شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

عکس من است این عکس،عکاس کم هنر نیست - محمدعلی بهمنی


عکس من است این عکس،عکاس کم هنر نیست

حتی منِ من از من ، این گونه با خبر نیست!

 

عکاس در یقینش یک چهره آفریده ست

شکل منی که در من دیگر از او اثر نیست!

 

 

حسی سمج به تکرار می گوید این خود توست

لب می گزم : نه ، وهم است وهم است و بیشتر نیست!

 

باور کنید از من شاعرتر است این عکس

اوهام پیرسالی در دفترش اگر نیست!

 

 

من چشم و گوش خود را از یاد برده ام_او

عکس من است هشدار :این عکس کور و کر نیست

 

 

روشن ترین دلیلم در قاب بودن اوست

من دربدرترینم ، این عکس دربدر نیست!

 

 

درگیر خویش کرده ست ذهن مشوش ام را

این عکس شرح اش اما آسان و مختصر نیست ...!



محمدعلی بهمنی


سکوت، روشنایی، رضایت - سید علی صالحی


سکوت، روشنایی، رضایت.

 

    اوایلِ عطرِ چیزی‌ست

    شاید اوایلِ آسانِ چیزی ...!

    همین ... ایستاده مقابلم

    اما یادم نمی‌آید.

 

 

    اوایلِ عزیزِ ... اسمش چه بود؟

    و سایه‌روشنِ دامنه‌ای در مِه

    و سکوت

    و روشنایی

    و رضایت.

    دو صندلیِ خالی،

    فاخته‌ای در خواب،

    و عطر چیزی عجیب

    در ایوانی از نی و ناروَن.

 

 

    همه رفته‌اند

    و هر آن ممکن است

    ماه بالا بیاید

    ممکن است مسلمان شوم

    ممکن است بروم گیتارِ خسته‌ام را بردارم

    با باد بروم بردارم بیاورم،

    و یک اسم:

    سکوت، روشنایی، رضایت.

    و چیز ...!

    حالا یکی از شما

    به این زنِ رو به مغرب نشسته ... بگوید:

    اینجا چه می‌کند؟

    ماه، مزار، دی، دنیا

    و یک چیزِ دیگر...!

    من ساکت‌ام، روشن‌ام، راضی‌ام

    شما هم بروید

    بروید زندگی کنید!

 

سید علی صالحی


بدون در زدن می آید - حامد ابراهیم پور


امشب به هزار فوت و فن می آید

دارد به اتاق خواب من می آید

هر ثانیه احتمال دیدارش هست

مرگ است و بدون در زدن می آید...

 

 

حامد ابراهیم پور

هنگام رسیدن - قیصر امین پور


ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن

بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن

 

کار جهان جز بر مدار آرزو نیست

با این همه دل‌های ناکام ِ رسیدن

 

کی می‌شود روشن به رویت چشم من، کی؟

وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟

 

 

دل در خیال رفتن و من فکر ماندن

او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن

 

بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم

بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن

 

هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود

پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن

 

از آن کبوترهای بی‌پروا که رفتند

یک مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن

 

 

ای کالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!

می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن

 

 

قیصر امین پور

 

به یادت - قیصر امین پور


ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاری است

عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاری است

نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری است

 

 

تو نسیم خوش نفسی

من کویر خار و خسم

گر بفریادم نرسی

من چو مرغی در قفسم

تو با منی اما

من از خودم دورم

چو قطره از دریا

من از تو مهجورم

 

ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاری است

عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاری است

نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری است

 

با یادت ای بهشت من آ تش دوزخ کجاست

عشق تو درسرشت من با دل و جان آ شناست

با یادت ای بهشت من آ تش دوزخ کجاست

عشق تو درسرشت من با دل و جان آ شناست

چگونه فریادت نزنم

چرا دم از یادت نزنم

در اوج تنهائی

اگر زمین ویرا نه شود

جهان همه بیگانه شود

تویی که با مایی

 

ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاری است

عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاری است

نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری است

 

قیصر امین پور


بی‌تابی - فاضل نظری


بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست


همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست


آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست


بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست


باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست



 فاضل نظری

هبوط در کویر - قیصر امین پور


اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد     

آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد

 

آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت     

رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

 

صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه     

آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟

 

هرچه با مقصود خود نزدیکتر می شد، نشد     

هرچه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد

 

هر چه روزی آرمان پنداشت، حرمان شد همه     

هر چه می پنداشت درمان است، عین درد شد

 

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود     

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

 

سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل      

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

 

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان     

ناگهان این اتفاق افتاد: زوجی فرد شد

 

بعد هم تبعید و زندان ابد شد در کویر      

عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

 

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل     

تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد.

