شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها - حافظ


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

 

حافظ


عشق سیمرغ است، کورا دام نیست - عراقی


عشق سیمرغ است، کورا دام نیست

در دو عالم زو نشان و نام نیست

پی به کوی او همانا کس نبرد

کاندر آن صحرا نشان گام نیست

در بهشت وصل جان‌افزای او

جز لب او کس رحیق آشام نیست

جمله عالم جرعه چین جام اوست

گرچه عالم خود برون از جام نیست

ناگه ار رخ گر براندازد نقاب

سر به سر عالم شود ناکام، نیست

صبح و شامم طره و رخسار اوست

گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست

ای صبا، گر بگذری در کوی او

نزد او ما را جزین پیغام نیست:

کای دلارامی که جان ما تویی

بی تو ما را یک نفس آرام نیست

هرکسی را هست کامی در جهان

جز لبت ما را مراد و کام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست

می‌برد، معشوق ما را نام نیست

تا لب و چشم تو ما را مست کرد

نقل ما جز شکر و بادام نیست

تا دل ما در سر زلف تو شد

کار ما جز با کمند و دام نیست

نیک بختی را که در هر دو جهان

دوستی چون توست دشمن کام نیست

با عراقی دوستی آغاز کن

گر چه او در خورد این انعام نیست


عراقی


ناگه از میکده فغان برخاست - عراقی


ناگه از میکده فغان برخاست

ناله از جان عاشقان برخاست

شر و شوری فتاد در عالم

های و هویی ازین و آن برخاست

جامی از میکده روان کردند

در پیش صد روان، روان برخاست

جرعه‌ای ریختند بر سر خاک

شور و غوغا ز جرعه‌دان برخاست

جرعه با خاک در حدیث آمد

گفت و گویی از میان برخاست

سخن جرعه عاشقی بشنید

نعره زد و ز سر جهان برخاست

بخت من، چون شنید آن نعره

سبک از خواب، سر گران برخاست

گشت بیدار چشم دل، چو مرا

عالم از پیش جسم و جان برخاست

خواستم تا ز خواب برخیزم

بنگرم کز چه این فغان برخاست؟

بود بر پای من، عراقی، بند

بند بر پای چون توان برخاست؟

 

عراقی


رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است - عراقی


رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است

به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است

کرشمه‌ای بکند، صدهزار دل ببرد

ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است

اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا

بجای دل سر زلف نگار در چنگ است

از آن گهی که خراباتیی دلم بربود

مرا هوای خرابات و باده و چنگ است

بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب

مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است؟

بیار ساقی، از آن می، که ساغر او را

ز عکس چهرهٔ تو هر زمان دگر رنگ است

بریز خون عراقی و آشتی وا کن

که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است


عراقی


حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت - حافظ


حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است

خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان

زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت


حافظ


دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس - حافظ


دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس

نسیم روضه شیراز پیک راهت بس

دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش

که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس

وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل

حریم درگه پیر مغان پناهت بس

به صدر مصطبه بنشین و ساغر می‌نوش

که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس

زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن

صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم

ز رهروان سفرکرده عذرخواهت بس

به منت دگران خو مکن که در دو جهان

رضای ایزد و انعام پادشاهت بس

به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ

دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس

 

حافظ


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را - سعدی


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود

ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

 

سعدی



درد عشقی کشیده‌ام که مپرس - حافظ


درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس

حافظدرد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس


حافظ


سر به سر از لطف جانی ساقیا - عراقی


سر به سر از لطف جانی ساقیا

خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا

میل جان‌ها جمله سوی روی توست

رو، که شیرین دلستانی ساقیا

زان به چشم من درآیی هر زمان

کز صفا آب روانی ساقیا

از می عشق ار چه سرمستی، مکن

با حریفان سرگرانی ساقیا

وعده‌ای می‌ده، اگر چه کج بود

کز بهانه در گمانی ساقیا

بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین

ذوق آب زندگانی ساقیا

از لطافت در نیابد کس تو را

زان یقینم شد که جانی ساقیا

گوش جان‌ها پر گهر شد، زانکه تو

از سخن در می‌چکانی ساقیا

در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش

آشکارا و نهانی ساقیا

نیست در عالم عراقی را دمی

بر لب تو کامرانی ساقیا

 

 

عراقی



گواهی دهد چهرهٔ زرد من -


گواهی دهد چهرهٔ زرد من

که دردی بود بی‌دوا درد من

شدم خاک اگر از جفایش مباد

نشیند به دامان او گرد من

به گلزاری من ای صبا چون رسی

بگو با گل ناز پرورد من

که گر یک نظر روی من بنگری

ترحم کنی بر رخ زرد من

وگر یک نفس آه من بشنوی

جگر سوزدت از دم سرد من

 

هاتف اصفهانی


گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر - هاتف اصفهانی


گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر

نالهٔ بی گریه ببین گریهٔ بی ناله نگر

 

هاتف اصفهانی

رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است - عراقی


رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است

به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است

کرشمه‌ای بکند، صدهزار دل ببرد

ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است

اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا

بجای دل سر زلف نگار در چنگ است

از آن گهی که خراباتیی دلم بربود

مرا هوای خرابات و باده و چنگ است

بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب

مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است؟

بیار ساقی، از آن می، که ساغر او را

ز عکس چهرهٔ تو هر زمان دگر رنگ است

بریز خون عراقی و آشتی وا کن

که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است

 

 

عراقی


ای گمشده دل کجات جویم - هاتف اصفهانی


ای گمشده دل کجات جویم

در دام که مبتلات جویم

دیروز چو آفتاب بودی

امروز چو کیمیات جویم

ای مرغ ز آشیان رمیده

در دامگه بلات جویم

ای کشتهٔ غمزهٔ نکویان

از چشم که خونبهات جویم

ای بیمار ز جان گذشته

کز هر که رسم دوات جویم

گاهی به دوات چاره خواهم

گاهی به دعا شفات جویم

کس چارهٔ درد تو نداند

درمان مگر از خدات جویم

هاتف پی دل فتاده رفتی

ای هر جایی کجات جویم

 

هاتف اصفهانی


منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو - هاتف اصفهانی


منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو

باشدم خرقه‌ای آنهم به خرابات گرو

زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت

گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو

راز کونین به میخانه شود زان روشن

که فتاده‌است به جام از رخ ساقی پرتو

چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق

گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو

هر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی است

در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو

منزل آنجاست درین بادیه کز پا افتی

در ره عشق همین است غرض از تک و دو

بستگی‌ها به ره عشق و گشایش‌ها هست

بسته شد هاتف اگر کار تو دلتنگ مشو

 

هاتف اصفهانی


به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم - هاتف اصفهانی


به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم

من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران

که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم

منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر

به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم

چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان

برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم

به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان

که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم

ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من

چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم

شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا

نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم

 

هاتف اصفهانی