شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

دلم را ندیده ای رفیق ؟! ...


دلم را ندیده ای رفیق ؟! ...

 

امروزهم دلتنگ اقاقی و یاس و شب بو گذشت ...روزگار سختی است رفیق ...وقتی پنجره ات آسمان ندارد و دلت روزنه ای به نور ...ترانه هایم  گرفتا ر بغض اند ،از من آواز بهاری نخواه که همرنگ برگ های خزان دیده ام .

 تو که فهمیده ای من باز هوایی ام ...یک پنجره آواز می خواهم و یک سینه ترانه ...یک باغچه شمعدانی و یک حوض ماهی قرمز ...من دلم را جایی جا گذاشته ام ...در همان حیاط قدیمی ...نمی دانم بین پیچک ها ... لای شب بوها ...روی شاخه ی اقاقی ها ...نمی دانم ... نکند آن گربه ی سیاه بدجنس دل مرا با همان جوجه ی طلایی ام خورد ! یا شاید دلم به همراه  آن کلاغ سیاه در آخرین قصه ی  کودکی هایم  گم شد و هنوز ...نمی دانم ...با خودم می گویم نکند دلم مرده باشد ... وقتی آخرین قلمه شمعدانی مادربزرگ نگرفت و زرد شد ...وقتی که کبوتر میهمان درخت شمشادمان  جوجه هایش را رها کرد و رفت ...وقتی درخت گیلاس یرای دیدن شکوفه های سپیدش همیشه چشم براهم گذاشت  و خشک شد .. . کاش می دانستی وقتی بی تاب یاس غروب های دلتنگی ام می شوم و نیست ...چه حال غمگینی است ... روزگارم پاییزی است ...آخر من به کاج تنهای باغچه قول داده بودم همیشه به پایش سبز بمانم !

  تو که با آسمان بیدار می شوی و با آسمان به خواب می روی ...صدای ترانه های باد میان  شاخ و برگ درختان موسیقی شباهنگت می شود و ترنم عاشقانه ی پرندگان نوای صبح گاهت ... حال مرا می دانی ؟! تو را هم به یاد دارم ، از من دل آزرده مباش ...تنها ،  دلم را گم کر ده ام ! نیمی از دارایی ام را ...ناگفته هایم...دردها و ترانه ها و قصه هایم را ...دلم را پیدا کنم تو هم پیدا می شوی ...اصلا بگو تو کجایی ...شاید نشانی تو ...  نشانه ای از دل مرا هم بدهد  ...کاش نشانی ات نزدیک آسمان باشد، برنگ سحر ، حوالی یاس ها  وگل های شمعدانی ...کاش در این روزها به یک شاخه اقاقی میهمانم کنی ... حیف که من دلم را جایی جا گذاشته ام و گر نه من هم  در آن یک  شاخه گل سرخ برایت پنهان کرده بودم ... دلم را  ندیده ای رفیق ؟!





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.