 

قیصر امین پور



پنهانت می کنم پشتِ پرده ها - گروس عبدالملکیان


پنهانت می کنم پشتِ پرده ها

زیر پوست

در دکمه

در دهان

پدیدار می شوی در ندیدارها...

 

دست بر دهانت می گذارم

و پنهانت می کنم در مرگ...

تابوت را می بندم

و تاریکی ِ تو را

از تاریکی ِجهان جدا می کنم.

خودم را می زنم به آن راه

که تو نیستی

 

ریشم بلند می شود

بلند می شوم

خودم را می زنم به بیداری

به خواب

که سخت است

نبضت مدام بگوید:

چرا؟

چرا؟

چرا؟

خودم را را می زنم به خیابان های

شب های

سیگارهای

های های ِ منی که از خلا پُر بود...

همین طور برای خودم می خندم

همین طور برای خودش اشک می آید

همین طورهاست

که دیوانگی پیراهن ِ کلمه اش را پاره می کند

و گورت را می کند

می کند

می کند

می کند

 

آب بیرون می زند .

 

 

گروس عبدالملکیان


با هم بیاین دعا کنیم - مسعود فردمنش


با هم بیاین دعا کنیم

خدامونو صدا کنیم

که آسمون بباره

فراوونی بیاره

ازش بخوایم برامون

سنگ تموم بذاره

*

 

راهها ی بسته وا شه

هیچکی غریب نباشه

صورت و شکل هیچکس

مردم فریب نباشه

**

 

شفا بده مریضو

خط بزنه ستیزو

رو هیچ دیوار و بومی

نخونه جغد شومی

***

 

خودش می دونه داره

هر کسی آرزویی

این باشه آرزومون

نریزه آبرویی

****

 

دعا کنیم رها شن

اونا که توی بندن

از بس نباشه نا اهل

زندونا رو ببندن

*****

 

سیاه و سفید یه رنگ بشه

زشتی هامون قشنگ بشه

کویرا آباد بشن

اسیرا آزاد بشن

******

 

خودش می دونه داره

هر کسی آرزویی

این باشه آرزومون نریزه آبرویی

 

مسعود فردمنش

 

 

به رقص آمد سر پنجه های رنجورش - حامد ابراهیم پور


به رقص آمد سر پنجه های رنجورش

به شادمانی عادت نداشت تنبورش

 

به رقص آمد و زن روی ماسه ها رقصید

خبر رسید به عشّاق جورواجورش

 

یکی به آب زد و زیر موج ها گم شد

یکی دوید پیِ بسته­ی سیانورش!

 

یکی سیاه شد و مثل مرده ها یخ زد

و آسمان را پر کرد بوی کافورش

 

شلال گیسوی زن مثل تاک می رقصید

و زیر پیرهنش خوشه های انگورش ـ

 

که سفت می شد و در انتظار چیدن بود

نصیب مرد شد و دست های مغرورش

 

خلاصه مرد خودش را در آسمان می دید ...

خیال کرد زمین شهر واحدی شده است

خیال کرد خودش هست امپراطورش

 

خیال کرد خدای است و جنس دنیاها

به شش دقیقه عوض می شود به دستورش

 

کسی کنار هم آورد این دو را و کشید

میان تابلوی گرد مینیاتورش

 

کسی بزرگ که انگار قصد شوخی داشت ...

و بعد راوی چایی نبات را هم زد

دوباره یک پک جاندار زد به وافورش:

 

زمان گذشت و زن رغبتی نداشت به این

نهنگ پیر که افتاده بود در تورش

 

زمان گذشت و زن خواست تا خودش باشد

و رفت در پی رفتارهای پر شورش

 

سراغ خاطره های بدون تعریفش

به سوی خواسته های بدون منظورش

 

هزار شاعر خود را هزار جا کشتند

برای دیدن لبخندهای مشهورش

 

انارِ دان شده در ظرف شور لبهایش

بهشت گم شده زیر لباس گیپورش

 

خبر رسید که باز عاشق کسی شده است...

 

حیات مرد دگر رغبتی به نظم نداشت

گواه مصرع ما شعر های منثورش

 

دوباره زخمه­ی ساز و لهیب آوازش

مقام دشتستان در حصار ماهورش

 

بهای این عسل نیم خورده زهرش بود

بهای این کندو نیش های زنبورش

 

برای مردن زیباترین زمان شب بود

نهنگ زاده­ی شبهای ماه عقرب بود ....

