شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

آزاد آزادم ببین - افشین یداللهی


آزاد آزادم ببین

چون عشق درگیر من است

دیگر گذشت آن دوره که

تقدیر زنجیر من است

شاید نمی دانی، ولی ، از خود خلاصم کرده ای

آیینه ی خالی فقط ، امروز تصویر من است

از عشق تو بر باد رفت ، آن آبروی مختصر

من روح بارانم ، ببین ، چون عشق تقدیر من است

 

افشین یداللهی

به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند - کاظم بهمنی


به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند

به این طریقه ی بازی قمار می گویند


 به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند


اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر

به من اهالی جنگل شکار می گویند


مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند

کنار گل مگر از حسن ِ خار می گویند؟


تو رفته ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار می گویند

 

کاظم بهمنی


روز پاییزی میلاد تو در یادم هست - شهیار قنبری


روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

ناله ی نا خوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

تلخی فاصله ها نیز به یادت ماندست

نیزه بر باد نشسته ست و سپر یادت نیست

 

یادم هست ... یادت نیست ...

 

خواب روزانه اگر درخور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه در بدر یادت نیست

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

 

یادم هست... یادت نیست ...

 

عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید

کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست

تو که خود سوزی هر شب پره را میفهمی

باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

تو به دلریختگان چشم نداری بی دل

آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست

 

یادم هست... یادت نیست...

 

شهیار قنبری


به یاد داشته باش - نادر ابراهیمی


به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می‌دارد، یک مرد هر چه را که می‌تواند به قربان‌گاهِ عشق می‌آورد، آن‌چه فدا کردنی‌ست فدا می‌کند، آن چه شکستنی‌ست می‌شکند و آن‌چه را تحمل‌سوز است تحمل می‌کند، اما هرگز به منزل‌گاهِ دوست داشتن به گدایی نمی‌رود.

 

 نادر ابراهیمی

از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست - عراقی


از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست

هم پردهٔ ما بدرید، هم توبهٔ ما بشکست

بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا

چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست

زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست

جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست

در دام سر زلفش ماندیم همه حیران

وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست

از دست بشد چون دل در طرهٔ او زد چنگ

غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست

چون سلسلهٔ زلفش بند دل حیران شد

آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست

دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم

گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست

با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست

با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست

از غمزهٔ روی او گه مستم و گه هشیار

وز طرهٔ لعل او گه نیستم و گه هست

می‌خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی

ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست


عراقی



در ِ زندان - علیرضا روشن


در ِ زندان گشوده شد

به استقبالِ اسیری دیگر



علیرضا روشن