شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

و چشم های تو... - سوسن درفش


و چشم های تو...

همان کافه ی دنجی است که...

قهوه هایش حرف ندارد..


سوسن درفش



سخن عاشقان - نادر ابراهیمی


سخن عاشقانه گفتن دلیل عشق نیست...عاشق کم است سخن عاشقانه فراوان... عشق عادت نیست، عادت همه چیز را ویران می کند از جمله عظمت دوست داشتن را...از شباهت به تکرار می رسیم، از تکرار به عادت، از عادت به بیهودگی از بیهودگی به خستگی و نفرت

 

نادر ابراهیمی

دوباره می سرایمت تو را که شاعرانه ای - رضا قریشی نژاد


دوباره می سرایمت تو را که شاعرانه ای

بهانه می کند دلم تو را که بی بهانه ای

همیشه چشم های تو دلیل شعرهای من

میان این همه غزل فقط تو عاشقانه ای

خدا تو را نیافرید مگر برای قلب من

که از تبار صبحی و زلال صادقانه ای

بخند خنده های تو بهانه ی ترانه هاست

دلیل هر سکوتی و شروع هر ترانه ای

تو ضربدر دل منی و حاصل شما غزل

همیشه جذر تو منم تویی که بی کرانه ای

نهاد بی گزاره ای اگر چه بی خبر ولی

رسیدی و برای من همیشه جاودانه ای

 

رضا قریشی نژاد

 

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی - شهریار


امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا گر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

 

شهریار


ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی - شهریار


ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد

کز بعد مسافر نفرستند سیاهی

آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز

سازم به قطار از عقب قافله راهی

آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب

بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی

چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید

بازآئی و برهانیم از چشم به راهی

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد

لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست

ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم

افسانه این بی سر و ته قصه واهی

 

شهریار


جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را - شهریار

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را


شهریار


صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب - شهریار


صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب

چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب

به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر

چو در ولایت غربت دو همزبان غریب

روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز

که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب

صفای باغچه قلهک است و از توچال

نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب

به گرد آیه توحید گل صحیفه باغ

ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب

دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران

به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب

چو دو فرشته الهام شعر و موسیقی

روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب

مگر فروشده از بارگاه یزدانند

که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب

صفای مجلس انس است شهریارا باش

که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب

 

شهریار


همواره عشق بی خبر از راه می رسد - حسین منزوی


همواره عشق بی خبر از راه می رسد

چونان مسافری که به ناگاه می رسد

 

وا می نهم به اشک و به مژگان تدارکش

چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

 

اینت زهی شکوه که نزدت سلام من

با موکب نسیم سحرگاه می رسد

 

با دیگران نمی نهدت دل به دامنت

چونانکه دست خواهش کوتاه می رسد

 

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم

تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!

 

 هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شهر

وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

 

شاعر! دلت به راه بیاویز و از غزل

طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد

 

حسین منزوی


ای چرخ فلک خرابی از کینه تست - خیام


ای چرخ فلک خرابی از کینه تست

بیدادگری شیوه دیرینه تست

ای خاک اگر سینه تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینه تست

 

خیام

 


چون عهده نمی‌شود کسی فردا را - خبام


چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

 

خبام

برخیز و بیا بتا برای دل ما - خیام


برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

 

خیام



 

ماهرویا! روی خوب از من متاب - سعدی


ماهرویا! روی خوب از من متاب

بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی

وین نپندارم که بینم جز به خواب

از درون سوزناک و چشم تر

نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

هر که بازآید ز در پندارم اوست

تشنه مسکین آب پندارد سراب

ناوکش را جان درویشان هدف

ناخنش را خون مسکینان خضاب

او سخن می‌گوید و دل می‌برد

و او نمک می‌ریزد و مردم کباب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن

ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوی به دامان از بناگوشش بگیر

تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست

سرگران از خواب و سرمست از شراب

بامدادی تا به شب رویت مپوش

تا بپوشانی جمال آفتاب

سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ

گوشمالت خورد باید چون رباب

  

سعدی

 

ما را همه شب نمی‌برد خواب - سعدی


ما را همه شب نمی‌برد خواب

ای خفته روزگار دریاب

در بادیه تشنگان بمردند

وز حله به کوفه می‌رود آب

ای سخت کمان سست پیمان

این بود وفای عهد اصحاب

خار است به زیر پهلوانم

بی روی تو خوابگاه سنجاب

ای دیده عاشقان به رویت

چون روی مجاوران به محراب

من تن به قضای عشق دادم

پیرانه سر آمدم به کتاب

زهر از کف دست نازنینان

در حلق چنان رود که جلاب

دیوانه کوی خوبرویان

دردش نکند جفای بواب

سعدی نتوان به هیچ کشتن

الا به فراق روی احباب

  

سعدی


 

بگو با دلبر ترسایی امشب - فایز


بگو با دلبر ترسایی امشب

چه می‌شد گر که بی ترس آیی امشب

لبان خشک فایز را ز رحمت

بر آن لعل لب ترسایی امشب 

 

فایز

 

صنم تا کی دل ما را کنی آب - فایز


صنم تا کی دل ما را کنی آب

دل نازک ندارد اینقدر تاب

اگر تو راست می‌گویی به فایز

به بیداری بیا پیشم نه در خواب

 

فایز