 

خیال کرد که آقای آسمان این بار

برای خواسته ای کرده است مأمورش

 

سیاه و سرخ شد و مثل ابرها غرید

به روی دیوار افتاد برق ساطورش

 

و زن که صورتش از ترس مثل کاغذ بود

که قطره قطره­ی خون می زدند هاشورش

 

دوباره سمفونی مردگان به راه افتاد

به تک نوازی مرگ و صدای شیپورش ....

¨

نشست پیش زن ، آهنگ آخرش را ساخت

و بعد خونش پاشید روی تنبورش !

 

حامد ابراهیم پور


از روزهای رد شده حرفی نزن ، ولی - حامد ابراهیم پور


از روزهای رد شده حرفی نزن ، ولی

بوی تو را گرفته سکون بدن ، ولی

 

نفرت از این دو حرف مرا داغ می کند:

این عنکبوت ماده با نام زن ، ولی

 

آسوده باش ! نفرت شاعر شکستنی ست

مثل غرور ، مثل دل گیج من ، ولی

 

باور نکردنی ست ، مرا دفن می کنی

باور نکردنی ست بدون کفن ، ولی

 

شاعر ـ که مُرده است ـ فقط شعر می شود

از آن دو تا پرنده ی در پیرهن ، ولی

 

دیوانه شو ! کتاب مرا پاره پاره کن

روی کتاب اسم مرا خط بزن ، ولی

با این غزل که اسم ندارد چه می کنی ؟ !

 

نقاش من ! برای نشستن زمین بده

مار از خودم ، تو با قلمو آستین بده

 

رنگ سیاه روی سر و صورتم بریز

خطّی بکش ، میان دو ابروم چین بده

 

یک خانه »ـ انتظار بزرگیست « پس فقط

یک مشت خاک در عوض سرزمین بده

 

حالا دو بال ـ اگر چه کمی سخت می شود ـ

یا نه ! فقط برای پریدن یقین بده !

 

از روی چشم های شما پرت می شوم

با رنگ سرخ بر ورقه نقطه چین بده...

 

مردم صدای جیغ تو را هیس، هیس، هیس !

ـ باشد ادامه می دهم ، این بار سین بده :

 

ـ سرما کشنده است ، مرا خاک کن ، برو

از روی بوم نعش مرا پاک کن ، برو !

 

در خوابهای شاعر این داستان برقص

با ضرب خنده های خودت تن تتن ، ولی

 

رؤیای نیمه کاره ! تو شیرین نمی شوی

من هم برای تو نشدم کوه کن ، ولی

 

آهو نه ! هی شبیه خودت عنکبوت شو !

هی تار . . . تار . . . تار به دورم بتن ، ولی

من هیچ وقت طعمه خوبی نمی شوم !

 

باور نکردنیست ! مرا دفن کرده ای

بوی تو را گرفته تمام کفن ولی . . .

 

 

حامد ابراهیم پور


حیران نشسته ماه - فریدون مشیری


حیران نشسته ماه 

به تنها نشستنم


وین قطره قطره اشک 

به مژگان شکستنم

دیوانگی نباشد اگر 

شور عاشقی است


شب تا سحر 

نگاه به مهتاب بستنم


فریدون مشیری


دیوانه - حامد ابراهیم پور

کاری نمی شود کرد

کاری نمی شود کرد

شاید بهتر بود

سایه ی دستهایت را قرض می گرفتم

تا شبها

از تاریکی ترسم نگیرد

امّا

کاری نمی شود کرد

سرم درد دارد

سینه ام درد دارد

سایه ام درد دارد

تو را ترک کرده ام

ترک کردن همیشه درد دارد

بگذار

دلم را دور بیندازم

بوی عشق تو را می دهد !

¨

حاجیه خانم را

به اتاق راه نداده ام

در اتاق های پایین

خانه تکانی می کند

می گویند

در خانه تکانی باید

بعضی چیز ها را دور انداخت

من می خواهم امروز

بسیاری چیز ها را دور بیندازم

این کتاب نه !

این دستکش های سپید هم نه !

ـ آخرین روز آنها را جا گذاشتی ـ

امّا بگذار

دستهایم را دور بیندازم

بوی سینه های تو را می دهند !

¨

چشم های پنجره را

 بسته ام

با روزنامه های باطله ی پدر

با تکّه های دفترم

تمام روزنه ها را بسته ام

تا باد

بوی تو را

برایم نیاورد

روز آخر

کنار آن دیوارها

مرا بوسیدی !

