شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

زیبا فـراوان دیـده ام - پژمان بختیاری


زیبا فـراوان دیـده ام، اما تـو چیـز دیگـری

صدها گلستان دیده ام، اما تو چیز دیگری

 

گلهای خندان دیده ام،خورشید تابان دیده ام

صد رهزن جان دیده ام، اما تو چیز دیگری

 

از بوی گل مطلوب تر، از مهوشان محبوب تر

این یک از آن یک خوب تر، اما تو چیز دیگری

 

بس شوخ جانی دیده ام،باغ جوانی دیده ام

زانها که دانی  دیده ام، اما تو چیـز دیگری

 

بر گلرخان دل بسته ام،وصل نکویان جسته ام

زنجیرها بگسسته ام، اما تو چیـز دیگری

 

در صحبت گل پیکران، در خیل شیرین دلبران

دیـدم ترا با دیگـران، اما تو چیـز دیگـری

 

تنها نه از هر دلبری در شهر زیبایی سری

کز خویش هم زیباتری ،اما تو چیز دیگری..

 

 

پژمان بختیاری



حاصل عمر - رهی معیری


بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل

رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام

 

 

رهی معیری


ای گمشده دل کجات جویم - هاتف اصفهانی


ای گمشده دل کجات جویم

در دام که مبتلات جویم

دیروز چو آفتاب بودی

امروز چو کیمیات جویم

ای مرغ ز آشیان رمیده

در دامگه بلات جویم

ای کشتهٔ غمزهٔ نکویان

از چشم که خونبهات جویم

ای بیمار ز جان گذشته

کز هر که رسم دوات جویم

گاهی به دوات چاره خواهم

گاهی به دعا شفات جویم

کس چارهٔ درد تو نداند

درمان مگر از خدات جویم

هاتف پی دل فتاده رفتی

ای هر جایی کجات جویم

 

هاتف اصفهانی


منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو - هاتف اصفهانی


منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو

باشدم خرقه‌ای آنهم به خرابات گرو

زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت

گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو

راز کونین به میخانه شود زان روشن

که فتاده‌است به جام از رخ ساقی پرتو

چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق

گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو

هر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی است

در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو

منزل آنجاست درین بادیه کز پا افتی

در ره عشق همین است غرض از تک و دو

بستگی‌ها به ره عشق و گشایش‌ها هست

بسته شد هاتف اگر کار تو دلتنگ مشو

 

هاتف اصفهانی


آفتاب می شود

شهر من !

که چند لکه ابر تیره روز بی حیا

آسمان آبی تو را

لکه دار کرده اند

شهر من !

که باغ های سیب و سبری و گلابی تو را

عده ای تبر به دست

سوگوار کرده اند

*

گرچه دورم از تو دور

شک ندارم این که مردم نجیب تو

از تو دل نمی کنند

شک ندارم این که باغ های سیب تو

نام روشن تو را

در جهان دوباره می پراکنند

*

 شک ندارم این که کوه ها دوباره هیبت تورا

شکوهمند می کنند

شک ندارم این که مردهای مرد

باز هم تو را

 سربلند می کنند

*

کوه سرد سر به زیری ات

قطره قطره آب می شود

شهر من بخند وباز هم بخند

شک ندارم این که :

آفتاب می شود ....



سعید بیابانکی

خبر دروغ نبود - سعید بیابانکی


شکست آینه و شمعدان ترک برداشت 
خبر چه بود که نصف جهان ترک برداشت


خبر رسید به تالار کاخ هشت بهشت 
غرور آینه ها ناگهان ترک برداشت


خبر شبانه به بازار قیصریه رسید
شکوه و هیبت نقش جهان ترک برداشت


خبررسید هراسان به گوش مسجد شاه 
صلات ظهر صدای اذان ترک برداشت


خبر چه بود که بغض غلیظ قلیان ها 
شکست و خنده ی شاه جوان ترک برداشت


خبر دروغ نبود و درست بود و درشت 
چنان که آینه ی آسمان ترک برداشت :


سی و سه پل وسط خاک ها و آجرها 
به یاد تشنگی اصفهان ترک برداشت



سعید بیابانکی


غزل


به نام عشق که زیباترین سر آغاز است 
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است


جهان تمام شد و ماهپاره های زمین 
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است


هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت 
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است


پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است


به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد 
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است


بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است


ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است



سعید بیابانکی

کشف قفس - قیصر امین پور

چرا مردم قفس را آفریدند؟

چرا پروانه را از شاخه چیدند؟

 

چرا پروازها را پر شکستند؟

چرا آوازها را سر بریدند؟

 

پس از کشف قفس، پرواز پژمرد

سرودن بر لب بلبل گره خورد

 

کلاف لاله سر در گم فرو ماند

شکفتن در گلوی گل گره خورد

 

چرا نیلوفرِ آواز بلبل

به پای میله های سرد پیچید؟

 

چرا آواز غمگین قناری

درون سینه اش از درد پیچید؟

 

چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت؟

چه شد آن آرزوهای بهاری؟

 

چرا در پشت میله خط خطی شد

صدای صاف آواز قناری؟

 

چرا لای کتابی، خشک کردند

برای یادگاری پیچکی را؟

 

به دفترهای خود سنجاق کردند

پر پروانه و سنجاقکی را؟

 

خدا پر داد تا پرواز باشد

گلویی داد تا آواز باشد

 

خدا می خواست باغ آسمان ها

به روی ما همیشه باز باشد

 

خدا بال و پر و پروازشان داد

ولی مردم درون خود خزیدند

 

خدا هفت آسمان باز را ساخت

ولی مردم قفس را آفریدند

 

 

قیصر امین پور

 

راز زندگی


غنچه با دل گرفته گفت:


«زندگی، لب ز خنده بستن است         گوشه ای درون خود نشستن است.»


گل به خنده گفت:


« زندگی شکفتن است           با زبان سبز راز گفتن است.»


گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه


باز هم به گوش می رسد


تو چه فکر می کنی؟


راستی کدام یک درست گفته اند؟


من که فکر می کنم 


گل به راز زندگی اشاره کرده است 


هر چه باشد او گل است    

    

گل یک دو پیرهن      

   

بیش تر ز غنچه پاره کرده است!



قیصر امین پور

یک خط در میان


در کتاب چار فصل زندگی

صفحه ها پشت سرِ هم می روند

 

هر یک از این صفحه ها ، یک لحظه اند

لحظه ها با شادی و غم می روند

 

 آفتاب و ماه ، یک خط در میان

گاه پیدا، گاه پنهان می شوند

 

شادی و غم نیز هر یک لحظه ای

بر سر این سفره مهمان می شوند 

 

 گاه اوج خنده ی ما گریه است  

گاه اوج گریه ی ما خنده است  

 

گریه ، دل را آبیاری می کند    

خنده ، یعنی این که دل ها زنده است

 

زندگی، ترکیب شادی با غم است

دوست می دارم من این پیوند را

 

گر چه می گویند : شادی بهتر است 

دوست دارم گریه با لبخند را



قیصر امین پور

دیر و دور


بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند


باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند


گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند


شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند


کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند



فاضل نظری

زیارت


مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد


آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد


خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد


وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد


موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد


از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد


در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد



فاضل نظری

می‌پندارم ماه


به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد 
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد



فاضل نظری

خورشید فلک مرتبه را روی زمین یافت


آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را


خون از مژه می‌ریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که می‌برد سر بی‌بدنش را


پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را


زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را


آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را


خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را


 فاضل نظری

پیش از این ها - قیصر امین پور


پیش از این ها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

 

ماه ، برق کوچکی از تاج او

هر ستاره ، پولکی از تاج او

 

اطلس پیراهن او ، آسمان

نقشِ روی دامن او ، کهکشان

 

رعد و برق شب، طنین خنده اش

سیل و طوفان، نعره ی توفنده اش

 

دکمه ی پیراهن او، آفتاب

برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

 

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

 

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا ، در ذهنم این تصویر بود

 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان، دور از زمین

 

بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

 

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

 

زود می گفتند: این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

هر چه می پرسی ، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

 

تا ببندی چشم، کورت می کند

تا شدی نزدیک، دورت می کند

 

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند

 

تا خطا کردی، عذابت می کند

 در میان آتش، آبت می کند ...

 

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم ، خواب دیو و غول بود

 

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهانِ شعله های سرکشم

 

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران ِگُرزِ آتشین

 

محو می شد نعره هایم، بی صدا

در طنین خنده ی خشمِ خدا ...

 

نیّت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

هر چه می کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

 

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

 

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حل ِّ صدها مسئله

 

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرفِ فعل ماضی سخت بود

 

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

 

در میان راه، در یک روستا

خانه ای دیدم، خوب و آشنا

 

زود پرسیدم : پدر، این جا کجاست ؟

گفت : این جا خانه ی خوب خداست !

 

گفت این جا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

 

با وضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفت و گویی تازه کرد

 

گفتمش: پس آن خدای خشمگین

خانه اش این جاست؟ این جا، درزمین؟

 

گفت : آری، خانه ی او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست

 

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

 

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

 

خشم، نامی ازنشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

 

قهر او از آشتی ، شیرین تر است

مثل قهرِ مهربانِ مادر است

 

دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر ما با دوست، معنی می دهد

 

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

قهریِ او هم نشان دوستی است ...

 

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان و آشناست

 

دوستی، از من به من نزدیک تر

از رگِ گردن به من نزدیک تر

 

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

 

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

 

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

 

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

 

می توان درباره ی گل حرف زد

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

 

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صد هزاران راز گفت

 

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

 

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

 

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبان بی الفبا حرف زد

 

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

 

مثل این شعر روان و آشنا:

« پیش از این ها فکر می کردم خدا . . .»



قیصر امین پور