شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

شلیک - گروس عبدالملکیان


شلیک هر گلوله خشمی است

که از تفنگ کم می‌شود

سینه‌ام را آماده کرده‌ام

تا تو مهربان‌تر شوی

 

 

گروس عبدالملکیان

پرچم - گروس عبدالملکیان


پیراهنت در باد تکان می خورد

این

تنها پرچمی ست که دوستش دارم



گروس عبدالملکیان

مادون قرمز - گروس عبدالملکیان


می ترسانَدَم قطار،

وقتی که راه می افتد

و این همه آدم را

از آن همه جدا می کند

 

حالا نوبت باد است

بیاید،

چند دستمالِ خیسِ مچاله شده

و یک کلاهِ جامانده در ایستگاه را

بردارد، ببرد

بعد شب می آید

با کلاهی که باد برده بود،

آن را

بر ایستگاه می گذارد به شعبده،

ادامه ی شعر تاریک می شود...

 

از این جا

با دوربین مادون قرمز ببینید:

چند مرد، یک زن

که رفته بودند با قطار،

نرفته اند...

دستمالی را که باد برده بود

نبرده است

اصلاً ریل

کمی آن طرف تر تمام شده

و این قطار ِ زنگ زده

انگار سال هاست

همان جا ایستاده است

مسافرانش

حرف می زنند

قهوه می خورند

می خندند

و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند

که انگار نمی بینند

عقربه به استخوان شان رسیده است

 

 

گروس عبدالملکیان


پنهانت می کنم پشتِ پرده ها - گروس عبدالملکیان


پنهانت می کنم پشتِ پرده ها

زیر پوست

در دکمه

در دهان

پدیدار می شوی در ندیدارها...

 

دست بر دهانت می گذارم

و پنهانت می کنم در مرگ...

تابوت را می بندم

و تاریکی ِ تو را

از تاریکی ِجهان جدا می کنم.

خودم را می زنم به آن راه

که تو نیستی

 

ریشم بلند می شود

بلند می شوم

خودم را می زنم به بیداری

به خواب

که سخت است

نبضت مدام بگوید:

چرا؟

چرا؟

چرا؟

خودم را را می زنم به خیابان های

شب های

سیگارهای

های های ِ منی که از خلا پُر بود...

همین طور برای خودم می خندم

همین طور برای خودش اشک می آید

همین طورهاست

که دیوانگی پیراهن ِ کلمه اش را پاره می کند

و گورت را می کند

می کند

می کند

می کند

 

آب بیرون می زند .

 

 

گروس عبدالملکیان


دختران شهر - گروس عبدالملکیان


دختران شهر

به روستا فکر می کنند

دختران روستا

در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک

می میرند

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد



گروس عبدالملکیان


قایق کاغذی - گروس عبدالملکیان

 

یک جفت کفش

چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش

یک جفت گوشواره ی آبی

یک جفت ...

کشتی نوح است

این چمدان که تو می بندی !

بعد

صدای در

از پیراهنم گذشت

از سینه ام گذشت

از دیوار اتاقم گذشت

از محله های قدیمی گذشت

و کودکی ام را غمگین کرد.

کودک بلند شد

و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت

او جفت را نمی فهمید

تنها سوار شد

آب ها به آینده می رفتند.

همین جا دست بردم به شعر

و زمان را

مثل نخی نازک

بیرون کشیدم از آن

دانه های تسبیح ریختند :

من ... تو

کودکی ...

... قایق کاغذی

نوح ...

... آینده

...

تو را

با کودکی ام

بر قایق کاغذی سوار کردم و

به دوردست فرستادم

بعد با نوح

در انتظار طوفان قدم زدیم



گروس عبدالملکیان