ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همین ساعت چشمهایتان را ببندید. تصور کنید در یک قطار سریع السیر، در یک صندلی راحت نشسته اید و از پنجره قطار بیرون را نگاه میکنید. قطار به آهستگی از محلههای شلوغ و کثیف و پر سر و صدا عبور میکند. هیچ چیز شما را به آرامش دعوت نمیکند. نه خانههای به هم چسبیده در کوچههای تنگ و باریک و نه آدمهای خسته که حتی وقت ندارند برای شما دستی تکان دهند. قطارِ شما پس از دقایقی به دشتهای باز میرسد. به کوههای پر ابهتِ ، به درختهای سبز ، به روستاییانی که با لبخندی ساده برای شما دست تکان میدهند. شما نفسی عمیق میکشید، در صندلی خود فرو میروید و حس میکنید زندگی چقدر میتواند ساده و زیبا باشد.
حالا برگردید به واقعیّت. همین ساعت سوارِ این قطار افسانهای شوید. اتفاقاتِ ناگوار و حرفهای نا خوش آیند و هر آنچه را که خاطرِ عزیز تان را آزرده و باعثِ رنجشِ شما شده را در همان محله ی شلوغ بگذارید و رّد شوید. از آدمهای خسته که آنقدر شما را دوست نداشته اند که مراقبِ قلب و احساسِ شما باشند خداحافظی کنید. از پشتِ پنجره قطار برای آنها دست تکان دهید و با قدرت و جسارت نشان دهید که برای شما تمام شده اند. اجازه دهید قطارِ زندگی تان در آرامش دشتهای زیبا را طی کند، از میان کوههای پر ابهت بگذرد به سرزمینهای سبز برسد. برسد به آدمهای سادهای که شما را از صمیمِ قلب دوست دارند. آدمهایی که با تمام گرفتاریها هر چند وقت کمر راست میکنند و برای شما دست تکان میدهند.
نیکی فیروزکوهی
دلتنگی
قوی ترین،
واقعی ترین
و زیباترین حس دنیاست.
خوش بخت ترین آدمها کسانی هستند
که کسی را در زندگی
و جایی در قلبشان دارند
برای دلتنگ شدن.
هر بار که قلبم در سینه می لرزد.
هر بار که عطش دیدار دوباره تو
نفس گیرتر از روزهای قبل می شود.
هر بار که مست لحظه های با تو هستم
فکر می کنم چقدر خوشبختم ....
نیکی فیروزکوهی
صدایم کن
اعجاز من همین است
نیلوفر را به مرداب می بخشم
باران را به چشم های مرد خسته
شب را به گیسوان سیاه سیاه خودم
و تنم را به نوازش دست های همیشه مهربان تو
صدایم کن
تا چند لحظه دیگر آفتاب می زند
و من هنوز در آغوش تو نخفته ام
نیکى فیروزکوهى
آغوشت قبیلهای وحشی
با آتشی برای پایکوبی
با جادویی برای فریب
دستانت
گمشدگانِ بی شتابِ ریزشِ آبشارِ گیسوانِ من
و چشمهایت
ویرانگرانِ خاموشِ غرورِ هزار سالهام
من دلباختهای عصیانی
آشوب گری پر تمنا
از عالم گریختهای پر تردید
آمیخته با طبیعتِ پیکرت
آمیخته با عطرِ خوبِ خوبِ بودنت
سر بر بالینت گذاردم
با تو زیستم
با تو گریستم
عشق ورزیدم
عشق ورزیدم
عشق ورزیدم
و از آرزوهای بی شمار
تنها و تنها تو را خواستم
خواستنی با شکوه
رویایی
و محال ... و محال!
نیکی فیروزکوهی
صدایم کن
اعجاز من همین است
نیلوفر را به مرداب میبخشم
باران را به چشمهای مردِ خسته
شب را به گیسوانِ سیاهِ سیاهِ خودم
و تنم را به نوازشِ دستهایِ همیشه مهربانِ تو
صدایم کن
تا چند لحظه ی دیگر آفتاب میزند
و من هنوز در آغوش تو نخفته ام
نیکی فیروزکوهی