شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

از زندگی از این همه تکرار خسته ام - محمد علی بهمنی


از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرِ آسمانم و آزرده ی زمین

امشب برای هرچه و هر کار خسته ام

 

دل خسته سویِ خانه تنِ خسته می کشم

وایا... از این حصارِ دل آزار خسته ام

 

بیزارم از خموشیِ تقویمِ روی میز

از دنگ دنگِ ساعتِ دیوار خسته ام

 

از او که گفت: «یارِ تو هستم» ولی نبود

از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام

 

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز

از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام

 

 

 

I'm tired of all this repetition

I'm tired of the honey and the street

 

Sober and terrible earth

Tired of everything for tonight

 

Tired at the house, I get tired

Vaya ... I'm tired of this fence

 

I hate the curvature of the calendar on the table

I'm tired of dang dang wall clock

 

From him who said: "My friend," but he was not

I'm tired of my own sore

 

Confront yourself with your friend and get out of friends

I'm sorry to be very tired

 

محمد علی بهمنی


به وسعتت جهانمو شکنجه زار میکنم - روزبه بمانی


به وسعتت جهانمو شکنجه زار میکنم

ببین من از هجوم تو کجا فرار میکنم

من از نگاه کردنت پرستش و شناختم

خدا رو سجده میکنم ازین بتی که ساختم

به من بهانه ای بده که کم شه باورم به تو

به من که هرشب از خودم پناه میبرم به تو...

 

 

As wide as you

The torture's bed,

I make my world;

Look, out of your invade

Where I flee;

By your looking at me

I learned to worship;

By this idol, I made

I prostrate God;

Give me an excuse

That lessens my belief in you;

Me,

That out of myself, each night Take refuge in you...

 

روزبه بمانی


 

یکروز می آیی که من، دیگر دچارت نیستم - افشین یداللهی


یکروز می آیی که من، دیگر دچارت نیستم

از صبر ویرانم ولی، چشم انتظارت نیستم

 

یکروز می آیی که من،نه عقل دارم نه جنون

نه شک به چیزی،نه یقین،مست و خمارت نیستم

 

شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی

تو بی قراری می کنی، من بی قرارت نیستم

 

پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد

گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم

 

زنگارها را شسته ام، دور از کدورت های دور

آیینه ای پیش توام، اما کنارت نیستم

 

دور دلم دیوار نیست، إنکار من دشوار نیست

اصلا "منی"در کار نیست،امنم حصارت نیستم

 

 

افشین یداللهی


نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت - فریدون مشیری


نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را به بوی خوش آشنایی سپرد و ...

به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم

نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم

چه خوش لحظه هایی که " می خواهمت " را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم

دو آوای تنهای سر گشته بودیم

رها در گذرگاه هستی

به سوی هم از دورها پر گشودیم

چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم

چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم

چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق

چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم

چه شب ها ... چه شب ها ... که همراه حافظ

در آن کهکشان های رنگین

در آن بی کران های سرشار از نرگس ونسترن ، یاس ونسرین

ز بسیاری شوق وشادی نخفتیم

 

تو با آن صفای خدایی

تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی

از این خاکیان دور بودی

من آن مرغ شیدا

در آن باغ بالنده در عطر و رویا

بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی

      چه مغرور بودم

                چه مغرور بودم

من وتو چه دنیای پهناوری آفریدیم

من وتو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم

من وتو ندانسته دانسته ، رفتیم ورفتیم ورفتیم ...

چنان شاد ، خوش ، گرم  ، پویا

که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم

دریغا

دریغا ندیدیم

که دستی در آن آسمان ها

چه بر لوح پیشانی ما نوشته است !

دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم

که آب وگل عشق با غم سرشته است

فریب و فسون جهان را

تو کر بودی ای دوست من کور بودم !

از آن روزها آه عمری گذشته است ...

من وتو دگرگونه گشتیم

دنیا دگرگونه گشته است

در این روزگاران بی روشنایی

در این تیره شب های غمگین

که دیگر ندانی کجایم ...

ندانم کجایی ...