حالا شبها از آنجا

صدای پرنده های دریایی می آید !

من کلافه می شوم

چیزی در چشم هایم سرخ می شود !

مست می کند!

چرخ می زند !

خودش را محکم می کوبد

به گوشه های سرم !

تمام قرص های مادرم را

خورده ام

شبها در اتاقم

صدای پرنده های دریایی می آید !

¨

  پدر می گوید :

به شکار برو !

وقتی سر گنجشکی را

با دستهایت بکنی

پسر بزرگی می شوی!

حاجیه خانم امّا

دوست دارد به مشهد بروم

شاید زیارت کار خودش را بکند !

دیوانه ای را می گویند در کوچه ی مان

سی سال پیش

آقا او را شفا داد !

امّا من

هر وقت او را می بینم

چیزی در چشم هایش

برق می زند !

سرخ می شود !

مست می کند!

  خودش را محکم می کوبد

به گوشه های سرش

فکر می کنم

شبها

در خانه ی او هم

صدای پرنده های دریایی می آید !

¨

   روز آخر

گوشه ی لباست

به نهال پرتغال پدر گیر کرد

بیچاره دیوانه شده است !

هر صبح با کلاغها

بحث های فلسفی می کند !

و بچه پروانه ها

دورش می رقصند

و برایش ادا در می آورند

می خندد

و برای شته ها

شاملو می خواند !

می گویند

دیوانه شده است

   امّا من

دیوانه نیستم

این را دکتری دیروز

با چشمکی به پدر گفت !

فقط

بعضی روزها که مست نیستم

در آبگیر کوچکم

با مگس ها بازی می کنم

آنها را نمی خورم !

پدر می گوید

هنوز پسر بزرگی نشده ای

امّا من

چند تار از موهایم

سپید شده اند

و بعضی روزها

قلبم چرت می زند

امّا پدر می گوید

هنوز بزرگ نشده ای ...

¨

دیشب

پرنده ای دیوانه به اتاقم آمد

پدر

از پشت شیشه داد می زد :

سرش را بکن !

سرش را بکن !

امّا من

بالهایش را

خشک کردم

کنار پنجره

سیگار کشیدیم !

و برای ستاره ها

اسم گذاشتیم !

صبح که بیدار شدم

چشم هایم را

با خودش برده بود !

بعدها شنیدم

نیمی شان را خورده

بقیه را بالا آورده

روی مورچه ها  !

مورچه ها طعم مرا دوست دارند

دیروز دهانم را خوردند !

ـ آن را دور انداخته بودم

طعم بوسه های تو را می داد ! ـ

حاجیه خانم می گوید

خانمی شده ای برای خودت

با آن روپوش سپید

و کفش های پاشنه دار

امّا من

نمی دانم

چرا هیچ وقت

 پسر بزرگی نمی شوم  !

¨¨

  دستهایم را

نمی دانم  کجا انداخته ام

این شعررا

برایم دور بیندازید

بوی عبور او را میدهد...

 

حامد ابراهیم پور


طُرفه‌ی سه‌گانه‌ی ماهور - سید علی صالحی


شبِ اول:

      عروسکش را هم با خودش بُرده بود،

      دخترِ کم‌سن و سالِ حجله‌ی مجبور.

 

 

شب دوم:

      بیوه‌ی بازمانده از هجرتِ هفتم

      درگاهِ خانه را محکم

      کلون می‌کند،

      وقتِ غروب

      رَدِ پایِ مردی بر برف دیده بود.

 

 

شب سوم:

      سه ماه و دو روز است

      نوه‌ی کوچکش را ندیده است مادربزرگ،

      دوباره به حضرتِ حافظ نگاه می‌کند،

      راهِ خراسان خیلی دور است.

 

 

سید علی صالحی 

غم مخور ، معشوق اگر امروز و فردا میکند - کاظم بهمنی


غم مخور ، معشوق اگر امروز و فردا میکند

شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند

 

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست

آب را گرمای تابستان گوارا میکند

 

جز نوازش شیوه ای دیگر نمیداند نسیم

دکم? پیراهنش را غنچه خود وا میکند

 

روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی ؟

نقطه ضعف برگها را باد پیدا میکند

 

دلبرت هرقدر زیباتر ، غمت هم بیشتر

پشت عاشق را همین آزارها تا میکند

 

از دل همچون زغالم سرمه میسازم که دوست

در دل آیینه دریابد چه با ما میکند

 

نه تبسم ، نه اشاره ، نه سوالی ، هیچ چیز

عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند

 

کاظم بهمنی