شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

شب اسطوره - قیصر امین پور


دور از همه مردم شده ام در خودم امشب    

پیدا شده ام، گم شده ام در خودم امشب

 

لبریز ز سرمستی و سرریز ز هستی     

دریای تلاطم شده ام در خودم امشب

 

در هر نفسم بوی گلی تازه شکفته است      

یک باغ تبسم شده ام در خودم امشب

 

تا نورِ تو تابیده به طور کلماتم      

موسای تکلم شده ام در خودم امشب

 

باریده مگر نم نم نام تو به شعرم      

باران ترنم شده ام در خودم امشب

 

هم دانه دانایی و هم دام هبوطم      

اسطوره گندم شده ام در خودم امشب

 

 

قیصر امین پور


بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد - سعدی


بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

دریای آتشینم در دیده موج خون زد

خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل

بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد

دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت

گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد

دیوانگان خود را می‌بست در سلاسل

هر جا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد

یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد

دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد

غلغل فکند روحم در گلشن ملایک

هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد

سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی

کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد

 

سعدی


تقصیر عشق بود - قیصر امین پور


باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد

آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

 

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت

با رعد سرفه‌های گران سینه صاف کرد

 

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود

با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

 

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق

آمد به گرد طایفه‌ی ما طواف کرد

 

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت

در گوشه‌ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

 

تقصیر عشق بود که خون کرد بی‌شمار

باید به بی‌گناهی دل اعتراف کرد

 

 

قیصر امین پور

 

مهر مهر دلبری بر جان ماست - عراقی


مهر مهر دلبری بر جان ماست

جان ما در حضرت جانان ماست

پیش او از درد می‌نالم ولیک

درد آن دلدار ما درمان ماست

بس عجب نبود که سودایی شوم

کیت سودای او در شان ماست

جان ما چوگان و دل سودایی است

گوی زلفش در خم چوگان ماست

اسب همت را چو در زین آوریم

هر دو عالم گوشهٔ میدان ماست

با وجود این چنین زار و نزار

بر بساط معرفت جولان ماست

وزن می‌ننهندمان خلقان ولیک

کس چه داند آنچه در خلقان ماست؟

گر ز ما برهان طلب دارد کسی

نور او در جان ما برهان ماست

جنت پر انگبین و شیر و می

بی‌جمال دوست شورستان ماست

گرچه در صورت گدایی می‌کنیم

گنج معنی در دل ویران ماست

هاتف دولت مرا آواز داد:

کین نوامی گو: عراقی، ز آن ماست



عراقی


قیچی رو برداشتی که تقسیم کنی - حامد عسکری


قیچی رو برداشتی که تقسیم کنی

عکسی که یاد گار یک جنونه

هرجوری ور میری بازم نمیشه

دستِ تو دور گردنم می مونه

 

به دفترم خیلی علاقه داره

شومینه اشتهاش بی حد و مرزه

میندازمش بفهمه دوستت دارم

یه مشت غزل مگه چه قدر می ارزه؟

 

دارم میرم شبیه برگ زردی

که داره از شاخه جدا می افته

یکی همیشه سرجاش می مونه

یکی نمیدونه کجا می افته

 

کوچ همین جوری خودش شکنجه اس

بیچاره ای اگه پرت بشکنه

پرم شکسته کاش می شد بمونم

جاده الهی کمرت بشکنه

 

ببین تو تازه اول بهاری

یه چیزی می گم واسه یادگاری

تورو خدا با هرکی عکس گرفتی

دست تو دور گردنش نذاری...


حامد عسکری


غم عشق نکویان چون کند در سینه‌ای منزل - هاتف اصفهانی


غم عشق نکویان چون کند در سینه‌ای منزل

گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل

دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید

هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل

میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش

تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل

نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی

که می‌رقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل

در اول عشق مشکل‌تر ز هر مشکل نمود اما

ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل

به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من

که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل

ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را

حکایت‌هاست باقی بر در و دیوار آن منزل


هاتف اصفهانی


احساس ِ مسافری را دارم - علیرضا روشن


احساس ِ مسافری را دارم

که باید برود

و نمی داند به کجا

بلیت سفر به ناکجا را

من سال هاست در مشتم می فشرم

کجاست راننده

تا لگد به در ِ مستراح ِ بین راهی ِ این زندگی بکوبد

فریادم بزند که جا نمانی

کجاست

 

علیرضا روشن


مادون قرمز - گروس عبدالملکیان


می ترسانَدَم قطار،

وقتی که راه می افتد

و این همه آدم را

از آن همه جدا می کند

 

حالا نوبت باد است

بیاید،

چند دستمالِ خیسِ مچاله شده

و یک کلاهِ جامانده در ایستگاه را

بردارد، ببرد

بعد شب می آید

با کلاهی که باد برده بود،

آن را

بر ایستگاه می گذارد به شعبده،

ادامه ی شعر تاریک می شود...