چو با یاد آن روزها می نشینم

چو یاد تو را پیش رو می نشانم

دل جاودان عاشقم را

به دنبال آن لحظه ها می کشانم

سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم ...

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و ...

به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی ...

پر از نور بودم ...

همه شوق بودی ...

همه شور بودم ...


فریدون مشیری


تراس خانه‌ات - روزبه معین


می آید روزی که در تراس خانه‌ات

روی صندلی دسته دار نشسته‌ای و بازی کودکان را تماشا می‌کنی

آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می‌کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد.

سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای...

کنار روزمرگی هایت،یک فنجان چای برای خودت می‌ریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می‌کنی

اما یک‌باره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند...

شباهت اسمی بود!

تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می‌نوشی...

من به همان لبخند زنده ام ‌‌..

 

روزبه معین

دانلود دکلمه



هر فرد بخشی از خودش را پنهان میکند - پونه مقیمی


هر فرد بخشی از خودش را پنهان میکند.

ما آدمها در صداقتِ مطلق نمیتوانیم دوام بیاوریم.

بخشی از دنیا همیشه شبیه به رازی بر ما پنهان است و دانشمندان همیشه در حال جستجو و کشفِ بخش‌های پنهانِ جهانند. دانشمندان جستجوگرند.

پنهان بودن بخشی از زندگی‌ست اما یادمان باشد ما در رابطه‌هایمان با آدمها، اصلا نباید "دانشمند" باشیم.

قرار است در هر شرایطی و در هر رابطه‌ای خودمان را کشف کنیم نه دیگران را.

هر چقدر بیشتر در رابطه‌هایمان دانشمند باشیم بیشتر از قلب آدم‌ها دور میشویم. و جستجو و فشار آوردن به هر نحوی، آدم رو به رویمان را مضطرب میکند و صمیمیت را کم میکند. درست است گاهی ما متوجه میشویم که یارمان یا دوستمان چیزی را پنهان میکند اما این دانستن اصلا به این معنا نیست که باید به رویشان بیاوریم و آنها را تحت فشار قرار دهیم که متوجه این رفتارشان شوند. رابطه‌ها محلِ جستجو ، آموزش و تذکر نیست. رابطه‌ها محل پذیرش و به وجود آوردن امنیت است. ما وارد رابطه‌ها میشویم که از فشار‌های زندگی‌مان کم شود و دردهایمان را راحت‌تر تحمل کنیم نه اینکه تحت فشار قرار بگیریم یا تحت بازپرسی و جستجوی روان و تحلیل‌های عمیق قرار بگیریم. 

به آدمها اجازه ندهیم ما را تحلیل کنند و خودمان هم هیچ‌کس را مورد جستجو قرار ندهیم. آدمها قرار نیست در رابطه‌هایشان دانشمند، فیلسوف و تحلیل‌گر باشند. آنچه ما باید به خودمان یاد آوری کنیم این است که آدمها برای امنیت و دوست‌داشتنی بودن و درک شدن وارد رابطه با ما میشوند. حقیقت آن است که بیشتر آنچه که در مورد آدمها میخواهیم تحلیل کنیم به احتمال زیاد مربوط به بخش‌های پنهان، احساسات، اضطرابها و امیال  خودمان است؛ پس ممکن است آنچه که حس میکنیم و یا میدانیم هیچ ربطی به آدم مقابل نداشته باشد.

قرار است بدانیم در رابطه‌های صمیمانه، برابری قدرت است نه داناتر بودن و تحلیل‌گر بودن. رابطه‌های صمیمانه را قلب‌ها جلو میبرند نه افکار و ذهن‌.

ما هم بخش هایی از خودمان را در مقابل دیگران پنهان میکنیم و دیگران هم این حق را دارند؛ وقتی رابطه صمیمانه و عمیق جلو برود، صمیمیت کار خودش را انجام میدهد؛ آنچه که لازم است بیان میشود و آنچه که لازم نیست ممکن است پنهان بماند. آدمها را تحت فشار و بازپرسی و تحلیل قرار ندهید که با شما صادق باشند. در عمیق‌شدن صمیمیت تلاش کنید؛ صداقت خود به خود شفافیت ایجاد می کند.


