ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد
دعای یک لب مستم که مستجاب نشد
من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد
به شکل اشک در آمد ولی گلاب نشد
نه گل که خوشهی انگور گور خود شدهای
که رویشاخه دلش خونشد و شراب نشد
پیمبری که به شوق رسالتی ابدی
درون غار فنا گشت و انتخاب نشد
نه من که بال هزاران چومن بهخون غلطید
ولی بنای قفس در جهان خراب نشد
بهخواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد
صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد
غلامرضا طریقی
بگذار زمین زیر پر و بال تو باشد
خورشید نماینده ی فعال تو باشد
بگذار پس از این همه حرافی بی ربط
خط های جهان جمله در اشغال تو باشد
هر چند خداوند غزل را به بشر داد
تا شعر برازنده ی امثال تو باشد
اوضاع جهان بدتر از آن است که بالکل
مضمون غزل فلسفه ی خال تو باشد
یک عمر قرار است به هر خاک بیفتی
تا یک وجب از خاک جهان مال تو باشد
سیمرغ شوی بگذری از قاف به قاشق!
تا مرغ نحیفی نوک چنگال تو باشد
با این همه، بگذار به جای جدلی پوچ
در این جگر سوخته جنجال تو باشد
غلامرضا طریقی
چشم، زیتون سبز در کاسه، سینهها، سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چینی
سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی، ابتدا از کدام میچینی؟
با نگاهی، تبسمی، حرفی، دربیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان! اخمهایت معلم دینی!
هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف:
خنده یعنی صعود بالایی، همزمان با سقوط پایینی
میشوی یک پری دریایی، از دل آب اگر که برخیزی
میشوی یک صدف پر از گوهر، روی شنها اگر که بنشینی
هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بیهویتی هستم
مثل ماهی بدون زیبایی، مثل سنگی بدون سنگینی
غلامرضا طریقی
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم
تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم
قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟
یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟
شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم
شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم
دردم این است که باید پس از این قسمت ها
سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم
غلامرضا طریقی
آن کس که می بایست با من همسفر باشد
باید کمی هم از خودم دیوانه تر باشد !
یاری چنان چون ویس، می خواهم که با عاشق
انگیزه اش در کار سودا سر به سر باشد !
شیری که با آمیختن با آهویی مغموم
مصداق رویا گونه ی شیر و شکر باشد
ماه ی که در عین ظرافت هر چه «عشق» اش گفت
فرمان بَرَد حتی اگر شق القمر باشد !
یاری که همچون شعرهای حضرت حافظ
نامش مرا ذکر شب و ورد ِ سحر باشد
از خویش می پرسم.. کجا دنبال او هستی ؟
ـ هر جا که حتی ذره ای از او اثر باشد
می گویم و می دانم این را کاین چنین یاری
در دفتر ِ افسانه پردازان مگر باشد !!!
غلامرضا طریقی
چه آتشی ؟ کــه بر آنم بدون بیم گناه
تــــورا بغل کنـــم و ... لا اله الا الله... !
به حق مجسمه ای از قیامت است تنت
بهشـت بهتــر من ای جهنـــم دلخــــواه
چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی
کــه شهـــر پـر شود از بانگ یا رسول الله
اگـر چــه روز، هــمه زاهـدنـد امـا شب
چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه
میان این همه شیطان تو چیستی !؟که شبی
هــزار دیــن بـه فنا داده ای به نیــــم نگاه
اگرچه حافظ و سعدی مبلغش شده اند
هنـــوز برد تو قطعــی ست در مقابل ماه
من آن ستاره ی دورم که می روم از یاد
اگـــر تــو هم ننشانــی مرا به روز سیاه
غلامرضا طریقی
اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم
سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!
کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟
برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟
بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری
برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟
مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن
چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟
به رغم دیدن آرامش تو کم نشده
ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم
مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن
اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم!!
غلامرضا طریقی
ای بازی زیبای لبت، بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا فنّ بیان را
ای آمدنت مبدا تاریخ تغزُل
تأخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را
نقل است که در روز ازل مجمع لالان
گفتار تو را دیده و بستند زبان را!
عشق تو چه دردیست که در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته حتی سرطان را
کافیست به مسجد بروی تا که مشایخ
با شوق تو از نیمه بگویند اذان را
روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد
ترسید که دیوانه کنی نامهرسان را
خورشید هم از چشم سیاه تو میافتد
هر روز اگر طی نکند عرض جهان را
یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند
آنان که به دستت نسپردند عنان را
بر عکس تو میگریم اگر با تو نباشم
تا خیس کنم حداقل نقش جهان را!
غلامرضا طریقی
سلام ! شیره ی شعرم ! گلوله ی نمکم!
هنوز بی تو خودم مثل بغض می ترکم!
چه غنچه ها که به سودای بوسه پیش از تو
می آمدند ولی من نمی گزید ککم!
ولی تو آمدی و شور تازه آوردی
که دلپذیر شود روزگار بی نمکم!
کلک زدم که نیایی ولی ندانستم
که با نیامدنت کنده می شود کلکم!
پری به پیله ام آوردی و من از آن روز
میان این همه گل با پر تو می پلکم!
بدون شبهه خدا آفرید کوتاهت
که ختم قافیه باشی سلام دلبرکم!
غلامرضا طریقی
با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چه قدر شانه به سر آفریده است
معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زودگذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است ـ اگر آفریده است ـ
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
می خواست کوره در دل انسان بنا کند
مقدور چون نبود، جگر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه هر آفریده است
غلامرضا طریقی
گر چه هنگام سفر جاده ها جانکاه اند
روی نقشه همه ی فاصله ها کوتاه اند
فاصله بین من و شهر شما یک وجب است
نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند
من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم؟
«جمله های خبری» قید مکان می خواهند
راهی شهر شما می شوم از راه خیال
بی خیالان چه بخواهند چه نه، گمراهند
شهر پر می شود از اهل جنون «برج» به «برج»
«مهر» خواهان شما «مشتری» هر «ماه» اند
به «نظامی» برسانید که در نسخه ی ما
خسروان برده ی کت بسته ی شیرین شاه اند!
چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دست های طلب از چیدن آن کوتاه اند
غلامرضا طریقی