 

از این جا

با دوربین مادون قرمز ببینید:

چند مرد، یک زن

که رفته بودند با قطار،

نرفته اند...

دستمالی را که باد برده بود

نبرده است

اصلاً ریل

کمی آن طرف تر تمام شده

و این قطار ِ زنگ زده

انگار سال هاست

همان جا ایستاده است

مسافرانش

حرف می زنند

قهوه می خورند

می خندند

و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند

که انگار نمی بینند

عقربه به استخوان شان رسیده است

 

 

گروس عبدالملکیان


برق رفته است - علیرضا روشن


برق رفته است

کبریت می کشم و شمع را روشن می کنم

مبل و صندلی هستند

میز و دیوار و چیز های دیگر هم

از تو اما فقط یک جای خالی مانده است

جای خالی ِ دستت بر قاشق

جای خالی ِ پایت در کفش

جای خالی ِ حضورت در من


علیرضا روشن

سنگ مزار - مسعود فردمنش


خوش آمده یی مادر بر سنگ مزارم

خوش آمده یی بنشین یکدم به کنارم

 

باز آمدی و بوی تو را گرفته خاکم

از اشک دو دیده ئ تو من شسته و پاکم

 

بس کن دگر این زاری ، لبخند بزن گاهی

حرفی بزن از هر کس ،از هرچه که آگاهی

 

مادر تو بگو که مرگ من با تو چه کرد

ا ی وا ی به من چه می کنی با این درد

 

سیما ی تو را غصه دگرگون کرده

لبخند تو را برده و افسون کرده

 

چشمان تو چون چشمه همی می جوشد

قلب تو فقط جامه ئ غم می پوشد

 

ا ی وا ی به من که دست من کوتاه ست

افسوس که زندگی چنین خودخواه ست

 

مادر تو بگو از آن جگر گوشه ئ من

از آنکه شد از زمین دل توشه ئ من

 

مادر توقسم بخورکه اوخوب وخوشست

جزدست تونیست روی سرش دیگردست

 

مادر تو بگو برادرم کو ، کجاست ?

او با تو نیامده ، چرا ناپیداست

 

امروز به سفر رفته و یا بیمار ست

شادم کن و گو کنار یک دلدار ست

 

هر روز به عشق خاک من اینجا بود

می سوخت دلم همیشه او تنها بود

 

مادر تو به او بگو که آرام شود

در پیش حقیقتی که هست رام شود

 

مادر تو بگو که بی قراری نکند

من را تو قسم بده که زاری نکند

 

یادش چه بخیر همیشه با هم بودیم

ما برادر و رفیق و محرم بودیم

 

مادر تو بگو در پی کارش باشد

شادم کند و به فکر یارش باشد

 

مادر چه خبر ز حال و احوال پدر

از آن کمر شکسته از مرگ پسر

 

از آن گل پائیزی پژمرده شده

آن گل که ز طوفان غم افسرده شده

 

مادر تو بگو چه می کند دل تنگ ست  ؟

رخساره ئ داغدار او بی رنگ ست  ؟

 

مادر تو بگو که آن دلارام چه شد

آنکس که مرا فکند در دام چه شد

 

سوگند به تو که بیقرارش بودم

من عاشق دل خسته ئ زارش بودم

 

که گاه می آمد و بمن سر می زد

بر خانه ئ از خاک من او در می زد

 

از پشت در خانه به او می گفتم

هر روز به یاد عشق او می افتم

 

او یاد ز ایام خوشیها می کرد

آنروز مرا قشنگ و زیبا می کرد

 

اکنون چه شده ؟ کجاست ؟ او یار که شد؟

بعد از دل من بگو که دلدار که شد؟

 

مادر چه خوش آمدی و شادم کردی

بازم تو که آمدی و یادم کردی

 

دیگر تو برو که دیر وقت است مادر

باید که ببندیم در دروازه ئ شهر



مسعود فردمنش


 

 

تو بودی - شمس لنگرودی


آن که از برابرمان گذشت ، باز نیامد ، نه زمان

که تو بودی.

امروز هم

صبح وپرندگان در زدند و پاسخی نشنیدند

امروز هم

صدای پای رهگذران را شنیدیم و تو خاموش بودی

امروز هم

درست ساعت هشت

کرکره ها را کشیدیم

لابه لای سرخس ها و گلابی ها

انجا که تو خوابیده بودی

زمان بود

تخت بود

تو نبودی.



لبخند چاک چاک 

شمس لنگرودی