پونه مقیمی



انار و آینه - رضا کاظمی


می آیی

با انار و آینه در دست هایت

یک دنیا آرامش در چشم هایت

و قناری کوچکی در حنجره ات

که جهان را

به ترانه های عاشقانه میهمان می کند.

می دانم تاپلک به هم بزنم

می آیی

و با نگاهت

دشت ها را کوه

کوه ها را پرنده می کنی

به قول فروغ:

من خواب دیده ام !

 

رضا کاظمی


قرار بود یکی از میان شما - سیدعلی صالحی


قرار بود یکی از میان شما

برای کودکان بی‌خواب این خیابان

فانوس روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد!

 

قرار بود یکی از میان شما

برای آخرین کارتن‌خواب این جهان

گوشه‌ی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد!

 

قرار بود یکی از میان شما

بالای گنبد خضرا برود

برود برای ستارگان این شب خسته دعا کند!

 

پس چه شد چراغ آن همه قرار و

عطر آن همه نان و

خواب آن همه لحاف؟!

 

من به مردم خواهم گفت

زورم به این همه تزویر مکرر نمی‌رسد

حالا سال‌هاست که

شناسنامه‌های ما را موش خورده است

"فرهاد" مرده است

و "جمعه"

نام مستعار همه هفته‌های ماست.

 

 

سیدعلی صالحی


زمانی به کم راضی شدم که فهمیدم هیچ زیادی راضی‌ام نمیکند - پونه مقیمی


زمانی به کم راضی شدم که فهمیدم هیچ زیادی راضی‌ام نمیکند.

هیچ تلاشی هیچوقت برایم کافی نیست

و هیچ به دست آوردنی آرامم نمیکند.

آن وقت راضی شدم که هیچ وقت راضی نباشم.

و درست در همان لحظه به کم راضی شدم.

به هر چقدر که هستم و هر آنچه در همین لحظه دارم.

.

.

.

.


پ.ن:


بی شک به دست آوردن و تلاش کردن ارزشمند است اما زمانی که رضایت ما تنها در گروی به دست آوردن است، خودِ رضایت را از دست میدهیم. و آن روز ، روزِ شروعِ اضطرابی عمیق و طولانی‌ست که مدام به ما یادآوری میکند برای دست‌آورد بعدی کی و چطور برنامه ریزی کنیم . و در نهایت نتیجه‌ی این رقابتِ ذهنی چیزی جز این نیست که احساس ارزشمند بودنمان شرطی میشود. یعنی زمان‌هایی احساس میکنیم آدم ارزشمندی هستیم که چیزی را به دست آورده‌ایم و در رقابت ذهنی‌مان با خودمان یا دیگران مدالِ طلا دریافت کرده‌ایم.

غافل از اینکه نه تنها این مدال‌ها ما را راضی نمیکند بلکه ما را حریص‌تر میکند برای شروعِ یک مسابقه و دست‌آورد دیگر. 


پونه مقیمی



می شود سخت ترین مساله آسان باشد - امید صباغ نو


می شود سخت ترین مساله آسان باشد

پشت هر کوچه ی بن بست، خیابان باشد!

 

می شود حال بدِ ثانیه ها خوب شود

شهر هم غرقِ هماغوشی باران باشد

 

گیرم این عشق -که آتش زده بر زندگی ات

بعد جان کندنِ تو شکل گلستان باشد!

 

گیرم این دفعه که برگشت، بماند...نرود!

گیرم از رفتنِ یکباره پشیمان باشد

 

بعد شش ماه به ویرانه ی تو برگردد

تا درین شعر پر از حادثه مهمان باشد

 

فرض کن حسرتِ_پاییز، تو را درک کند

روز برگشتنِ او اولِ_آبان باشد!

 

بگذر از این همه فرضیه، چرا که دل من

مثل ریگی ست که در کفش تو پنهان باشد!

