت در برخی همایش‌های سراسری شعر دفاع مقدس ، علاقه‌مندی خود را به حضور در این عرصه نشان داده است . محمدعلی بهمنی در سال ۱۳۷۸ موفق به دریافت تندیس خورشید مهر به عنوان برترین غزل‌سرای ایران گردید .

 

 

محمدعلی بهمنی

 

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم - محمدعلی بهمنی


با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو

باشد که خستگی بشود شرمسار تو

 

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود

 این لحظه ها عزیزترین یادگار تو

 

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

 می خواستم که گم بشوم در حسار تو

 

احساس می کنم که جدایم نموده اند

 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

 

آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو

 

 این سوت آخر است و غریبانه می رود

 تنهاترین مسافر تو از دیار تو

 

هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو

هشدار می دهد به خزانم بهار تو

 

اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو



محمدعلی بهمنی

 

با تو از خویش نخواندم – که مجابت نکنم - محمدعلی بهمنی


با تو از خویش نخواندم که مجابت نکنم

خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

 

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن

تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

 

دستی از دور به هُرم غزلم داشته باش

که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

 

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست

سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم

 

فصلها حوصله سوزند بپرهیز - که تا

فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

 

هر کسی خاطره ای داشت گرفت از من و رفت

تو بیندیش که تا بیهده قابت نکنم

 


  محمدعلی بهمنی


حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست - محمدعلی بهمنی


حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست

حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست

 

آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می کنند

این که از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست

 

روز وشب را می شمارم ؛ کار آسانی ست ؛ حیف

روز و شب را هرچه آسان می شمارم خوب نیست

 

من که هست و نیستم خاک است ،خاکی مشربم

اینکه می خواهند برخی خاکسارم خوب نیست

 

ابرها در خشکسالی ها دعاگو داشتند

حیرتا! بارانم و بایدنبارم خوب نیست!

 

در مرورخود به درک بی حضوری می رسم

زنده ام ، اما خودم را سوگوارم خوب نیست

 

مرگ هم آرامش خوبیست می فهمم ولی

این که تا کی در صف این انتظارم خوب نیست ...



 محمدعلی بهمنی


از خستگی روز همین خواب پر از راز - محمد علی بهمنی


از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو

 

پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟

 

محمد علی بهمنی

می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود - محمدعلی بهمنی


می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود

آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود

 

آنگاه بی‌مضایقه‌ تر نعره می‌کشم

تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود

 

آن‌قدرها سکوت تو را گوش می‌دهم

تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود

 

تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست

«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»

 

آرامشم همیشه مرا رنج داده‌ است

شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟

 

مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمی‌برد

کاشا که عشق مختصری نیشتر شود! 


  

  محمدعلی بهمنی


یک اشتباه و یک دهه در خود فرو شدن -محمدعلی بهمنی


یک اشتباه و یک دهه در خود فرو شدن

با نیش خند آینه ها روبرو شدن

 

این سهم یا سزای تو-اما،جزای من

محکوم تا همیشه ی راز مگو شدن

 

حتی به رستخیز زبان وا نمیکنم

آسوده باش،نیست مرامم دورو شدن

 

ده سال با دروغ تو خوش بود حال من

حالا چه سود میبری از راستگو شدن

 

ایهام و استعاره و تمثیل و نقطه چین

آسان که نیست شاعر چشمان او شدن!

   

  محمدعلی بهمنی


دهاتی - محمدعلی بهمنی


ساده بگم دهاتی ام

اهل همین نزدیکیا

همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا

ساده بگم ساده بگم

بوی علف میده تنم

هنوز همون دهاتیم

با همه شهری شدنم

باغ غریب ده من

گلهای زینتی نداشت

اسب نجیب ده من

نعلای قیمتی نداشت

اما همون چهار تا دیوار

با بوی خوب کاگلش

اما همون چن تا خونه

با مردم ساده دلش

برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم

برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم

دنیاییه که دیدندش

اگرچه مثل قدیما

راه درازی نداره

اما می دونم که دیگه

دنیای خوب سادگی

به من نیازی نداره

 

محمدعلی بهمنی

 

عکس من است این عکس،عکاس کم هنر نیست - محمدعلی بهمنی


عکس من است این عکس،عکاس کم هنر نیست

حتی منِ من از من ، این گونه با خبر نیست!

 

عکاس در یقینش یک چهره آفریده ست

شکل منی که در من دیگر از او اثر نیست!

 

 

حسی سمج به تکرار می گوید این خود توست

لب می گزم : نه ، وهم است وهم است و بیشتر نیست!

 

باور کنید از من شاعرتر است این عکس

اوهام پیرسالی در دفترش اگر نیست!

 

 

من چشم و گوش خود را از یاد برده ام_او

عکس من است هشدار :این عکس کور و کر نیست

 

 

روشن ترین دلیلم در قاب بودن اوست

من دربدرترینم ، این عکس دربدر نیست!

 

 

درگیر خویش کرده ست ذهن مشوش ام را

این عکس شرح اش اما آسان و مختصر نیست ...!



محمدعلی بهمنی


جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز - محمدعلی بهمنی


جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز

از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!

 

برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش

این منظره را هرگز در عالم رویا نیز

 

هیهات... نمی دانم این شعله که بر من زد

از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز»!

 

خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟

و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!

 

تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش

من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز

 

مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش

شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز

 

محمدعلی بهمنی


من با غزلی قانعم و با غزلی شاد - محمد علی بهمنی


من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

 

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

 

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که می خواهدم آزاد

 

ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد

 

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟

 

می خواهم از این پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

 

مگذار که دندانزده غم شود ای دوست

این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد

 


 محمد علی بهمنی


اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود - محمدعلی بهمنی


در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود

 ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود

 

 من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان

پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

 

خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد

این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود

 

بنشین !‌ نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود

او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود

 

او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را

من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود

 

گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی

با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود

 

و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر

 گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود

 

گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر

پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

 

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من

 با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

 

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار

اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

 

محمدعلی بهمنی

 

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم - محمدعلی بهمنی


تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

 

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت

 که در این وصف زبان دگری گویا نیست

 

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما

 غزل توست که در قولی از آن ما نیست

 

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

 

 شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

 

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

 از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

 

 من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

 

محمدعلی بهمنی

 

کافور - محمدعلی بهمنی


بوی کافور گرفتم نفحاتی بفرست

با توام-عشق! گلابانه حیاتی بفرست

 

هر چه از خاک سرودم-به سماعم نکشاند

هم از افلاک برایم کلماتی بفرست

 

هم-اگر شاخه نباتانه غزل هایم نیست

دلخوشی های مرا حب نباتی بفرست

 

هم برای من ِ خود رفته به غرقابه و-هم

خیل در چاه ِ من افتاده ،نجاتی بفرست

 

ذات و ذرات من ای دشت! عطش زاده توست

نیل اگر هم عطشم نیست فراتی بفرست

 

شوقم از مصلحتت، موهبتی خواستن است

لایق نور نبودم، ظلماتی بفرست

 

در غزل قافیه تا هست، تمنا باقی ست

تا از این بیش نخواهم، صلواتی بفرست  .

 

  

محمدعلی بهمنی