شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

آن قصر که جمشید در او جام گرفت - خیام


آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت


خیام

 

سبز - قیصر امین پور


خوشا چون سروها استادنی سبز

خوشا چون برگ‌ها افتادنی سبز

 

خوشا چون گل به فصلی، مردنی سرخ

خوشا در فصل دیگر زادنی سبز

 

*** **** ****

 

خوشا هر باغ را بارانی از سبز

خوشا هر دشت را دامانی از سبز

 

برای هر دریچه سهمی از نور

لب هر پنجره گلدانی از سبز



قیصر امین پور

 

ساقی قدحی شراب در دست - عراقی


ساقی قدحی شراب در دست

آمد ز شراب خانه سرمست

آن توبهٔ نادرست ما را

همچون سر زلف خویش بشکست

از مجلسیان خروش برخاست

کان فتنهٔ روزگار بنشست

ماییم کنون و نیم جانی

و آن نیز نهاده بر کف دست

آن دل، که ازو خبر نداریم

هم در سر زلف اوست گر هست

دیوانهٔ روی اوست دایم

آشفتهٔ موی اوست پیوست

در سایهٔ زلف او بیاسود

وز نیک و بد زمانه وارست

چون دید شعاع روی خوبش

در حال ز سایه رخت بربست

در سایه مجو دل عراقی

کان ذره به آفتاب پیوست


 عراقی


چو نیست راه برون آمدن ز میدانت - سعدی


چو نیست راه برون آمدن ز میدانت

ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت

به راستی که نخواهم بریدن از تو امید

به دوستی که نخواهم شکست پیمانت

گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی

به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت

اگر تو عید همایون به عهد بازآیی

بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت

مه دوهفته ندارد فروغ چندانی

که آفتاب که می‌تابد از گریبانت

اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ

خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت

نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد

که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت

غلام همت شنگولیان و رندانم

نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد

دعای نیکان از چشم بد نگهبانت

به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی

مقصرست هنوز از ادای احسانت


سعدی


گاهی گر از ملال محبت بخوانمت - شهریار


گاهی گر از ملال محبت بخوانمت

دوری چنان مکن که به شیون برانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک

پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانه صفا

مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی

دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی

فردا به خاک سوختگان می کشانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی

اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای

بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب

تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب

دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

 

شهریار


خبر خیرِ ِتو از نقل رفیقان سخت است - کاظم بهمنی


خبر خیرِ ِتو از نقل رفیقان سخت است

حفظ ِحالات من و طعنه ی آنان سخت است

 

لحظه ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را

در دل ابر نگهداری باران سخت است

 

کشتی ِ کوچک من هر چه که محکم باشد

جَستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است

 

ساده عاشق شده ام ساده تر از آن رسوا

شهره ی شهر شدن با تو چه آسان... سخت است

 

ای که از کوچه ی ما می گذری ، معشوقه!

بی محلی سر این کوچه دوچندان سخت است

 

زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید:

فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است

 

کوچه ی مهر  سر نبش ، کماکان باران...

دیدنِ حجله ی من اول آبان سخت است!!

 

کاظم بهمنی


کفش پاشنه دار سپید گارسونش - حامد ابراهیم پور


به کفش پاشنه دار سپید گارسونش

به عطر قهوه همراه بوی ادکلنش

 

نگاه کرد به گوشه کنار کافه ی پیر

شیکاگوی دهه ی بیست بود و آل کاپونش

 

کلافه بود،به فنجان خالی اش زل زد

و بی علاقه چنگال زد به ژامبونش

 

چهار انبارش توی هارلم لو رفت

در اوکلوهاما توقیف شد دو کامیونش

 

تپانچه اش را برداشت ،کافه خلوت بود

صدا نبود به جز ناله ی گرامافونش

 

صدا نبود به جز خواندن زنی در باد

میان لهجه ی دیوانه ی آکاردِئونش

 

تپانچه را از روی شقیقه اش برداشت...

اپیزود دوم:

کتاب هایش را چید توی کارتنش

نگاه کرد به گوشه کنار پانسیونش

 

کسل کننده ترین روزِ احتمالی بود:

فرانسه ی دهه ی شصت، بندر تولونش

 

نگاه کرد در آیینه : صورتش شل بود

درست چون گره بی اصول پاپیونش

 

شمرد تک تک از دست داده هایش را

نگاه کرد به سرتاسر کلکسیونش

 

دو مشت قرص به گیلاس بُردو اش حل کرد...

 

قرار بود بنوشد که بی حواسش کرد

صدای پرضربان تلویزیونش: (1)

 

آپارتمان بود و میزبانی مک لین

کنار حسرت امیدوار جک لمونش

 

نگاه کرد... .و لیوان قرص را انداخت...

اپیزود سوم:

به میز و قوطی کنسرو نیمه سرد تُنش

به جشن مورچه ها روی نان تافتنش

 

به دفتر خفه ی بی مجوزش: زل زد

به شعر_ زندگیِ زندگی خراب کُنش_

 

کلافه بود، مسیر نماز را گم کرد:

شکست لَم َیلِد و نیمه ماند لَم یکُنش ...

 

هزار و سیصد و هفتاد و هشت، تهران بود...

دوباره سردش شد، فکر خودنویسش بود

نگاه کرد به جیب لباس گرم کنش

نوشت بر همه ی شیشه ها : خداحافظ

و بعد خم شد از نرده های بالکونش

بدون توضیح از چشم آسمان افتاد...

 

حامد ابراهیم پور



پرچم - گروس عبدالملکیان


پیراهنت در باد تکان می خورد

این

تنها پرچمی ست که دوستش دارم



گروس عبدالملکیان