 

امید صباغ نو


خسته‌تر از صدای من ، گریه‌ی بی‌صدای تو - افشین یداللهی


خسته‌تر از صدای من ، گریه‌ی بی‌صدای تو

حیف که مانده پیش من ، خاطره‌ات به جای تو

 

رفتی و آشنای تو ، بی‌تو غریب ماند و بس

قلب شکسته‌اش ولی پاک و نجیب ماند و بس

 

طعنه به ماجرا بزن ، اسم مرا صدا بزن

قلب مرا ستاره کن ، دل به ستاره‌ها بزن

 

یک‌سره فتح می‌شوم ، با تو اگر خطر کنم

سایه‌ی عشق می‌شوم ، با تو اگر سفر کنم

 

شب‌شکن صد آینه با شب من چه می‌کنی ؟

این همه نور داری و صحبت سایه می‌کنی

 

وقت غروبِ آرزو ، بهت مرا نظاره کن

با تو طلوع می‌کنم ولوله‌ای دوباره کن

 

با تو چه فرق می‌کند زنده و مرده بودنم

کاش خجل نباشم از زخمِ نخورده بودنم

 

افشین یداللهی


شبی که پرشده بودم زغصه‌های غریب - فریدون مشیری


شبی که پرشده بودم زغصه‌های غریب

به بال جان ، سفری تا گذشته‌ها کردم

 

چراغ دیده بر افروختم به شعله‌ی اشک

دل گداخته را جام جان نما کردم

 

هزار پله فرا رفتم از حصار زمان

هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم

 

به شهر خاطره‌ها چون مسافران غریب

گرفتم از همه کس دامن و رها کردم

 

هزار آرزوی ناشکفته‌ی سوخته را

دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم

 

هزار یاد گریزنده در سیاهی را

دویدم از پی و افتادم و صدا کردم

 

هزار بار عزیزان رفته را از دور

سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم

 

چه های های غریبانه که سر دادم

چه ناله‌ها که ز جان و جگر جدا کردم

 

یکی از آن همه یاران رفته باز نگشت

گره به باد زدم ، قصه با هوا کردم

 

طنین گمشده‌ای بود در هیاهوی باد

به دست من نرسیده آنچه دست و پا کردم

 

دریغ از آن همه گل‌های پرپر فریاد

که گوشواره‌ی گوش کر قضا کردم

 

همین نصیبم ازین رهگذر ، که در همه حال

تو را که جان مرا سوختی دعا کردم

 

 

فریدون مشیری


‍ جهان بی تو برایم شبیه ویرانیست - مریم ناظمی


جهان بی تو برایم شبیه ویرانیست

بدون تو غزلم یک بلوک سیمانیست

 

چقدر بی تو تمام دقیقه ها یلداست

چقدر بی تو زمستانِ شهر طولانیست

 

دل و دماغ نوشتن نمانده بعد از تو

و روزهاست که کارم سکوت درمانیست

 

نه اینکه فکر کنی اهل نق  زدن باشم

هوای حوصله ام مدتی ست بارانیست

 

 دلم رباعی خیام‌، کوچک و غمگین

غمم قصیده ی بی انتهای خاقانیست

 

به جرم اینکه دلم را به باورت دادم

شکنجه می شوم ای ماه....این چه تاوانیست؟

 

کنار دفتر شعرم به خواب خواهم رفت

اگرچه بی تو امیدی به صبح فردا نیست....

 

مریم ناظمی


اعتماد - پونه مقیمی


حسِ آدمهایی که به ما اعتماد میکنند شبیه پرنده ای زیباست که روزی تصمیم میگیرد ما را امتحان کند. 

او قمار میکند و بر شانه مان مینشیند. 

او به دستان ما پناه میآورد تا ببیند آیا متعلق به ما هست یا نه!

در گیر و دارِ این امتحان کردن ممکن است نابود شود، چون زندگی اش در دستان ماست! 

پرنده ای که ریسک میکند و به ما اجازه میدهد زندگی اش را در دست بگیریم. .

.


پ.ن: آدمها اعتماد میکنند چون احتمالاً ما را دوست دارند. اعتماد کردن کار سختی ست و سخت تر از همه داشتنِ جانِ پرنده ای در دست است.

مواظب پرنده هایی که ما را انتخاب کرده اند باشیم، قمار کرده اند. 


پونه مقیمی 


روزی گذشت پادشهی از گذرگهی - پروین اعتصامی


روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

 

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

 

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

 

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت

این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

 

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

 

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

 

بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

 

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

 

 

پروین اعتصامی