شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من - سیمین بهبهانی


شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

 

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من

 

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

 

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

 

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

 

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

 

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

 

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

 

سیمین بهبهانی



سنین عمر به هفتاد میرسد ما را - شهریار


سنین عمر به هفتاد میرسد ما را

خدای من که به فریاد میرسد ما را

گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند

دگر چه فایده از یاد میرسد ما را

حدیث قصه سهراب و نوشداروی او

فسانه نیست کز اجداد میرسد ما را

اگر که دجله پر از قایق نجات شود

پس از خرابی بغداد میرسد ما را

به چاه گور دگر منعکس شود فریاد

چه جای داد که بیداد میرسد ما را

تو شهریار علی گو که در کشاکش حشر

علی و آل به امداد میرسد ما را


شهریار


خواب - گروس عبدالملکیان


حالا که رفته ای، بیا

بیا برویم

بعد مرگت قدمی بزنیم

ماه را بیاوریم

و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم

 

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت

 

لعنتی

دستم از خواب بیرون مانده است.

 

گروس عبدالملکیان



امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را - سعدی


امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل

کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد

بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را

 

سعدی

 

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا - کاظم بهمنی


تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها،آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر 
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

 

کاظم بهمنی


نکته اینجاست - مسعود فردمنش


پرسید که کار تو کدام است  ؟

گفتم که جواب ناتمام است

اشعار نوشتنم غریزی ست

تصنیف نوشتنم مریضی ست

*

دانی چه نشسته پشت پرده

بازار مرا مریض کرده

بازار حکیم و ما مریضیم

از دست حکیم کجا گریزیم ?

از نسخه ئ بد شفا ندیدیم

هر چند دوا گران خریدیم

**

پرسید که نکته در کدام است ?

گفتم : گفتم که جواب ناتمام است

***

نکته اینجاست

که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!

همگی در پی رقاصه ئ شهر می گردند

به ، چه بازار گرانی دارد!

محکش بالاتر

غزلش گویا تر

و چه شوق و طربی می آرد

****

نکته اینجاست

که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!

نکته اینجاست

که گویا کمر نازک و نرمی دارد

اهل آبادی ماست

عجبا

حیرتا

در سرش ذوق فرنگی دارد

*****

نکته اینجاست

که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!

ما که در سوگ فلان عشق غزل سر دادیم

خبرش را توی پس کوچه ئ شهر

نیمه ها ی دل شب

از دو تا عابر مست بشنیدیم

که ز ته مانده ئ تصنیف چنان خوش بودند

که نه گویا برگ زردی ز درخت افتاده

و نه گویا دل ما در غم دوری از خاک وطن

عاشقانه غزلی سر داده

نکته اینجاست

که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد!

******

و چه این جمله به فکر همگی افتاده

بچه ها را چه کنیم ?

بچه ها می خواهند

بچه ها می رقصند

بچه ها می خوانند

این طریقی ست که در خاطرشان می ماند

*******

ا ی فلانی

دو سه خطی بنویس

ساده تر

رنگی تر

در پی قافیه و واژه نباش

سوژه ئ امروزی

بگذر از دلسوزی

*******

لله هایی همه دلسوزتر از مادرشان

بی خیال از غم فردایی و از عاقبت و آخرشان

 

*********

من هنوز معتقدم

من هنوز معتقدم

می توان عشق به آنها آموخت

می شود در به در واژه ئ بازاری نبود

می توان تقدیم کرد

و پشیزی به پشیزی نفروخت می توان عشق به آنها آموخت

 

 

مسعود فردمنش

 

 

تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود - هاتف اصفهانی


تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود

غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود

آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان

تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود

گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک

آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود

رمضان میکده را بست خدا داند و بس

تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود

پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم

به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود

هاتف این‌گونه که دارد هوس مغبچگان

بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود

 

 

هاتف اصفهانی


ساقی به نور باده برافروز جام ما - حافظ


ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

  

حافظ


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها - حافظ


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

 

حافظ