شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

یک اشتباه و یک دهه در خود فرو شدن -محمدعلی بهمنی


یک اشتباه و یک دهه در خود فرو شدن

با نیش خند آینه ها روبرو شدن

 

این سهم یا سزای تو-اما،جزای من

محکوم تا همیشه ی راز مگو شدن

 

حتی به رستخیز زبان وا نمیکنم

آسوده باش،نیست مرامم دورو شدن

 

ده سال با دروغ تو خوش بود حال من

حالا چه سود میبری از راستگو شدن

 

ایهام و استعاره و تمثیل و نقطه چین

آسان که نیست شاعر چشمان او شدن!

   

  محمدعلی بهمنی


دهاتی - محمدعلی بهمنی


ساده بگم دهاتی ام

اهل همین نزدیکیا

همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا

ساده بگم ساده بگم

بوی علف میده تنم

هنوز همون دهاتیم

با همه شهری شدنم

باغ غریب ده من

گلهای زینتی نداشت

اسب نجیب ده من

نعلای قیمتی نداشت

اما همون چهار تا دیوار

با بوی خوب کاگلش

اما همون چن تا خونه

با مردم ساده دلش

برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم

برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم

دنیاییه که دیدندش

اگرچه مثل قدیما

راه درازی نداره

اما می دونم که دیگه

دنیای خوب سادگی

به من نیازی نداره

 

محمدعلی بهمنی

 

عکس من است این عکس،عکاس کم هنر نیست - محمدعلی بهمنی


عکس من است این عکس،عکاس کم هنر نیست

حتی منِ من از من ، این گونه با خبر نیست!

 

عکاس در یقینش یک چهره آفریده ست

شکل منی که در من دیگر از او اثر نیست!

 

 

حسی سمج به تکرار می گوید این خود توست

لب می گزم : نه ، وهم است وهم است و بیشتر نیست!

 

باور کنید از من شاعرتر است این عکس

اوهام پیرسالی در دفترش اگر نیست!

 

 

من چشم و گوش خود را از یاد برده ام_او

عکس من است هشدار :این عکس کور و کر نیست

 

 

روشن ترین دلیلم در قاب بودن اوست

من دربدرترینم ، این عکس دربدر نیست!

 

 

درگیر خویش کرده ست ذهن مشوش ام را

این عکس شرح اش اما آسان و مختصر نیست ...!



محمدعلی بهمنی


جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز - محمدعلی بهمنی


جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز

از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!

 

برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش

این منظره را هرگز در عالم رویا نیز

 

هیهات... نمی دانم این شعله که بر من زد

از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز»!

 

خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟

و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!

 

تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش

من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز

 

مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش

شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز

 

محمدعلی بهمنی


اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود - محمدعلی بهمنی


در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود

 ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود

 

 من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان

پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

 

خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد

این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود

 

بنشین !‌ نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود

او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود

 

او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را

من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود

 

گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی

با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود

 

و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر

 گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود

 

گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر

پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

 

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من

 با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

 

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار

اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

 

محمدعلی بهمنی

 

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم - محمدعلی بهمنی


تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

 

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت

 که در این وصف زبان دگری گویا نیست

 

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما

 غزل توست که در قولی از آن ما نیست

 

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

 

 شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

 

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

 از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

 

 من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

 

محمدعلی بهمنی

 

کافور - محمدعلی بهمنی


بوی کافور گرفتم نفحاتی بفرست

با توام-عشق! گلابانه حیاتی بفرست

 

هر چه از خاک سرودم-به سماعم نکشاند

هم از افلاک برایم کلماتی بفرست

 

هم-اگر شاخه نباتانه غزل هایم نیست

دلخوشی های مرا حب نباتی بفرست

 

هم برای من ِ خود رفته به غرقابه و-هم

خیل در چاه ِ من افتاده ،نجاتی بفرست

 

ذات و ذرات من ای دشت! عطش زاده توست

نیل اگر هم عطشم نیست فراتی بفرست

 

شوقم از مصلحتت، موهبتی خواستن است

لایق نور نبودم، ظلماتی بفرست

 

در غزل قافیه تا هست، تمنا باقی ست

تا از این بیش نخواهم، صلواتی بفرست  .

 

  

محمدعلی بهمنی  


بی شکل تر از باد شدم تا نهراسی - محمدعلی بهمنی


بی شکل تر از باد شدم تا نهراسی

وقتی که منِ واقعی ام را بشناسی

 

پیداست که در حوصله ی جسم ، نگنجد

این وسعتِ پُر دغدغه این روحِ حماسی

 

ها....عاشق روئیدن و تکثیر شدن ها!

در پیله یِ پیراهنیِ خود نَپَلاسی

 

عریان شو وُ، انکار کُن این جسم شدن را

تو جانی و جان را که نپوشند لباسی

 

تا مرگ رسیدیم و به سویی نرسیدیم

ما را به کجا می برد این پرت حواسی؟

 


محمدعلی بهمنی

 


هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من - محمدعلی بهمنی


هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من

اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من

 

مگرکه خواب و خیالی بنوشدم ورنه

که آب می خورد از کاسه یِ سفالیِ من؟

 

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من

 

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند

خوشا به من؟نه! خوشا بر منِ مثالیِ من

 

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند

هزار کوچه یِ این شهرکِ خیالیِ من

 

اگرچه بودو نبودم یکی ست، باز مباد

تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من

 

هوای بی تو پریدن نداشتم، آری

بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

 

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت

چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!


 

محمدعلی بهمنی


گفتم «بدوم تا تو همه فاصله‌ها را» - محمدعلی بهمنی


گفتم «بدوم تا تو همه فاصله‌ها را»

تا زود‌تر از واقعه گویم گله‌ها را

 

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را

 

پر نقش‌تر از فرش دلم بافته‌ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را

 

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله‌ها را

 

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله‌ها را

 

یک بار هم‌ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله‌ها را


محمدعلی بهمنی